من و تو قبلهايمان را هرگز
تقسيم نكرده ايم
تنها پنجره ها را گشوده ايم
كه در منظره خاكستري شهر
لحظه اي باهم
سهيم باشيم
ميان همهمه هاي كور شهر چشم شويم
و تا هستيم
دوست باشيم!
Printable View
من و تو قبلهايمان را هرگز
تقسيم نكرده ايم
تنها پنجره ها را گشوده ايم
كه در منظره خاكستري شهر
لحظه اي باهم
سهيم باشيم
ميان همهمه هاي كور شهر چشم شويم
و تا هستيم
دوست باشيم!
دريا شو
بگذار در عمق ناپيدايت
خاطره هاي تلخ چون جسدهاي پوسيده ي متعفن
فرو روند و دفن شوند
اما تو همچنان زير درخشش خورشيد
تا دوردستها
آبي بماني!
تو - نيستي - (و چه گل ها كه با بهاران اند)
ترانه خوان تو - من نيستم - هزاران اند
نثار راه تو يك آسمان شقايق سرخ
كه گوهران دل افروز شب كناران اند
گريست تلخ كه:«صحراي آسمان خالى ست!»
ستاره هاي در او چشم هاى ماران اند
نشان مهر گياهي در اين كوير كه ديد،
- ز مهر و مه - كه در اين راه رهسپاران اند؟...
- ولي، نه! اين همه الماس گونه - در دل شب -
نه سكه اند كه در قعر چشمه ساران اند؟
همين تلالو الماس گونه، مي گويد،
كه باز، بسته به اميد بي شماران اند...
تو-تشنه كام به صحرا دميده! - دل خوش دار
كه ابر هاي سيه مژده هاى باران اند
نشسته سر به گريبان -كسى چه مي داند؟
كه در سواحل شب خيل سوگواران اند...
اميد ها،كه به دل داشتيم - ميبيني؟ -
كه ساقه هاي لگد كوب روزگاران اند...
ترا به مزرع بي انتهاي زرد غروب،
انيس محرم هر روزه كوهساران اند
چراغ جادوي چشمان سبز او روشن!
كه نيك عهد وفا را نگاه دارانند
نيستاني / کرمان
سقوط !
گاهي احساس مي كني
تنها تو، تنها تو
در متن تاريخ اضافه هستي
آن گاه
دلت مي خواهد
از بلند ترين ساختمان شهرتان بالا بروي
و با چتري كه نداري سقوط كني
و ايمان داري
نقشي كه از جسد له شده ات
بر روي خاك حك مي شود
تو را تا ابديت
در ذهن ِ زمين
ماندگار مي كند...
چروکهای صورتت
چوبخط عمر من است
در زندان ِ زندهگی
مادر
در خاطراتم بمان
من عادت كرده ام به ديوار كشيدن
ميان خود بودن و همه بودن
من عادت كرده ام به آنكه خاطره هاي تو دلداريم دهند
ميان مرز باريك و احمقانه ي بودن يا نبودن!
ميان ذهني كه هيچكس نمي بيند
هيچكس احساس نمي كند زنده بودنش را
نفس كشيدنش را
آهسته آهسته مردنش را
قلب من هرگز ميان سينه ام نبوده است
قلب من ميان خاطرات تو
در آن اتاق هميشه قفل انتهاي راهرو
پشت پريشاني هاي پنهان يك ذهن بي قرار
مي تپد ديوانه وار
آرزو مي كند:
كاش دلبري بود كه مي آمد يكروز
راز احمقانه ي اين ديو منتظر را
كشف مي كرد!
شايد اگر تو بخواهي
اسم مرا يك روز
در تاريخ بنويسند
نام
نام خانوادگي
تاريخ تولد
تاريخ تولد
تاريخ مرگ
و تا سالها هركه به برگه ثبت من برسد
بخندد به اشتباه احمقانه ي تاريخ تولدي
كه تكرار شده است
جز من
جز تو
هيچكس ديگري نخواهد فهميد:
اشتباهي در كار نبوده است
متولد شدم
يك روز از مادرم
و روز ديگري
از تو!
هميشه نميتوان بي تفاوت گذشت و چيزي نگفتنقل قول:
ولي گاهي سكوت بهتر از هزار بار سردون است
خود را شبي در آيينه ديدم، دلم گرفت
از فکر اين که قد نکشيدم، دلم گرفت
از فکر اين که بال و پري داشتم، ولي
بالاتر از خودم نپريدم، دلم گرفت
از اين که با تمام ِ پس انداز عمر ِ خود
حتي ستاره اي نخريدم، دلم گرفت
کم کم به سطح آينه ام برف مي نشست
دستي بر آن سپيد کشيدم، دلم گرفت
دنبال کودکي که در آن سويِ برف بود
رفتم، ولي به او نرسيدم، دلم گرفت
نقاشيم تمام شد و زنگ خانه خورد
من هيچ خانه اي نکشيدم، دلم گرفت
م.نقبایی/رشت
شبی آواز هم کوچی دلاویز بنای سنگی دل را فرو ریخت
مرا اندر بنای سنگی دل به دار حسرت دوری در آویخت
دو چشمم را به سقف تیره گون دوخت
دلم از این همه بیگانگی سوخت
صدایم را کسی آهسته نشنید
تنم یکباره لرزید
که گویی آتشی تن را فرو ریخت
کنون ویرانه ها ماند و تن من
نهفته آتشی در عمق این تن
مرا ویرانه ها در بر بگیرید
برای حسرت این تن بگریید
برای حسرت این تن بگریید