من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان است
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
...
Printable View
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به ذکاتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان است
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
...
داديم به يک جلوه ی رويت دل و دين را
تسليم تو کرديم هم آن را و هم اين را
می ديد اگر لعل تو را چشم سليمان
می داد در اول نظر از دست نگين را
از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه در وهم هم مرا دید
...
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه رو با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می بهست یا جامش
طرب افزاترست از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بلک از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید
لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپید
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید
دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
در شب جاوید ,
زی شبستان ِ غریب ِ من
__نقبی از زندان به کشتنگاه__
برگ زردی هم نیارد باد ِ ولگردی,
از خزان جاودانِ بیشه خورشید.
بر نمی گردد این رود
به مخفی خواب خویش
بر نمی گردد این قافله این بدقول این دقیقه ها
برنمی گردد این
از هر چه رفته که رفته است
کبوتر کلمه سکوت ثانیه ها
دختر هی دختر
تا مرگ سرگرم سراغ تو از گرفتن پروانه و گندم است
همین سطر مانده به لااقل را لا اقل
(بر) لبش می گذرد :
((وه چه نزدیک و چه دوری از من !))
مرد, تنها در خویش,
بیصدا می گرید;
خیره در چشم خیالی که به او می خندد
می کشد آهی و لب می بندد
و چه دوری و چه نزدیک به من
پرده نازک اشک
جلو پنجره ی چشم زن آویخته است.
خداحافظ پی سی ورلد (تا یکی دو هفته دیگه ;) (