در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
سعدی
Printable View
در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی
این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک
سعدی
کج قامتان! به وسعت تاریخ ننگتان
کسر است بر تراز عمل فتح دالتان
خود باطلید و دور شما نیز بگذرد
ثبت است بر جریده عالم زوالتان
احسان کاوه
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او .:.:. همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته .:.:. ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو
حقایقهای نیک و بد به شیر خفته میماند .:.:. که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او
مولوی
وطن خاکي سراسر افتخار است
که از جمشيد و از کي يادگار است
وطن يعني نژاد آريايي
نجابت مهرورزي با صفايي
وطن خاک اشوزرتشت جاويد
که دل را مي برد تا اوج خورشيد
وطن يعني اوستا خواندن دل
به آيين اهورا ماندن دل
وطن تير و کمان آرش ماست
سياوشهاي غرق آتش ماست
وطن منشور آزادي کورش
شکوه جوشش خون سياوش
وطن نقش و نگار تخت جمشيد
شکوه روزگار تخت جمشيد
وطن فردوسي و شهنامه اوست
که ايران زنده از هنگامه اوست
وطن يعني سرود پاک بودن
نگهبان تمام خاک بودن
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست
تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست
سیمین بهبهانی
ترسم كه صرفه اي نبرد روز باخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
آن بلبلم که جلوهي آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
کاشانی
از تو روزی خبری داد نسیمی و هنوز
كوچه نورانی انبوه چراغانیهاست
زورق شعر من از چشم تو بیرون نرود
رام دریا نشدن منطق طوفانیهاست
من به كفری كه تو پیغمبر آنی شادم
گرچه دنیا پر انواع مسلمانیهاست
تهمت کش وصالم و در گرد کوي تو
جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نيست
هرچند دل رفيق غم و درد و محنت است
جمعست خاطرم که به کوي تو فرد نيست
شبها به دوستان چو خوري باده ياد کن
از محتشم که يک نفسش خواب و خورد نيست
تا شب زلف تو سرفصل غزل خوانیهاست
زندگینامه ی من شرح پریشانیهاست
با تو من پنجرهای روبه طراوت دارم
كه بهار نفسش گرم گل افشانیهاست
تا شيد برآرد وي و آيد به سر کوي
فرياد برآرد که تمنيت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نيز بخارد
شاباش زهي سلسله و جذب و تقاضا
مولانا
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
رومی
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشـانـهای از نــی و نغمـه نـدیـدم
توای پــری کجایی؟ که رخ نمینمایی
از آن بهشت پنهـان دری نمیگشایی
يا رب تو چه کعبهاي که باشد شب و روز
روي دل کافر و مسلمان سويت
اي در تو عيانها و نهانها همه هيچ
پندار يقينها و گمانها همه هيچ
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد
کانجا که تويي بود نشانها همه هيچ
ابوسعید ابوالخیر
چوب خشکی که به خود رنگ زند نیست درخت
سبز باشید به شرطی که کمی سبز شوید!
قزوه
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
حافظ
نقل قول:
حواس پرتیه منه.
تصحیح میکنم.
------------
ثانیه ای گر به دلت بند نباشی
یک عمر شکر ریز لب قند نباشی
فکر کنم با ث باید شروع کنید
بالاخره با چی شروع کنم
ثريا کرد با من تيغبازي
عطارد تا سحر، افسانهسازي
زحل، با آنهمه خونخواري و خشم
مرا ميديد و خون ميريخت از چشم
پروین
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
حافظ
ما گبر قدیم نا مسلمانیم
نام آور کفر و ننگ ایمانیم
کی باشد و کى که ناگهان ما
این پرده ز کار خویش بدرانیم
عطار
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
سنایی
يارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گيرد بلا کناري عشق از ميان برافتد
کاشانی
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
حافظ
ثريا با علو همت تو
به نسبت چون ثري پيش ثريا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر راي صوابت عقل شيدا
انوری
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
حافظ
من آن کس نيم کز غرور حشم
ز بيچارگان روي در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوي زشت
که ناسازگاري کني در بهشت
من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رويم فراز
چنين راه اگر مقبلي پيش گير
شرف بايدت دست درويش گير
سعدی
راه دل عشاق زد آن چشم خماري
پيداست ازين شيوه كه مست است شرابت
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
حافظ
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم
سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم
مي كند حافظ دعايي بشنو آميني بگو
روزي ما باد لعل شكر افشان شما
آسمان کشـتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.
میدان وفا دل جوانمرد من است
درمان دل سوختگان درد من است
سنایی
بابا این چه نوع مشاعره هست.
حج محمد حجت قبول نیست
من تو پست 4790 با ت تموم می کنم شما با ع شروع می کنی
شعری که تو پست 4787 گفتم تو 5 تا پست بعدی میاری
اولا حج نه، حاج
دوما من نمی دونم چی شد ولی دیدم که حرف آخر ع بود .
بعدش هم گریه زاری نداره آدمیزاده اشتباه می کنه شما متذکر
بشو ما اصلاح می کنیم.
---------- Post added at 05:13 PM ---------- Previous post was at 05:10 PM ----------
در ضمن شما پستتو ویرایش کردی و گر نه شروع با همون ع بود.
جیییییییییییییگر.:31:
تنت در جامه چون جام ، باده
دلت در سینه چون در سیم ، آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که سوز دل شود بر خلق روشن
نتوان وصف تو گفتن،که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن، که تو در وهم نیایی
سنایی
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزار مَنهل
لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد