مائيم و می و مطرب و اين کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بيم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
Printable View
مائيم و می و مطرب و اين کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بيم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
بي كس و
تنها
كنار پنجره
نشسته ام
و به جاي تو
زانوي غم
در بغل دارم...
قطار ثانيه ها
در گوشم سوت مي كشد
كه
" شب از نيمه گذشته و
تو هنوز بيداري؟!"
چشمانم
به
عكس قاب شده ات
در خيال
مي نگرد...
" پس چرا
به بالينم
نمي آيي؟!!"
ثانيه ها
غرق در تماشا
تنم
آهسته آهسته
خالي از سردي مي شود
انگشتان تو هست
كه اشكهايم را
مي ربايد...
گرمي بوسه هايت
بر موهايم
مرا مي سوزاند...
و اينبار
تپش قلب من
هست
كه
موهاي تو را
مي نوازد...!... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
درشادي وغم چيده شود شاخۀ گُل// نالد زفراق گل زیبا بلبل
درعيد وعزا فرق ندارد نوعش// گاهي گل سرخ ، گاهگاهي سُنبل
لنگ لنگان قدمي بر مي داشت
هر قدم دانه شكري مي كاشت
تسبيح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در اين عمل طلب از ميفروش كن
پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان اي پسر كه پير شوي پند گوش كن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست، عشق
خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن
ساقي كه جامت از مي ساقي تهي مباد
چشم عنايتي به من درد نوش كن
سر مست در قباي زرافشان چو بگذري
يك بوسه نذر حافظ پشمينه پوش كن
نيمه شب بايد باشد .
دب اكبر آن است : دو وجب بالا تر از بام .
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود .
ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم .
ياد من باشد فردان لب سلخ. طرحي ازبزها بردارم
طرحي از جاروها ، سايه هاشان درآب ،
ياد من باشد، هرچه پروانه كه مي افتد در آب،
زود از آب درآرم .
ياد من باشد كاري نكنم . كه به قانون زمين برخورد .
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم .
ماه بالاي سر تنهايي است .
تو نغمه ي خويش را
در بيابان رها كن
گوش از كران تر كرانها
آن نغمه را مي ربايد
باران كه باريد هر جويباري
چندان كه گنجاي دارد
پر مي كند ذوق پيمانه اش را
و با سرود خوش آب ها مي سرايد
در گشودم: قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير ناپديد وقت.
***
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.
***
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهر در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
درانجايي كه آن ققنوس آتش مي زند خود را
پس از آنجا
كجا ققنوس بال افشان كند
در آتشي ديگر ؟
خوشا مرگي ديگر
با آرزوي زايشي ديگر
رخت مي شويد رعنا.
برگ ها مي ريزد.
مادرم صبحي مي گفت:موسم دلگيري است.
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اس، تور مي بافد، مي خواند.
من « ودا » مي خوانم، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي، مرغي، ابري.
***
آفتابي يكدست.
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند.
من اناري را، مي كنم دانه، به دل مي گويم:
خوب بود اين مردم، دانه هاي دلشان پيدا بود
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم
مادرم مي خندد.
رعنا هم.
*****
من كه شب ها ره تقوا زده ام با دف وچنگ
اين زمان سر به ره ارم چه حكايت باشد
عشق برای من شانه هايی بود
که بران ايستادم
و
دختر همسا يه را بوسيدم
مادرم را ميگويم.
من از چشم تو ای ساقی خراب افتادهام ليکن
بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر
به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زمين در درياچه
وارونه مي شود، مملو از گلابي هاي زرد
و رزهاي وحشي.
قوهاي دلفريب،
مست ازبوسه هايي هستند كه شما
وقتي سر در آبهاي مقدس و هوشيارفرو مي بريد
مي فرستيد
ولي وقتي زمستان بيايد،
گلها، تابش آفتاب،
سايه هاي زمين
را كجا خواهم يافت؟
ديوارها لال و سرد
مي ايستند،
بادنما ها
در باد تق تق مي كنند.
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم
در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا
اي آفتاب خوبان مي جوشد اندرونم
يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست
كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
هر چند بردي آبم روي از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر كز مدعي رعايت
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخواني در چهارده روايت
تو كي هستي كه خيال داشتنت
يه دم از خاطر من دور نميشه ؟
رو به روي آينه چشمات رو نبند
خورشيد از نور خودش كور نميشه
بر آستان تو دل پايمال صد دردست
ببين كه دست غمت بر سرم چه آوردست
هواي باغ گل سرخ داشتيم و دريغ
كه بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و آينه خواب سپيده مي بيند
بيا كه روز خوش ما خيال پروردست
تندي مكن كه رشته چل ساله دوستي--------------- در حال بگسلد چو شود تند آدمي
با سلام
یـا رب آن شاهـوش مـــاه رخ زهــره جبیـن ******* در یکـتــــای کـه و گـوهــــر یــک دانـه کیـســت
گـفتـــم آه از دل دیـــوانـه حــافـــظ بی تـــو ******* زیر لــب خنـده زنان گـفــت که دیــوانه کیـســت
======================
یــا رب سـببی ســاز که یـــارم به ســـلامـــت*******بــاز آیــــد و بــرهــــانـــدم از بــنــد مــــلامـــت[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خــــاک ره آن یـــــار ســـفـر کــرده بـیــــاریـــد*******تــا چــشم جهــان بیــن کنمش جـای اقـــامـــت
فـــریــــاد که از شــش جـهتـم راه بـبـســـــتـنـد*******آن خـال و خط و زلــف و رخ و عـارض و قــامـــت
امـــروز کـه در دســــت تـوام مـرحمـــتی کـــن*******فـردا که شوم خــاک چه ســود اشـک نـدامــــت
ای آن که به تقـریر و بیـان دم زنی از عـشـــق*******مـا بـا تو نـداریــــم ســـخن خـــیـر و ســـلامـــت
درویـــش مـکــن نـــالـه ز شــمشــیــر احــبــــا*******کاین طـایـفـه از کـشـــتـه ســــتـانـنـد غــرامـــت
در خــرقه زن آتش که خــم ابــروی ســـاقـــی*******بـــر میــشــکـنـد گــوشــــه مــحــراب امــامـــت
حــاشــا که مــن از جــور و جـفــای تـو بـنــالـم*******بـیداد لـطیــفـان هـمـه لـطــف اسـت و کـرامـــت
کوته نـکـنـد بـحــث ســــر زلـــف تــو حـــافـــظ*******پیـوســته شـد ایـن ســلـســلـه تا روز قـیــامـــت
تک قطره نگاهِ يخزدهء ماه
در چهاردهمين روز گشودن پلکهايش
نگاهي که شيشه مي کُنَدَم
لُخت
دلهره هر ماه
زير اين تک نگاهِ مردمکِ سفيدِ چشمِ بزرگِ شب
بر نردبام کهنه ء چوبی
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
وو فکر می کردم به فردا ، آه
فردا –
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشدئ
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور –
وطرح سرگردان پرواز کبوترها
. در جامهای رنگی شیشه
… فردا
از سراب پرده ها گذشته ام !
آنسو آتشي است
كه پيري در صفحه جادو
به انكار خويش بر آمده است
به فرمان شلاقي !!
ودهان هايي ،
گر گرفته از كف دروغ
بر شانه هاي فخيم قدرت
مدال هاي افتخار مي نشانند .
زهي سعادت !؟
درعصري به تجربت دانايي امده ام
كه بر تووابي خرد فرمان مي رانند
واز چنبر هزارلاي تاريخ
باز تجسم گاليله هايند به محكمه
وانگار هنوزهم پاپ اعظم درنيافته است
زمين زير پايش را زلزله هايند درراه !!
آه خورشيد بي دريغ
بر انجماد اين غافلان شب پرست
شرري ، شعله اي ،
شورشي باش .
از سراب پرده ها گذشته ايم
اينسو آتشي است
كه پاي تاسر نفس هاي مفلوك قدرتي را
نشانه رفته است .!
توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
مي دوني توقلب من نقطه تزويري نيست
گريه شبونه روجزتوكه تسكيني نيست
مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست
توچه ديدي كه بردي توزهم پاشيدي!
توچه بيهوده زمن رنجيدي !
به چه جرمي چه گناهي تو منو سوزوندي!
غم عالم به دلم كوبندي
به تونفرين دل عاشق دل زار
تومنوغرق خجالت كردي
من آزاده مغروروببين
توچطوربنده عادت كردي!
بر سر رؤيايي معوق چه مي آيد ؟
خشكيده مي شود
چونان دانه اي انگور به زير آفتاب ؟
يا چون زخمي چرك مي كند
و برجاي مي ماند ؟
آيا چون گوشتي فاسد مي گندد ؟
يا كبره مي بندد و قندك مي زند
چونان تكه شيريني اي شهد دار ؟
شايد تنها از وسط خم مي شود
چونان باري سنگين.
يا اينكه مي تركد ؟
دستامون اگركه دورن دلامون كه دورنمي شن
دل من جزبادل تو بادلي كه جورنمي شه
تومي خواي مرمر قلبت
آب شه وگرماي عشقم
دلت ازسنگه عزيزم
سنگي كه صبورنمي شه...
زير بام اين شهر عروسکها درخوابند
گويي همه خسته اند
خسته از امروز
بي خبر از فردايي دور
صدايي از کوچه ها نمي آيد
رهگذري نيست تا بگذرد از کوچه ها
همه با هم قهرند
فقط با لبخندي تلخ در کنار هم
مثل زلال آب من باورت كردم
ميناي يك رنگي درساقرت كردم
سلطان قلب خود تاج سرت كردم
درچشم دل پاكان پيغمبرت كردم
آن شب كه گفتي باورم كن،باتومي مانم
دلواپسي هاي من ازصبح فردابود
آن شب كه گفتي باتوهستم،تاكه دنياهست
باورنكردم،گرچه،اين جمله زيبابود...
در هر طرف ز خيل حوادث كمين گهيست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بي عمر زنده ام من و اين بس عجب مدار
روز فراق را كه نهد در شمار عمر
با سلام
روز وصــل دوســـتـداران یـــاد بــاد *******یـاد باد آن روزگــــاران یــاد بــاد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت*******بـانگ نـوش شـادخواران یاد باد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] یاد باد آن روزگاران یاد باد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به خاطر اینکه تاپیک مشاعره و دلم گرفته را با هم ادغام می کنم، شرمنده ام :sad:
سلام
هرجورحال مي كني....به كسي چه ربطي داره...انشالله مشكل شماهم حل مي شه.دلت باخداباشه عزيز.نقل قول:
به خاطر اینکه تاپیک مشاعره و دلم گرفته را با هم ادغام می کنم، شرمنده ام
========================================
حلقه بي نگين شدي،بااوناهمنشين شدي
ماروديگه مي خواي چي كار،توخوبابهترين شدي
آرزو قاب نمي كني،شهروخراب نمي كني
ديگه واسه خاطرمن،كسي روخواب نمي كني
هرچي مي گم مال مني ،هرچي مي گم مال مني
سازمخالف مي زني،سازمخالف مي زني
.
.
.
.
.
عشق وگرفته تفرقه،عشق وگرفته تفرقه
سفرمي ري بي بدرغه
تكليف روياهام چي شد،دست توبودبي دغدغه
عاشقي امانداره،
جنون كه حاشانداره،ازهمشون عاشقترم
اين،اين ديگه دعوانداره
ساده نمي شه توروداشت
بايد پيشت ستاره كاشت
ماه و بايدازآسمون،
روطاق چشم توگذاشت
من ازتودل نمي كنم،
من ازتو،دل نمي كنم
عاشق ترينشون منم!
َُِْْ
سازمخالف وبزن من،ولي دم نمي زنم
میخورد صوفی غم فردا و ما می میخوریم--------------- مرد امروزیـم، ما را با غم فردا چه کار
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شويد گرد
بلبل به زبان پهلوي با گل زرد فرياد همی کند که می بايد خورد
دارم آرزو مي كنم
مي خواهم از همين بين راه
از همين جايي كه هيچ كس نيست
كمي از كناره ي دنيا راه بروم
از جاده هاي تنها
كه مردان بسياري را گم كرد
مرداني كه در محرم ترين ساعات عشق گريستند
و صدايشان در هيچ قلبي نپيچيد
دل را به كف هر كه دهم باز پس آرد........كس تاب نگهداري دل ديوانه ندارد
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو
كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم تست
اين دل زار و نزار اشكبارانم چو شمع...
عاقبت يك لحظه هم با دل مدارا ميكنم
لحظه ها را با حضور عشق زيبا ميكنم
بال پروازم نماند اما كنار دست گل
مينشينم شاپرك ها را تماشا ميكنم
عبور من
از معبر نقطه چین
مثل قاصدک شوقی میخواست
که در جانم تلاطم داشت
نه به شوق امضای دخترکان بازیگوش
که به شوق خواندن سطری از ان
برای تو بود
نه به شوق گریستن بعضی از خواندنش
که به شوق دیدن مرواریدی که
با چشم سر نمی توان دید
نه به شوق خندیدن دیگری از
خواندن سطری از ان
که به شوق به یاد آوردن
خنده سرخ نگاهت
وقتی شعرهایم
ترانه حنجره فروشان شد
وقتی زمزمه زیر لب دلداده و دلدار شد
وقتی شعرهایم پوستر نویس
شهر شد
وقتی از من شعر نویی
طلب کردند
پشیمان گشتم از این کار!
که چرا شعر من
باقی نماند در سینه ام
باشد محرم دلم
تنها، باشد ترانه لب خودم
تنها، باشد زمزمه دل خودم
تنها، باشد پوستری برای
نگین دنیای تنهایی خودم
که چرا طالب شعر من
جز قاصدک کسی دیگر باشد؟
وقتی پلکهایم را بر روی هم گذاشتم
قاصدکی را دیدم
که ان طرف تر از پنجره ای بسته
به پرواز مشغول است
با دلی محبوس در جانی نحیف
اما عاشق
صدایش کردم
جوابم داد
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من ميدانی ؟