قبلا از رو خریت خیال می کردم خیلی باهوشه. واسه اینکه خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا میدونست. اگه کسی از این چیزا سر دربیاره، خیلی طول میکشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش میارزه.
ناتور دشت
مرحوم
جی. دی. سلینجر
Printable View
قبلا از رو خریت خیال می کردم خیلی باهوشه. واسه اینکه خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا میدونست. اگه کسی از این چیزا سر دربیاره، خیلی طول میکشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش میارزه.
ناتور دشت
مرحوم
جی. دی. سلینجر
پسره واقعا کمبود داشت چون پدر مادرش نه پولدار بودن نه درست حرف میزدن. ولی پسر خیلی خوبی بود. اون وقت روبرتا والش ازشش خوشش نمیاومد، میگفت پسره از خود راضیه، چون گفته بود کاپیتان یه تیمه. همین. قضیه اینه که وقتی دخترا از کسی خوش شون بیاد، هرچقدرم طرف پست و حرومزاده باشه، بازم میگن پسره کمبود عاطفی داره. برعکس اگه از یکی خوشون نیاد، هرچقدرم پسره خوب باشه میگن پسره از خود راضیه. حتی دخترای باهوشم این جوری ان.
ناتور دشت
مرحوم
جی. دی. سلینجر
ريو فريادهاي شادي را كه از شهر برميخاست ميشنيد و به ياد مي آورد كه اين شادي پيوسته در معرض تهديد است. زيرا ميدانست كه اين مردم شادان نميدانند، اما در كتابها ميتوان ديد كه باسيل طاعون هرگز نمي ميرد و از ميان نميرود، و ميتواند ده ها سال در ميان اثاث خانه و ملافه ها بخوابد، توي اتاق ها، زيرزمين ها، چمدان ها، دستمال ها، كاغذپاره ها منتظر باشد و شايد روزي برسد كه طاعون براي بدبختي و تعليم انسانها ، موش هايش را بيدار كند و بفرستد كه در شهري خوشبخت بميرند.
طاعون
كامو
در راستای طاعون نویسی : دی
شبی که بعد از آن شب آمد دیگر شب ِ نبرد نبود، بلکه شب ِ سکوت بود. در این اطاق بریده از دنیا بر فراز این جسد که اکنون لباسی به تن داشت،به همان سکوتی می اندیشید که در بستر خالی مردگان احساس می شد. همه جا همان وقفه، همان فاصله ی باشکوه و همان آرامش بود که به دنبال نبرد ها می آمد. و این سکوت، سکوت شکست بود. اما سکوتی که اکنون دوست او را در بر گرفته بود، متراکم تر بود. و با سکوت کوچه ها و شهر آزاد شده از طاعون چنان تطبیقی داشت که احساس کرد این بار شکست نهایی است، همان سکوتی که جنگ ها را پایان می دهد و اط صلح و آرامش عذاب علاج ناپذیری می سازد. دکتر نمی دانست که آیا تارو که به هنگام مرگ به آرامش دست یافته است یا نه؟ اما دست کم در این لحظه می دانست که دیگر برای خود او ارامشی امکان نخواهد داشت، همانطور که برای مادر جدا شده از فرزند یا برای مردی که دوستش را دفن می کند آرامشی وجود ندارد.
#
بـرد او در این میان فقط این بود که طاعـون را بشناسد و به یاد بیاورد؛ دوستی را بشناسد و به یاد بیاورد، محبت را بشناسد و روزی مجبور باشد که به یاد بیاورد. تمام آنچه انسان می توانست در بازی طاعون و زندگی ببرد، عبارت از معرفت و خاطره بود. و شاید آنچه تارو " بردن بازی " می نامید همین بود.
پائلو کوئلیو - کنار رود پیدرا نشستم و گریستم
این که بدانی در راه درستی هستی یک چیز است و این که فکر کنی راه درست فقط همین است یک چیز دیگر.هرگز نمیتوانیم درباره ی زندگی دیگران قضاوت کنیم.چون هر کس رنج ها و وانهادگی های خودش را دارد.
وقتی بزرگ شدی خیلی باهوش می شی. اما اگه نتونستی باهوش و یه دختر معرکه بشی، اون وقت اصلا دلم نمی خواد ببینم بزرگ شدی. دختر معرکه ای شو، مت.
#
اگر ما به گذشته برگردیم، اگر مردای آلمانی به گذشته برگردن، اگر مردای بریتانیایی برگردن و اگر ژاپنی ها و فرانسوی ها و تمام مردای دیگه برگردن، یعنی با تمام گفته ها، نوشته ها، نقاشی ها، فیلم ها، سوسک ها، سنگرهای تک نفره و خونه مون به گذشته برگردیم، نسل بعدی همیشه محکومند که گرفتار هیتلرای آینده بشن. این جوری هیچ وقت پسرا از جنگ متنفر نمی شن و عکسای سربازا رو توی کتابای تاریخ نشون نمی دن و به اونا نمی خندن. اگر پسرای آلمانی یاد گرفته بودن از خشونت متنفر باشن، هیتلر مجبور بود بره برای خودش ژاکتشو ببافه.
یادداشت های شخصی یک سرباز/ سلینجر / آخرین روز از آخرین مرخصی
سلام
این اولین پست من در این بخش هستش..نمی دونم جملاتی که انتخاب می کنیم فقط باید از رمان(و داستان) باشند یا هر کتابی؟....در هر حال من مشغول خوندن کتاب خودسازی انقلابی از دکتر شریعتی هستم بخشی از این کتاب رو که بنا به دلایلی خیلی ازش لذت بردم در اینجا قرار میدم:
آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهيم كه مخالف را و حتی دشمن فكری خويش را به خاطر تقدس آزادی، تحمل كنيم و تنها بهخاطر اينكه "می توانيم"، او را از آزادی تجلی انديشه خويش و انتخاب خويش، با زور باز نداريم وبه نام مقدس ترين اصول، مقدس ترين اصل را، كه آزادی رشد انسان ازطريق تنوع انديشه ها و تنوع انتخاب ها و آزادی خلق و آزادی تفكر و تحقيق و انتخاب است، با روش های پليسی و فاشيستی پايمال نكنيم. زيرا هنگامی كه «ديكتاتوري» غالب است، احتمال اينكه عدالتی در جريان باشد، باوری فريبنده و خطرناك است و هنگامی كه «سرمايه داري» حاكم است ، ايمان به دموكراسی و آزادی انسان يك ساده لوحی است.
شهر زمستان از كتاب آيينه در آيينه (ه.ا.سايه):
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت,
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد, نتواند
كه ره تاريك و لغزان است.
وگر دست محبت سوي كس يازي,
به اكراه آورد دست از بغل بيرون,
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون,ابري شود تاريك,
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است پس, ديگر چه داري چشم ؟
ز چشم دوستان دور يا نزديك...
من آزادم: دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن برایم نمانده است؛ همه ی دلایلی را که آزمودم فرو شکسته اند و من نمی توانم دلایل دیگری را تخیل کنم. من هنوز جوانم، هنوز نیرو دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیز را باید از نو شروع کرد؟ فقط حالا است که پی می برم چقدر، در بحبوحه ی شدیدترین ترس ها و تهوع هایم، به آنی وابسته بودم که نجاتم بدهد. گذشته ام مرده است، مارکی دورولبون مرده است، آنی فقط برای این برگشت تا همه ی امید را از من بگیرد. توی این کوچه باغ سفید تنها هستم. تنها و آزاد. ولی این آزادی بک خرده به مرگ می ماند.
تهـوع ، ژان پل سارتر
علاوه بر خون چیز دیگری نیز ازاسنیپ بیرون میزد.ماده ی آبی-نقره ای رنگی که چیزی بین مایع و گاز بود،از دهان و چشم و گوشش بیرون آمد و هری فهمید که آن چیست اما نمیدانست چه باید بکند- قمقمه ای که هرمیون از غیب ظاهر کرده بود در دست لرزانش قرار گرفت.با چوبدستی اش ماده ی نقره فام را به درون قمقمه، منتقل کرد.وقتی قمقمه لب به لب پر شد و به نظر رسید دیگر خونی در بدن اسنیپ باقی نمانده است،چنگی که به ردای هری زده بود،شل شد.اسنیپ به زمزمه گفت:
-به...من...نگاه...کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد،گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد.دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد...
هری پاتر و یادگاران مرگ-جی کی رولینگ