دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازکاندامی بر او چست
جامی
Printable View
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازکاندامی بر او چست
جامی
تا بود بار غمت بر دل بيهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
سعدی
ای نور تو آمده نقاب رخ تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو برو سایه فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو
سیف
وصل است رشتهي سخنم با جهان راز
زان در سخن نصيبهام از راز ميدهند
وقتي هماي شوق مرا هم فرشتگان
تا آشيان قدس تو پرواز ميدهند
ساز سماع زهره در آغوش طبع تست
خوش خاکيان که گوش به اين ساز ميدهند
شهریار
دانست که نیست دشت و هامون
شایستهی فارغ آرمیدن
شد چهرهی زندگی دگرگون
در دیدن نماند تاب دیدن
پروین
ناز جنگآميز جانان برنتابد هر دلي
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلي
دل که جوئي هم بلا پرورد جانان جوي از آنک
عافيت در عشق جانان برنتابد هر دلي
خاقانی
یکی گفتش: ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای
چه کردی که درنده رام تو شد
نگین سعادت به نام تو شد؟
سعدی
در جهان نيکوان بسي بودند
بنده خود را از آن ميان به تو داد
دل گم گشته باز ميجستم
چشم و ابروي تو نشان به تو داد
مرغ مرده است دل که صيد تو نيست
به تو زنده است هر که جان به تو داد
سیف فرغانی
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهی قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهی جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
سنایی
اي شاه تو ترکي عجمي وار چرايي
تو جان و جهاني تو و بيمار چرايي
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرايي
مولانا