اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها
Printable View
اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها
لحظه رفتنيست و خاطره ماندني..... تمام زندگی ام را به يك نگاه ميفروختم اگر: لحظه ماندني بود و خاطره رفتني
در ميان آن همه رنگ سياه
در کنار اين غم تنهايي
اُفتاده بودم قعر چاه
در ماتم و تباهى
چشم بر بى کران مى دوختم
از خدا رحم زمان مى خواستم
تا که آمد نورى؛
از روزن باريک چاه
مست از آن بودم
که مي آمد سوى من
آنچنان بيتاب ديدنش
که آن را ماه ديدم
فرشتة نجات ديدم
غافل از آنکه کرم شبتابي ست
که رهش گم شده...
افتاده ست در قعر چاه!
من؛می کشم بدوش
امانت عشقی خموش!
به ناله میکشم
تنم!
در این شب سیه پوش.
وین درد؛
نه مرا یارای رفتن
نه مرا طاقت ماندن!
عقل من دمی که گوید
تو به سینه دل نگهدار
دل من همی سراید
عقل تن؛خدانگهدار
ز غمش نگهی کنم به سینه
ز پس آن همه شعله
جز خاکستر نمانده!
سکوت؛
همیشه حادثۀ بودن را محکوم می کند
و آنچنان به قاضی می رود
که مرگ را حکم می کند
آری...
سکوت از هزار فریاد
صدایش بیشتر
و هر حملۀ فکر را
شمشیری پنهان در دست.
در پس هر سکوت
اندیشه ای نهان
که حتی ممکن است
مرگ را حکم کند .
آسمان نگاهم
خاكستري است
و مي دانم سبب ديرينه اش را
شايد روزي رنگ ببازد و به رنگ زندگي شود
آبي، به رنگ آسمان و لطافت باران و شكوه ديدگان
تا شقايق هست زندگي بايد كرد...شايد اين گونه باشد
زین گونه ام، زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران، غریب نیست
جانم بگیر و جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش یارا
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گمگشته دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم ، که یار به حالم نزند چنگ
ای خواجه، درد هست ولیکن طبیب نیست
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكو...
يار حريف شهر و رفيق سفر نكو ...
يا بخت من طريق مروت فرو گذاشت...
يا او به شاه ره طريقت گذر نكو...
در عزل پرتو حسنت ز تجلي دم زد ....
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد....
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت...
عين آتش شد از اين غيرت و برآدم زد....
خوش است خلوت اگر يار من باشد....
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد....
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم....
كه گاه گاه بر او دست امر من باشد....
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطراتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هوا خواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولت سرای تو
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم