کِز کرده تویِ خلوتش، در کنج ِ دیوار
مَردی که دنیایش شده، نخ های سیگار
او توی این دنیا ندارد همزبانی
جز این که هر شب می زند، آهسته گیتار
تنها برای او همان عشق قدیمی
آن بی وفایی که ندارد معنی ِ یار
او خیره می ماند به سقف و می شمارد
معکوس از امروز تا آن روز دیدار
لبخندِ تلخی می نشیند بر لبانش
از این که عشقی کرده قلبش را گرفتار
یک لحظه، فکری سرد از ذهنش گذر کرد
حالا فقط پُک می زند محکّم به سیگار
در یک غروبِ تلخ، از روزی مه آلود
مَردی برای عشق، خود را می زند دار
حالا در این دنیا، چه چیزی مانده باقی
از او، به جز صد پاکتِ خالی سیگار
هدی موسوی/جهرم