تو خواب سر سبز همیشه رودی بهار فردای بیشه بودی
در ابتدای همیشه دوری ولی به پایان رسیدی آخر
Printable View
تو خواب سر سبز همیشه رودی بهار فردای بیشه بودی
در ابتدای همیشه دوری ولی به پایان رسیدی آخر
روحم به گِل نشسته ، برایم دعا کنید
آیینه ای برای دلم دست و پا کنید
احساس می کنم که به دریا نمی رسم
ای رودهای تشنه مرا هم صدا کنید
ای زخمهای کهنه که سرباز کرده اید
با شانه های خستهء من خوب تا کنید
دارم به ابتدای خودم می رسم - به عشق -
راه مرا از این همه آتش جدا کنید
حالا که خویش را به تماشا نشسته ام
با آخرین غریبه مرا آشنا کنید
سلام همه
در مذهب عاشق اثر كينه حرام است حرام
در كيش صفا لكه به آيينه حرام است حرام
سلام آقا جلال
حال شما؟
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
تا زنده ای و محتاجی
محبت همه کمه
همچین که یکی می میره
عزیز میشه واسه همه
اگه بمیری این روزا
همون که خیلی عزیزه
خیلی دوست داشته باشه
یکی دو روز اشک میریزه
اون که دیگه عاشقته
یه هفته مشکی می پوشه
بعدم تو رو یادش میره
با یکی دیگه می جوشه
سلام
..............
هم او نغمه, هم او نای, هم او نی
هم او ساغر, هم او ساقی, هم او می
هو الاول, هو الآخر, هو الحّق
هو الظاهر, هوالباطن, هوالحّی
یه جور تو قلبم اومدید که راه برگشت ندارید
فکر می کنم این اومدن فقط کار خدا باشه
یه عصر پاییز بذارید سر بذارم رو شونتون
بذارید این دیوونتون مثل پرنده ها باشه
دیگه گذشته از جنون ، رد شدم از دیوونگی
یقین دارم که جام باید توی بیابونا باشه
سلام
همیشه از نگاه تو با تو عبور می کنم
از اینکه عاشق توام حس غرور می کنم
دوباره با سلام تو تازه تازه می شوم
با نفس ساده تو غرق ترانه می شوم
با تو ستاره می شوم, با تو ستاره می شوم
مي رفتيم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سياه!
راهي بود از ما تا گل هيچ.
مرگي در دامنه ها، ابري سر كوه، مرغان لب زيست.
مي خوانديم: "بي تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير."
مي رفتيم، خاك از ما مي ترسيد، و زمان بر سر ما مي باريد.
خنديديم: ورطه پريد از خواب، و نهان ها آوايي افشاندند.
ما خاموش، و بيابان نگران، و افق يك رشته نگاه.
بنشستيم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهايي، و زمين ها پر خواب.
خوابيديم. مي گويند:دستي در خواب گل مي چيد.
دوستش ميداشتم و او نيز هَر ازگاهي دوستم ميداشت!
به شبهايي از اين دست در کنارم بود
و من در زير سقف بيمرز آسمان ميبوسيدمش!
دوستش ميداشتم و هَر ازگاهي نيز او دوستم ميداشت!
مگر ميشود چشمان درشت و آبي او را دوست نداشت!
با اين خيال که او ديگر نيست،
با حس ِ از دست دادنش، ميتوانم غمناکترين ترانهها را بنويسم!