دیگر مخوابید!مکبث خواب را می کشد.خواب معصوم را،خوابی که ابریشم تارهای گره خورده اندوه را بهم می بافد ،مرگ هر روز زندگی ، گرمابه کار پر محنت ، غذای دوم طبیعت بزرگ ،قوه عمده در ضیافت حیات.
تراژدی مکبث-ویلیام شکسپیر
Printable View
دیگر مخوابید!مکبث خواب را می کشد.خواب معصوم را،خوابی که ابریشم تارهای گره خورده اندوه را بهم می بافد ،مرگ هر روز زندگی ، گرمابه کار پر محنت ، غذای دوم طبیعت بزرگ ،قوه عمده در ضیافت حیات.
تراژدی مکبث-ویلیام شکسپیر
تاریخچه ی اختراع ِ زن ِ مدرن ِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع ِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای ان موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب ِ این محتوا شده بود و زن ِ مدرن ِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال ِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع ِ زن ِ سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از زن ِسنتی و مطالبات زن ِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنیستش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب ِ شرکت پایاپای مرد در امور ِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت تلقی می کرد. خواستار ِ اظهار ِ نظر در مباحث ِ جدی بود اما برای داشتن ِ یک نقطه نظر ِ جدی کوششی نمی کرد. از زندگی ِ زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت ِ جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری ِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد.
همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها / رضا قاسمی
كارگران دريا - ويكتور هوگو - ترجمه اردشير نيك پور
‹ پيران قوم حكايت مي كنند كه در قديم كاتوليكهاي جزاير فلاندري بي آنكه خود بخواهند؛ بيش از پروتستانها با شيطان تماس و ارتباط پيدا مي كردند ، اما اين امور مربوط به گذشته است. چرا چنين بود؟ ما سبب آن را نمي دانيم. قدر مسلم اين است كه در سابق اين اقليت از دست شيطان سخت در عذاب بود. او به كاتوليكها علاقه پيدا كرده بود و خواهان مصاحبت و معاشرت آنان بود و چنين بر مي آيد كه شيطان را كاتوليك بايد دانست نه پروتستان . يكي از گستاخيهاي تحمل ناپذير او اين بود كه شبها، آنگاه كه شوي به خواب مي رفت و زن نيمه خواب بود ، وارد بستر آنان مي شد و خطاهايي از او سر مي زد. ‹پاتروي يه› را عقيده بر اين بود كه ‹ ولتر› بدين گونه زاده شده است. بعيد هم نيست كه چنين باشد. چه چنين قضيه اي كاملا ثابت شده و در مجموعه هاي اذكار و اوراد دفع اجنه به عنوان: ‹ درباره خطاياي شبانه و تخم شيطان › از آن سخن به ميان آمده است. شيطان خاصه در اواخر قرن هجدهم در ‹ سنت هليه › بيداد مي كرد. شايد ميخواست جنايات انقلاب را كيفر دهد. نتايج زياده رويها و افراط كاريهاي انقلاب بيرون از شمار است. به هر حال زنان متعصب در دين، از اين ورود ناگهاني شيطان، آن هم شب هنگام كه چشم آدم خوب نمي بيند، سخت نگران و پريشان شده بودند، زيرا فرزندي چون ولتر زادن هيچ دلخوشي و لذتي نداشت. يكي از اين زنان نگران، مشكل خويش را پيش كشيش اعتراف گيرنده اش برد و از وي پرسيد كه چگونه بموقع مي تواند از دام خطا برهد و شيطان را به جاي شوهر نگيرد. كشيش در پاسخ وي گفت: ‹ براي اينكه يقين حاصل كنيد كه سر و كارتان با شوي افتاده است يا شيطان دست به پيشانيش بكشيد، هر گاه دستتان به دو شاخ خورد اطمينان داشته باشيد كه...› زن گفت:‹ اطمينان داشته باشيم كه كيست؟›
منطق بي شك سخت استوار است اما نميتواند با انساني مبارزه كند كه ميخواد زندگي كند.
محاكمه فرانتس كافكا
شیطان و خدا / شاهکار پل سارتر
زن : ( چشمش به کشیش می افتد ) کشیش! کشیش! ( کشیش فرار می کند. زن فریاد می زند.) به این تندی کجا می روی؟
هاینریش : ( می ایستد.) من دیگر چیزی ندارم که صدقه بدهم. هیچ چیز، هیچ چیز ندارم! هر چه داشتم داده ام.
زن : این که دلیل نمی شود وقتی صدا می زنم فرار کن.
هاینریش: ( خسته و نا توان بسوی او می اید. ) گرسنه ای؟
زن : نه
هاینریش : پس چه می خواهی؟
زن: می خواهم برایم توضیح بدهی.
هاینریش: ( به تندی) من هیچ چیز را نمی توانم توضیح بدهم.
زن: تو اصلا نمی دانی من چه می خواهم بگویم.
هاینریش: خوب، بگو. زود باش. چه چیز را باید توضیح بدهم؟
زن: چرا بچه مرد؟
هاینریش: کدام بچه؟
زن : (با خنده ی نیمه کاره) بچه ی من. ای بابا، کشیش، تو خودت دیروز او را زیر خام کردی: سه ساله بود و از گرسنگی مرد.
هاینریش: خواهر، من خسته ام، تورا بجا نمی اورم. من صورت و چسم و نگاه همه ی زن ها را یکسان می بینم.
زن : چرا مرد؟
هاینریش: من نمی دانم.
زن : مگر تو کشیش نیستی؟
هاینریش : چرا، هستم.
زن : پس اگر تو نتوانی کی می تواند برای من توضیح بدهد؟ (مکث) اگر حالا خودم را بکشم گناه است؟
هاینریش: (با شدت) بله، گناه بزرگ.
زن : من هم همین فکر را می کردم. اما نمی دانی چقدر دلم می خواهد بمیرم. می بینی که باید برایم توضیح دهی.
لحظه ای به سکوت می گذرد. هاینریش دست روی پیشانی می کشد و به خود فشار می اورد.
هاینریش : هیچ چیز بی اجازه ی خدا روی نمی دهد و خدا نیکوئی محض است؛ پس هر چه روی می دهد نی کوست.
زن : نمی فهمم.
هاینریش : تو هر چه بدانی خدا بیشتر می داند: آنچه در چشم تو بدی ست به چشم او خوبی است، زیرا او عواقب را می شنجد.
زن : تو خودت این ها را می فهمی؟
هاینریش: نه ! نه ! من نمی فهمم! من هیچ چیز را نمی فهمم! نه می توانم و نه می خواهم که بفهمم. باید ایمان داشت. ایمان ! ایمان!
..و ناستی می اید..
محبوبم
محبت مرا در دل خود مهر کن
و مرا چون بازوی طلا بر بازویت ببند تا همیشه با تو باشم
محبت مانند مرگ قدرتمند است
و شعله اش همچون شعله های پر قدرت آتش می سوزاند و نابود می کند
آبهای بسیار نمی توانند شعله محبت را خاموش کنند
و سیلابها قادر نیستند آن را فرو نشانند
به هوش باشید
هر که بخواهد با ثروتش محبت را به چنگ آورد جز خفت و خاری چیزی نصییبش نمی شود...
Song of Solomon
» راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دست ِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می کردم. این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا بر اشوبد و به سراغم بیاید.
» خدایا ؛ تو مرا از شر دوستانم حفظ کن ، من خودم از پس دشمنانم بر می آیم.
همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها - رضا قاسمی
اینا مال آخرین کتابیه که خوندم...کافکا در ساحل!
نقلم با نقل کتاب متفاوته،آخه واسه خودم روی گوشی خلاصه نوشتمشون،نقل به عین نکردم!
»»»»»»
حتی دیدارهای اتفاقی حاصل کار ماست!
»»»»»»
در روزگاران قدیم انسانها سه دسته بودن،مرد/مرد،مرد/زن،زن/زن...اما خدا بواسطه ی ناسپاسی انسانها اونها رو با یه چاقو از وسط نصف میکنه،از اون موقع به بعد هرکس دنبال جفت خودش میگرده!
»»»»»»
شادمانی یک تمثیل است،اندوه یک داستان!
سلام
این کتاب رو الان برای خوندن دست دارم و این قسمتش رو واقعا دلم نیومد ازش بگذرم. نکته ای که توجهم رو جلب کرد این بود که شعر نوی نوشته شده در واقع برگردان شعری روسی هست ولی این که به فارسی هم در وزن و قالب تونسته جای بگیره خیلی اون رو زیباتر کرده.
...
ناتاشا ناگهان ایستاد و گفت: می دانی این پییر خیکی گنده که سر میز جلوی من نشسته بود خیلی مضحک است! یادش که می افتم خنده ام میگیرد.
این را گفت و شروع کرد در راهرو دویدن. سونیا کرکی را که به لباسش گیر کرده بود تکان داد و کاغذ اشعار را در گریبان خود پنهان کرد و با قدمهای سبک و شادمانه، با چهره ای گل انداخته به دنبال ناتاشا دوان، روانه ی تالار کوچک شد. جوانها به تقاضای مهمانان کوارتت "چشمه" را خواندند و همه از آواز آنها بسیار خوششان آمد و سپس نیکلای ترانه ای که تازه آموخته بود را خواند:
شبی زیبا شبی مهتاب
چه شیرین است این پندار
که در دنیا هنوزت هست زیبایی
که در کنج خیالش با تو مشغول است
و با انگشتهای نازک و نرمش نوازش می کند گیسوی چنگش را
و با شیرین سرود خود امیدت می دمد در دل:
شکیبا باش روزی چند، گوید، وصل نزدیک است.
اما ای دریغا روزهایم رو به پایان است،
و بهار وصل را هرگز نخواهم دید
...
جنگ و صلح
اثر ماندگار لئو تالستوی
شاهزاده آندره در بستر مرگ
...
ناگهان باز گرفتار افکار و احساساتی آشکار و بسیار دقیق شد. فکرش باز به روشنی به حرکت درآمد و به خود گفت:
بله، عشق. اما نه عشقی که برای پاداش یا برای منظور خاصی جلوهگری کند، بلکه عشقی که من برای اولین بار، آن را هنگامی که دشمن خود را در حال مرگ دیدم و با این حال او را دوست داشتم، احساس کردم. من آن عشق و محبتی را احساس کردم که عصاره و اصل روح است و هیچ نیازی به منظور و مقصود خاصی ندارد. حالا هم من این حس پسندیده را درک میکنم. باید نزدیکان خود را دوست داشت. باید دشمن خود را هم دوست داشت. باید تمام مظاهر خداوند را دوست داشت. ما آنان را که در نظرمان ارجمندند میتوانیم با عشق انسانی دوست داشته باشیم، اما دشمن را فقط با عشق خدایی میتوان دوست داشت.
من هم به این دلیل - چون متوجه شدم که آن مرد را دوست دارم - این اندازه خوشحال شدم. سرانجام او چه شد؟ آیا هنوز زنده است؟ اگر آدمی کسی را با عشق انسانی دوست داشته باشد، ممکن است سرانجام روزی آن عشق به کینه و نفرت مبدل شود. اما عشق الهی نمیتواند تغییر کند و هیچ چیز حتی مرگ هم قادر نیست آن را نابود کند.
......
منظور شاهزاده آندره از دشمن (آن مرد) آناتول کوراگین ، کسیه که نامزد اون (ناتاشا) رو بدنام کرد و در جنگ وقتی آندره از ناحیه شکم مجروح شد ، در چادر بر روی دو تخت آنطرفتر خود آناتول رو دید که دارند پاش رو قطع میکنند.
پ.ن. : آیا ما نیز میتوانیم به این درجه برسیم؟