آخرین ملاقات با طعم کاپوچینو
فصل اول: میعادگاه
... درست در آخرین لحظات تصمیمش را برای رفتن به میعادگاه همیشگیمان می گیرد.
با بی حوصلگی دنده ماشین را 2 می کنم و دنبال جای پارک برای ماشین می گردم ...
فصل دوم: ازدحام
هیچگاه این ساعت از شب به اینجا نیامده ایم. قرارمان همیشه شنبه ها بود و ساعت 3. ولی آنروز 4شنبه بود و ساعت 4:30. 13آذر بود و شومی آن ...
چشمم به طبقه بالا میافتد. می گوید برویم بالا. می رویم و در کمال تعجب می بینم میز همیشگیمان خالیست! گویی اینکه برای ما نگاه داشته اند ...
فصل سوم: تاریکی
هنوز ننشسته غرغرهایش را شروع میکند؛ از قاب عکس "مارکس" آویخته شده بر دیوار گرفته تا فنجانها و حصیرهای تیره رنگ آنجا. حرفهایش را باید تحمل کنم، راهی نیست ...
فصل چهارم: 13
پسر جوان منو را روی میز می گذارد و میرود. اول او سفارش میدهد. می گوید: این نوشیدنی را قبلاً هم جایی خورده ام ... با یک خانوم و خیره نگاهم می کند !
با این حرفش ناگهان به دنیای سرد و تاریکم پرتاب می شوم. چه خوش باور بودم من که او را انسان عاقلی می پنداشتم ...
راستی ! کسی آنجا صدای خرد شدن روحم را نشنید ؟!
فصل پنجم: کاپوچینو
کلافه است ... علتش را می دانم. نگاهش رنگ حسرت گرفته است .
چه صبر طولانی دارم که با آن حرف هنوز هم آنجا نشسته ام و لبخند به لب دارم !
پسر جوان می آید و من کاپوچینو سفارش داده ام ...
فصل آخر: آغاز یک پایان
این بار من کلافه ام ...
تصمیم خود را گرفته ام! به قول "سهراب": دور باید شد از این خاک غریب ... می خواهم دور شوم. تنها، بدون او. سفری غیر واقعی که محتاجم تا همه چیز را تا ابد فراموش کنم.
کوله بارم را باید کم کنم؛ خاطراتمان را باید سوزاند تا سبک شوم ...
آخرین جرعه را با شتاب سر می کشم و می گویم: برویم !
توافت های این جا و خارج!!!
معلم داشت انشای دانش آموزان راتصحیح میکرد که به این انشا رسید...
پدرم هميشه ميگويد : اين خارجيها که الکي خارجي نشدهاند، خيلي کارشان درست
بوده که توي خارج راهشان دادهاند. البته من هم ميخواهم درسم را بخوانم؛ پيشرفت کنم؛ سيکلم را بگيرم و بعد به خارج بروم. ايران با خارج خيلي فرغ دارد. خارج خيلي بزرگتر است. من خيلي چيزها راجب به خارج ميدانم.
تازه دايي دختر عمهي پسر همسايهمان در آمريکا زندگي ميکند. براي همين هم پسر همسايهمان آمريکا را مثل کف دستش ميشناسد.
او ميگويد "در خارج آدمهاي قوي کشور را اداره ميکنند"
مثلن همين "آرنولد" که رعيس کاليفرنيا شده است.
ما خودمان در يک فيلم ديديم که چطوري يک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد با يک خانم...
البته آن قسمتهاي بيتربيتي فيلم را نديديم اما ديديم که چقدر زورش زياد است، بازو دارد اين هوا. اما در ايران هر آدم لاغر مردني را مي گذارند مدير بشود.
خارجيها خيلي پر زور هستند و همهشان بادي ميل دينگ کار ميکنند. همين برجهايي که دارند نشان ميدهد که کارگرهايشان چقدر قوي هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند.
ما اصلن ماهواره نداريم. اگر هم داشته باشيم؛فقط برنامههاي علمي آن را نگاه ميکنيم.
تازه من کانالهاي ناجورش را قلف کردهام تا والدينم خداي نکرده از راه به در نشوند. اين آمريکاييها بر خلاف ما آدمهاي خيلي مهرباني هستند و دائم همديگر را بقل ميکنند و بوس ميکنند.. اما در فيلمهاي ايراني حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم مينشينند که به فکر بنده همين کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود. از نظر فرهنگي ما ايرانيها خيلي بيجمبه هستيم. ما خيلي تمبل و تنپرور هستيم و حتي هفتهاي يک روز را هم کلاً تعطيل کردهايم.
شايد شما ندانيد اما من خودم ديشب از پسر همسايهمان شنيدم که در خارج جمعهها تعطيل نيست. وقتي شنيدم نزديک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهاي پسر همسايهمان از بي بي سي هم مهمتر است.
ما ايرانيها ضاتن آي کيون پاييني داريم.
مثلن پدرم هميشه به من ميگويد "تو به خر گفتهاي زکي".
ولي خارجيها تيز هوشان هستند. پسر همسايهمان ميگفت در آمريکا همه بلدند انگليسي صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگليسي بلدند. ولي اينجا متعسفانه مردم کلي کلاس زبان ميروند و آخرش هم بلد نيستند يک جملهي ساده مثل I lav u بنويسند. واقعن جاي تعسف دارد.
و معلم با خود فکر کرد:"به او چند بدهم خوبست؟" :11: