تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
Printable View
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
تا بو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی می زنم
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند راي صوابت
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند