دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
Printable View
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد
دوش رفتم به در ميكده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس كنان مغبچه ي باده فروش
گفت بيدار شو اي رهرو خواب آلوده
شستشويي كن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده
سلام و شب بحير
به نظر ميرسه كه من امشب تا صبح بيدار هستم
30 - 40 مگ بايد آپلود كنم
دوستان
حريف ميطلبم
هزار جهد بكردم كه يار من باشي / مرا بخش دل بي قرار من باشي
يافتم روشندلي از گريه هاي نيمشب
خاطري چون صبح دارم از صفاي نيمشب
شاهد معني كه دل سر گشته از سوداي اوست
جلوه بر من كرد در خلوت سراي نيمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر يافتم از گريه هاي نيمشب
ديگرم الفت به خورشيد جهان افروز نيست
تا دل درد آشنا شد آشناي نيمشب
نيمشب با شاهد گلبن درآميزد نسيم
بوي آغوش تو آيد از هواي نيمشب
نيست حالي در دل شاعر خيال انگيز تر
از سكوت خلوت انديشه زاي نيمشب
با اميد وصل از درد جدايي باك نيست
كاروان صبح آيد از قفاي نيمشب
همچو گل امشب از پاي تا سر گوش باش
تا سرايم قصه اي از ماجراي نيمشب
...
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
شبي امد ؛ وليكن دير وقت امد
نه فانوسي ؛ نه مهتابي
هوا بس تيره بود و دامن درياچه پر توفان
سوار قايقي گشتيم و بر خيزابها رفتيم تا ديري
ولي دردا!!!
چه تقديري
من او را باز هم نشناختم ؛ زيرا
كه شب تاريك بود و موج نيرومند
از ان سو قصه تلخي است؛
اي افسوس
او را موجها بردند...
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامتست جانا كه به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار مارا
به خدا كه جرعه اي ده تو به حافظ سحرخيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
آهي كشيد غمزده پيري سپيدموي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لابلاي موي چو كافور خويش ديد
يك تا مو سياه
×××
در ديدگان مظطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد
×××
در هم شكست چهره محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت واي
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي
×××
درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج ضجه مرگ غريق را
از دور مي شنيد
×××
طوفان فرو نشست ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آبهاي تيره اعماق خفته بود
يك مشت آرزو
فريدون مشيري
یا رب بر تو روی آورده ام روی مگردان
کرده مخلوق مرا زار و پریشان یارب
کاش یارب نفتد درمان من دست کسی
که دهد با منت و کبر فراوان یارب
سایه کس نفتد بر سر من جز کس تو
که بیفکنند و گیرند گریبان یارب
تو بده هر چه دهی که می دهی بی منت
غیر تو خواهد زمن هزاران برهان یارب
...