شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
Printable View
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش ترين
شدم چون قصه فراموش ترين
اي دل از وسوسه ي زلف تو مغشوش تري
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مراد است خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب اي دل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
زدم به سيم آخر و گفتم ولش كن بيخيال
اون واسه من يار نميشه
بيخيال اين عشق محال
...
لاله ها از من پرسیدند: بگو چرا تنهایی
بیش تر که فکر کردم، تنها یی و دل سوخته گی ام به یاد ام آمد.
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی.
چشم ها یم در راه اند و گوش هایم تشنه ی شنیدن صدای تو هستند.
من تو را حتی با آخرین نفس ها ی ام هم فراموش نخواهم کرد.
نگاه ات مثل نگاه آهو ست. و قدِ رعنا داری
ای گل تر و تازه ام تو به یاد من آمدی
محبوب نازنین من تو به یاد من آمدی
يار اگر رفت و حق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله که روم من ز پی يار دگر
گر مساعد شودم دايره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
روبروی آئينه می روم
شبيه تو هستم
به خدا می خواستم
می خواستم خودم باشم
اما همين که به تو فکر می کردم
تو می شدم
چه کسی قرار است باور کند؟
غروبها نارنجی غليظی را به افاده چنان بر می آورد
و سايه ها چنان دراز می شوند
که برای نمردن ديگر دليلی نمی يابم
بر خط خونين زمان
چراغهای سبز را نشانمان می دهند
غروب است
غروبها سرخ است
و من سرخ می شوم در هر واپسين روز
زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت
كانكه شد كشته ي او نيك سرانجام افتاد
در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست
دل چو بينا ست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست
تو چه داني كه پس هر نگه ساده من
چه جنوني چه نيازي جه غميست
يا نگاه تو كه پر عصمت و ناز
بر من افتد چه عذاب و ستميست