همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست که غمخوار دشمن با عشق
Printable View
همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست که غمخوار دشمن با عشق
قدحي دركش و سرخوش بتماشا بخرام
تا ببيني كه نگارت به چه آيين آمد
حافظ
شب خوش
دويديم و دويديم
هيچ جا رامون ندادن
گفتن که توی جاده
دونده ها زیادن
دويديم و دويديم
فايده نداشت دويدن
به همه چی رسيديم
به جز خود رسيدن
دويديم و دويديم
اسپند و دود نکردن
گفتن فقط زير لب
کاش برنو بر نگردن
نوعش از خواب مهربان حریر
جنسش از آب و گلشن تحریر
ای دو چشم سیاهت از الماس
خط کشیده مرا به هر احساس
روی هر کس تویی که می بینم
بوی هر گل تویی که می چینم
شب خوش پایان
شعر جالبی بود pegah
مرا رازی است اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی یابم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد
درست اول اين نوبهار عاشق شد
دلم ميان همين گيرو دار عاشق شد
زني که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به يک اشاره دلش بيقرار عاشق شد
به شوق لحظه ديدار اشک مي ريزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد
ببين هماره دو چشمش ز اشک لبريز است
ستار و تار و ترانه و يار عاشق شد
دويديم و دويديم
سيبا رسيده بودن
سه فصل آزگار بود
همه دويده بودن
دويديم و دويديم
تا رسيديم به ديوار
اون ور ديوارم باز
خورديم به خط تکرار
دويديم و دويديم
قصه زندگی بود
که واسه اون دويدن
فقط ديوونگی بود
در این زمانه که خود را شناختن سخت است
قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید
که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است
برای پیچک احساس بی خزان سهیل
همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است
عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»
بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
تا كه ز رنگ رخت يافت دل من نشان
روي من از خون دل رنگ و نشان در گرفت