دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتيست
كه اگر باز ستانند مضاعف گردد
Printable View
دزدي بوسه عجب دزدي خوش عاقبتيست
كه اگر باز ستانند مضاعف گردد
من دلم تنك كسي است كه به دلتنكي من ميخندد
باور عشق برايش سخت است
اي خدا باز به ياري نسيم سحري
مي شود ايا دل به نازك دل من بربندد؟
بس ضيافت هاست برپا در درون عاشقان
مي زند ناهيد هردم ارغنون عاشقان
در فلق خون مي چكد از گونه هاي مست شب
بس فلق ها و شفق ها غرق خون عاشقان
دل تمنا مي كند آن درد مردم سوز را
ساقيا پر كن قدح ها را ز خون عاشقان
آتش اندر دل به آب ديده مي گيرد قرار
اي امان از چشم خشك پر جنون عاشقان
شب تماشا مي كند مهتاب بي تابي ما
غم زده گويي شبيخون بر قشون عاشقان
دوش مي آمد ز قربانگه صلاي اين خروش
مرحبا بر تيغ تيز ذوالفنون عاشقان
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها.... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی “ها” می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
عشق، شیر شد
آهوی دل مرا که دید
آهو از میان سینه ام رمید
هی دوید و هی دوید و هی دوید...
شیر آخرش ولی به او رسید
آهوی دل مرا درید
عرفان نظرآهاری
ناخواسته به روی سیاهم نگاه کن!
یک بار هم به خاطر من اشتباه کن!
جانا! مگر شکستن دلها گناه نیست
قربان دل شکستن تو - پس - گناه کن!
با یک نگاه می کشی و زنده میکنی
مابین مرگ و زندگی ام ، یک نگاه کن!
حتی دروغکی شده از عاشقی بگو
امشب مرا برای همیشه سیاه کن!
کشتی مرا، ولی مرو از پیش کشته ات
تابوت بی قرار مرا سر به راه کن!
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
"هوشنگ ابتهاج"
حال میخواهم زندگیم را
با رنگ سیاه بنویسم
با خط دل بنگارم
و با کلام عشق آغاز کنم
که شاید اینبار در این جاده ی تاریک سیاه
بتوانم تنها با نور عشق زندگی کنم....
من
تو
او
ما
.....
حتی در بین ضمائر هم
بعد از من و تو- او -بین ما شدن فاصله انداخته است...
این گفتگو ندارد!
از عشق من به هر سودر شهر، گفتگوئیست
من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد!
شهریار
من از او بگذرم؟خدا نكند!!!
" بگذر ای ناصح از نصیحت ما
این سخن ها علاج ما نکند
بگذر از من ترا به پیغمبر
من از او بگذرم؟!خدا نکند!!!!
گفت (امید) و بازهم گوید
با وفا ترک بی وفا نکند "
اخوان ثالث
می خواستم که مشق کبوتر شدن کنیدر آسمان نشسته .......نگاهی به من کنیدر رهگذار نافله ی کوچه باغ هایک سجده رو به وسعتی از یاسمن کنیدل را به ذکر سبز بهاران گره زنیغرق نماز شاخه ای از نسترن کنیوقتی بهار از نفست غنچه می زندفکری برای چشم حسود چمن کنیمی خواستم که رکعتی از عاشقانه رالالایی ملایم شب های من کنیقدیس بی نشان غزل های من شویتا سینه را کتیبه ی زخم کهن کنیمثل عقاب پر بکشی روی ابر هاگل چرخ ها زنی سفر سوختن کنی
---------- Post added at 03:43 PM ---------- Previous post was at 03:40 PM ----------
کسی در شب نمیخواند ، شبْآوازِ مَرا بشنو !
مَرا در خود تماشا کن ! مَرا با من بخوان از نو !
نگو دیگر نمیآیی ، عزیزِ شب نیاسوده !
که من خو کردهام دیگر ، به این رؤیای فرسوده !
چه بیآیینه ویران شُد ، منِ عاشق ، منِ ساده !
منِ مدفون شُده در خود ، منِ از سکه اُفتاده !
چراغان کن سکوتم را ، در عمقِ این شبِ مُمتد !
که در پرچینِ آغوشت ، ترانه نطفه میبندد !
نا گفتنی ها را اگر روزی بخواهی ز من
گویم هیچ ننویس که این قصه را پایانی نیست
چشم هایت را ببند و یک آرزو کن، که شاید آخرین آرزو برای همیشه باشد.
اگر می خواهی از الان با من بمونی پس بگو این چیه که مانع ما از با هم بودنمان میشه؟
تو تموم وجودمو گرفتی و تو رگ هام جاری شدی نمی تونم بگذارم بریو از دستت بدم چون تو الان قسمتی از وجودمی.
من نمیخوام دلیل اینکه نمیخوام دیگه تنها باشم رو بدونم وبرای رسیدن به تو و عشقت اگر لازم شد از کوه قاف سعود خواهم کرد چون اگر نباشی دلم تنگ و افسرده میشه.
دستمو تو دستات بگیر و جونم رو بخواه و بگیر اما برای همیشه جونم رو نگیر و بگذاربا تو و در کنار تو بودن رو با تمام وجود حس کنم، آیا این همون راهیه کهمیتونه منو تو رو به هم برسونه؟
تو تموم وجودمو گرفتی و تو رگ هام جاری شدی نمی تونم بگذارم بریو از دستت بدم چون تو الان قسمتی از وجودمی.
این طبیعی نیست که میتونم ان راه رو حس کنم و ببینم؟همه ی اینها برای اینه که همیشه نگرانتم و دوستت دارم.
----------
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کی عید می رسد که تکانی دهم به خویش
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شب ها به دور شمع کسی چرخ می خورد
پروانه ای که دل به دل یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلی ست
در می زنیم وخانه ی گفتار بسته است
باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتی زبان ساده ی اشعار بسته است
وقتی غروب جمعه رسد بی تو آفتاب
انگار بر گلوی خودش دار بسته است
می ترسم آخرش تو نیایی و پر کنند
در شهر : عاشقی زجهان بار بسته است
----------
ای تمام آرزویم غم تو شد آبرویم
آقا درد دل زیاده از کجا برات بگویم
تویی اوج مهربونی ای همای آسمونی
من به دنبال تو هستم که شاید بدی نشونی
من با تو ترانه ساختم ندیده دل به تو باختم
تو رو بعضی وقتا دیدم اما افسوس نشناختم
ای گل باغ و بهارم ای همه دار و ندارم
آرزومه وقت مردن سر رو شونه هات بذارم
دیگه بسه این جدایی کی میشه آقا بیایی
با نوای دل می خونم مهدی زهرا کجایی
----------
خدايا...
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم يتيمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سينه ی بيوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فرياد کردی که کلمهی حق را هر چه رساتر برابره جباران اعلام نمايم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دريای مصيبت و بلا غرق کردی
و در کويره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.
چيزي عوض نمي شود
حتي اگر خیال تو يک شب
ديگر
از
لابه لاي هوا سر نخورد
نخيزد زير لحاف !
برايم
تعريف کن
هرگز فراموش نشدن ،
چه حالي دارد...؟!
دلتنگی من تمام نمیشود
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو...
ساقی بده شرابی زان می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
سوزد مرا، سازد مرا، در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
سلام ...
همهی ما وارثیم
وارث عذاب عشق
سهم اون کس بیشتره
که شده خراب عشق
سوختن و فریاد زدن
اینه رمز و راز عشق
وقت از خود مردنه
لحظهی آغاز عشق
واسه این صدای نی
موندنیترین شده
که به لطف زخم عشق
حنجرهش خونی شده
سهم من گلوی زخمی منه
یه صدا واسه همیشه موندنه
کوله بار سهم من رو شونمه
کوله باری که پر از شکستنه
گرمی می عشقو تکرار میکنه
نالهی نی عشقو فریاد میزنه
گرییه مستی و ضجههای نی
جوهر تمام شعرای منه
قیمتیترین عذاب درد عشق
غم ناب و شعر ناب درد عشق
نطفهی تمام عاشقانهها*
جوشش روح شراب درد عشق
ذات هر قطرهی قیمتی اشک
سهم این دل خراب درد عشق
زندگی کتاب شعر لحظههاست
بهترین فصل کتاب درد عشق**
همهی ما وارثیم
وارث عذاب عشق
سهم اون کس بیشتره
که شده خراب عشق
... ( اردلان سرفراز ) ...
*******
* - **
نطفهی همه غزلهای عزيز*
جوشش روح شراب درد عشق
زندگی کتاب شعر لحظههاست
بهترين شعر کتاب درد عشق**
.
سودای توام بی سر و سامانم کرد
عشق تو مرا زنده جاویدان کرد
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
در خاک عمل بهتر از این نتوان کرد
آغاز شعر ، نقطه . سر خط چشم هاش
باران گرفته از سر شب تا به انتهاش
او گيج مست خاطره هاي گذشته است
با عشق ، خنده مي كند او هر چه گريه هاش …
اصلا هواي اين غزلم ناسرودني ست
درياي چشم روشن او با پرنده هاش –
در تنگناي هر چه غزل … جا نمي شود
بايد پرنده باشي و ... وقتي كه در هواش –
هاشور مي زند به دل آسمان خدا
در جذبه هاي بوسه و … ديدار عاشقاش
وقتي كه خيس خلسه ي باران ، پناه تو –
آبي آسماني آن چتر با صفاش –
باشد ، و… دست يخ زده اش را بگيري و…
با هر قدم…ضيافت باران… و… پا به پاش –
تا سايه روشناي غزل هاي مولوي –
هي در خودت برقصي وبا تن تتن تناش –
عاشق شوي و چند خطي خنده گريه را …
اي كاش تو بفهمي و… اي كاش…كاش …كاش…
اصلا به هيچكس چه ؟!… كه من عاشقم و… عشق…
هر كس كه عاشق است خودش داند و خداش
عبدالرضا کوهمال جهرمی
تا هشیاری، به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی، به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست، به هستی نرسی
من به اندازه ی چشمان کبوتر بازی
که کبوترهایش،
روی بام دگریست
بی قرارت هستم
دوستت می دارم
مثل حوضی که پر از خاطره ی ماهی هاست
چون سکوتی که به نجوای لبی محتاج است
من تو را از باران
از هیاهوی کبوتربازان
و از این جاده که هر روز پر از آمدن است
دوست تر می دارم
زندگی می گوید:
عشق یک خاطره است
در شبیخون میان دو غروب
در تمنای وصال دو نگاه
هر که را دوست بداری، یک روز
می برد از یادت
پس به او خواهم گفت
و به باران و به حوض
و به آن جاده که هر روز پر از آمدن است:
من به این حادثه عادت دارم
اکبر هدایتی(ا.ه شباویز)
آرزو دارم شبي عاشق شوي .
آرزو دارم بفهمي درد را .
تلخي برخوردهاي سرد را .
مي رسد روزي كه بي من سر كني .
مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني ...
دیوانه ی محبت جانانه ام هنوز
دست از دلم بدار که دیوانه ام هنوز
عمری به گرد شمع جمال تو گشته ام
و آتش نخورده بر پر پروانه ام هنوز
در خانه ای که دولت وصل تو نیافتم
چون حلقه بسته بر در آن خانه ام هنوز
پژمان بختیاری
یه شعر عاشقانه پیدا کردم ولی حدود 1 یا 2 صفحه هست
هر دفعه چند بیتش را می نویسم:
نمی دونم از این شعر خوشتون می یاد یا نه؟
یاد آن روز که من عاشق خوی تو شدم
عاشق خسته و دلداده روی تو شدم
دل به دریا زده سردرگم کوی تو شدم
محو آن خال و لب و گونه و موی تو شدم
همه گفتند که دیوانه ی دیوانه شوی
همدم جام و شراب و می و پیمانه شوی
ادامه شعر قبلی که گفتم:
تار و پود بدنم زان همه ناز تو گسست
مرغ دل پر بگرفت و لب کوی تو نشست
زآن همه عجب و حیای تو دلم رفت ز دست
همه هشیار و من از عشق تو دیوانه و مست
همه گفتند که تا اول راهی باز آ
قدمی پیش روی در ته چاهی باز آ
بگذارید بگریم به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان با که گذارم غم پنهانی خویش؟
اندرین بحر بلا ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش!
زنده ام باز، پس از این همه ناکامیها
به خدا کس نشناسم به گران جانی خویش
گفتم : ای دل که چو من خانه خرابی دیدی؟
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم
داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش
" اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی
نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش (علی اطهری کرمانی)
تو و من
تو و با لاله رويان ، گل ز شاخ عيش چيدن ها
من و چون غنچه ، از دست تو پيراهن دريدن ها
تو و چون بخت سركش ، از من مسكين رميدن ها
من و چون اشك حسرت ، در پيت هر سو دويدن ها
من و از طعنه ي هر خار چون بلبل فغان كردن
تو و در دامن اغيار ، چون گل آرميدن ها
من و پيوند مهر از جان بريدن ، در هواي تو
تو و از مهربانان ، رشته ي الفت بريدن ها
من و همچون غبار از ناتواني ره نشين گشتن
تو و همچون صبا ، بر خاك من دامن كشيدن ها
به من بفروش ناز اي تازه گل چندان كه ميخواهي
كه تا جان و دلي دارم من و نازت خريدن ها
اگر غير از حديث يار و جز ديدار او باشد
چه حاصل جز ندامت ، از شنيدن ها و ديدن ها
"رهي" آخر ز غوغاي رقيبان رفتم از كويش
من و بار دگر از دور ، آن دزديده ديدن ها! (رهي معيري)
ای قوسِ لبت ، قوسِ قزح را زده طعنه
هرمِ بدنت بر تب ِ صحرا زده طعنه
ابریشم ِ دستان ِبه دستم نرسیده ات
بر بال و پرِ ِ دسته ء قوها زده طعنه
شب گمشده در پیچ و خم ِ گیس ِ بلندت
هر تار ِتو بر صد شب یلدا زده طعنه
لب باز کن ای آنکه لبت با دمِ گرمش
عمری به دمِ گرم ِمسیحا زده طعنه
گیسوت طناب است و تنت چوبه ء دار است
این شیوه حکومت به مغولها زده طعنه
از آب وفای تو فلک هم نچشیده
کی غیر تو اینگونه به دنیا زده طعنه ؟
اين شعر به افتخار water_lily_2012
نمي دونم 2012 آخرالزمانيه يا نه !
بیا
دستمو بگیر ...
می بینی روی ابرهاییم ...
از سردی دستام نترس ... دارن به گرمای دستات عادت می کنن ...
هدیه به دوست خوبم البته اگه اشتباه نکنم محمد محسن (Daneshniya)
شام من رنگ از شب تاریک گیسویت گرفت
صبح من نور از مه رخسار زیبای تو خاست
از شراب چشم خود یک جرعه ام دادی شبی
تا ابد در سینه ام فریاد بد مستی بپاست
ناله ی من زیر و بم از درد جانسوزت گرفت
تار دل تنها به محراب خیالت آشناست
شعر من خون دلم در تار و پود دفتر است
شعر من فریادی از قلب علیل و بینواست
من هیتلرم عزیز تو سرمای سیبری
من آریاییم ، نه ! تو انگار بهتری
اینها کنار، جنگ جهانی شروع شد
جنگ میان لشکر من و تن پری
من با سپاه و اسلحه و تیر می رسم
تو با لب و کمر و باد و روسری
فرمان صادره ، همه را قتل عام کن
اما تو فکر کشتن از نوع دیگری
هر لحظه باد تندتر و تند تر و تو
رگبار گیسوان خودت را می آوری
تاریخ رادوباره به تکرار می کشی
هیتلر شکست می خورد ، اینبار هم سری
هیتلر اسیر می شودو ، بعد ، خودکشی
با حلقه های مردمک ، چشم دختری
محمد گیلک
ادامه شعر قبلی:
من به تو گفتم و تو خم به دو ابرو دادی
حالتی قهر به آن چشم و مه و رو دادی
بهر دل بردن من تاب به گیسو دادی
پاسخم را به همان غنزه جادو دادی
من ز گفتار خودم پاک پشیمان گشتم
از غم قهر تو سخت پریشان گشتم
به درد بر سر فریاد شد نمُرد ولی
کسی که می رود از یاد شد نمُرد ولی
سیاه چشم تو را شب به شب به شعر کشید
به چشمهای تو معتاد شد نمُرد ولی
پرنده شد شاعر آسمان چشمت را
بهار از قفس آزاد شد ، نه ، مُرد ولی ! ! !
یاد آنروز که من عاشق خوی تو شدم ............ عاشق خسته و دلداده روی تو شدم
دل به دریا زده سر در گم کوی تو شدم ........... محو آن خال و لب و گونه و موی تو شدم
همه گفتند که دیوانه ی دیوانه شوی ............ همدم جام و شراب و می و پیمانه شوی
تار و پود بدنم زان همه ناز تو گسست ........... مرغ دل پر بگرفت و سر کوی تو نشست
زان همه عجب و حیای تو دلم رفت ز دست ..... همه هشیار و من از عشق تو مست
همه گفتند که تا اول راهی باز آ ................. قدمی پیش روی در ته چاهی باز آ
من به تو گفتم و تو خم به دو ابرو دادی ......... حالتی قهر به آن چشم و مه و رو دادی
بهر دل بردن من تاب به گیسو دادی .............. پاسخم را به همان غنزه جادو دادی
من ز گفتار خودم پاک پشیمان گشتم ............ از غم قهر تو سخت پریشان گشتم
تیره بادا دل من که تو را رنجاندم ................ چشم شهلای تو را با سخنم گریاندم
پاسخ حرف خودم را ز نگاهت خواندم ........... بتو دل بسته و با عشق تو تنها ماندم
تو قسم یاد نمودی که همه دم یار منی ........ مرهم زخم دل و مونس و غمخوار منی
من قسم های تورا بیهوده باور کردم ............ پشت بر خلق جهان ز عشق تو دلبر کردم
تکیه بر قصه ی فرهاد مکرر کردم ............... من توکل به همان خالق داور کردم
چشم خود را ز همه هستی دنیا بستم ........ بصف جمله عشاق زمان پیوستم
يك اتفاق سرخ به اندازه ي غروب
داغ از تنور سينه ي تب كرده ي جنوب
تاراج يك مترسك و هربار يك كلاغ
از من نمانده هيچ به جز تكه هاي چوب
زيباترين گناه من اينجا جهنم است
من متهم به عشق تو، يك اتهام خوب
از دور دست حادثه، ماري مرا گزيد
زهري كه بي تو در تن من ميكند رسوب
من روبروت هستم، از پشت سر بزن
روي صليب ساعت خود قلب من بكوب
با تيك تاك قلب تو من كوك ميشوم
حالا كه رفته است، همه، لحظه هاي خوب
دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم
قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم
چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست
عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند
دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است
درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند
پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.
عاشـــــــقـــــــــانـــ ــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت.
عشق گاهی خواهش برگ است در اندوه تاک
عشق گاهی رویش برگ است در تن پوش خاک
عشق گاهی ناودان گریه ی اشک بهار
عشق گاهی طعنه بر سرو است در بالای دار
عشق گاهی یک تلنگر بر زلال تنگ نور
پیچ و تاب ماهی اندیشه در ژرفای تور
عشق گاهی می رودآهسته تا عمق نگاه
همنشین خلوت غمگین آه
عشق گاهی شور رستن در گیاه
عشق گاهی غرقه ی خورشید در افسون ماه
عشق گاهی سوز هجران است در اندوه نی
رمز هوشیاریست در مستی می
عشق گاهی آبی نیلوفریست
قلک اندیشه ی سبز خیال کودکیست
عشق گاهی معجز قلب مریض
رویش سبزینه ای در برگ ریز
عشق گاهی شرم خورشید است در قاب غروب
روزه ای با قصد قربت ذکر بر لب پایکوب
عشق گاهی هق هق آرام اما بی صدا
اشک ریز ذکر محبوب است در پیش خدا
عشق گاهی طعم وصلت می دهد
مزه ی شیرین وحدت می دهد
عشق گاهی شوری هجران دوست
تلخی هرگز ندیدن های اوست
عشق گاهی یک سفر در شط شب
عشق پاورچین نجوای دو لب
عشق گاهی مشق های کودکیست
حس بودن با خدا در سادگیست
عشق گاهی کیمیای زندگیست
عشق در گل راز ناپژمردگیست
عشق گاهی هجرت از من تا ما شدن
عشق یعنی با تو بودن ما شدن
عشق گاهی بوی رفتن می دهد
صوت شبناک تو را سر می دهد
عشق گاهی نغمه ای در گوش شب
عادتی شیرین به نجوای دو لب
عشق گاهی می نشیند روی بام
گاه با صد میل می افتد به دام
عشق گاهی سر به روی شانه ای
اشک ریز آخر افسانه ای
عشق گاهی یک بغل دلواپسی
عطر مستی ساز شب بو اطلسی
عشق گاهی هم حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
عشق گاهی نو بهاری گاه پاییزی سرخ زرد!
گاه لبخندی به لب های تو گاهی کوه درد
عشق گاهی دست لرزان تو می گیرد درون دست خویش
گاه مکتوب تورا ناخوانده می داند زپیش
عشق گاهی راز پروانه است پیرامون شمع
گاه حس اوج تنهاییست در انبوه جمع
عشق گاهی بوی یاس رازقی
ساقدوش خانه ی بن بست یاد مادری
عشق گاهی هم خجالت می کشد
دستمال تر به پیشانی عالم می کشد
عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند
عشق گاهی هم نجاتت می دهد
سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد
عشق گاهی در عصا پنهان شود
گاه بر آتش گلستان می شود
عشق گاه رود را خواهد شکافت
فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت
عشق گاهی خارج از ادراک هاست
طعنه ی لولاک بر افلاک هاست
عشق گاهی استخوانی در گلوست
زخم مسماریست در پهلوی دوست
عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
گاه در چشمان مشکی اشک ریز
عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند
عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای
عشق گاهی موج دریا می شود
گاه با ساحل هم آوا می شود
عشق گاهی چاه را منزل کند
یوسفین دل را مطاع دل کند
عشق گاهی هم به خون آغشته شد
با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد
---------- Post added at 12:27 PM ---------- Previous post was at 12:24 PM ----------
[/COLOR] این مست های بی سرو پا را جواب کن
امشب شب منست،مرا انتخاب کن
مهمان من تمامی اینها و پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن
تمثال شاعرانه درویش را بکن
عکس مرا به سینه دیوار قاب کن
هی قهوه چی!ستاره به قلیان من بریز
جای ذغال روشنش از آفتاب کن
انگور های تازه ی عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان،شراب کن
از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه ی فرشته برایم کباب کن
از نشئه خلسه ای بده ،از سکر،جرعه ای
افیون و می بیار ،بساز و خراب کن
دستم تهیست.....هر چه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن!!
مهدی فرجی
گاه رفتن است.....
و او که ذره ذره ی روحم را محسور مهر آسمانیش کرده، به ندای جاده دل سپرده می رود
می رود تا حسرت لحظه ای دیدارش بر ریشه های خشک این وجود تهی ، تیشه ی مرگ بزند!
چشمانم در امتداد آسمانی که به بهشت تو می رسد، در دریایی از انتظار غرق شده!
نگاه غرق بارانم دخیل بسته به ضریح قلبت!
بیا، اینبار نیز تو مرحمتی کن و برگرد.....
که کویر قلبم نای تپشهایش را به دم مسیحایی تو محتاج است!!!
خودم
با عظمتی بی انتها ، آفرید به اشارتی جهانی به این شگفتی را خدا!
اما خلقت تو-آسمانی ترین مهر- ، تمامی جهان را به شگفتی وا داشت!
خودم
برای او که می داند، می خواهد..... اما؛ نمی تواند!!!!!