هر روز یک هدیه تازه است...
زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.
او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام. من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»
او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»
و با لبخندي گفت:
«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»- دل خود را از كينه خالي كن.
- فكر خود را از نگراني تهي كن.
- ساده زندگي كن.
- بيشتربه دیگران عشق ومحبت بده.
- كمتر از دیگران انتظار داشته باش.
رفتار دنيا نسبت به اهل آن
روزي حضرت عيسي در سفري، همراهي پيدا كرد. آن دو پس از مدتي راه رفتن گرسنه شدند. به دهكدهاي رسيدند و حضرت به آن مرد همراه خود فرمود بايد ناني تهيه كنيم. آن مرد پذيرفت كه تهيه نان با او باشد. حضرت مشغول نماز بود كه آن مرد سه قرص نان آورد و مقداري صبر كرد تا نماز حضرت به پايان رسد. چون مقداري طول كشيد، يكي از نانها را خورد. بعد حضرت پرسيد قرص ديگر نان چه شد؟ او گفت : همين دو تا بود. پس از آن مقداري راه رفتند تا به چند آهو برخوردند. بعد از خوردن، حضرت به آن آهو فرمود: به اذن خدا حركت كن. آهو حركت كرد. آن مرد از آنجا كه عيسي را نميشناخت بسيار تعجب كرد. حضرت فرمود تو را قسم ميدهم به حق آن كسي كه اين نشانه قدرت را براي تو آشكار نمود ، بگو نان سوم چه شد؟ جواب داد دو تا نان بيشتر نبود.دو مرتبه به راه افتادند نزديك دهكده ديگري رسيدند كه در آنجا سه خشت طلا افتاده بود. حضرت فرمود: يك خشت طلا از تو، يكي از من و سومي هم مال كسي كه نان سوم را برداشته است. مرد حريص چون ديد كه مسئله مال به ميان آمده است، اقرار كرد. آنگاه عيسي هر سه را به او واگذار كرد و از او جدا شد و رفت. آن مرد كنار خشتها نشسته بود كه سه نفر از آنجا عبور كردند و اين مرد را با طلاها ديدند. اينها كه نتوانستند از آن همه ثروت چشمپوشي كنند ، همراه عيسي را كشته و طلاها را برداشتند. چون گرسنه شدند، قرار بر اين گذاشتند كه يك نفر نان تهيه كند. شخصي كه براي تهيه نان رفته بود، با خود گفت من نانها را مسموم ميكنم تا آن دو پس از خوردن بميرند و خود همه را بردارم. آن دو نفر هم قبل از آوردن نان با خود عهد بستند كه رفيق خود را پس از بازگشت بكشند تا چيزي سهم او نباشد. لذا هنگامي كه نان را آورد، او را كشتند و با خيالي راحت به خوردن نانها مشغول شدند. طولي نكشيد كه همه آنها مردند. حضرت عيسي پس از مراجعت ، چهار كشته را به خاطر دروغگويي و رسيدن به مال دنيا مشاهده كرد و گفت : اين است رفتار دنيا نسبت به اهل آن.