داستان: افسانه ی پر آبی رنگ
سلام.
داستان: "افسانه ی پر آبی"
شناسنامه:
نام: افسانه پر آبی.
نام انگلیسی: The Legend of Blue Feather
نام نویسنده : FREYASHAWK **
مترجم : Leyth
در نخستین روزهای زندگی نوع بشر، زمانی که مردم در حال کسب شناخت از حیات و تمام پیچیدگی و زرق و برق آن بودند، پسری کم رو به نام "کووکو" ( Kuko ) زندگی میکرد. او شدیدا در دام عشق دختر رئیس قبیله اش بود؛ اما برای گفتن چیزی به دختر، بسیار خجالتی بود. به جای گفتن، او هر روزصبح جلوی درب خانه دختر یک گل سپید قرار می داد و بعد از گذشت زمانی، به محل برمی گشت تا ببیند که هدیه اش قبول شده است یا نه.
گل سفید رنگ، گلی کمیاب و زیبا بود که فقط در بالاترین نقطه ی کوه های بلند پیدا می شد. کووکو هر بعد از ظهر، در جست و جوی گل کمیاب از کوه ها بالا می رفت و هرگز بدون گل به دهکده بر نمی گشت. آن گل برای او، نماد احساسی بود که در قلب خودش شکفته بود. هر روز وقتی می دید که دیگر گل سفیدش روی آستان در نیست، قلبش به تپش می افتاد. و او تصور می کرد که معشوقه اش می فهمد که زیبایی او، در زیبایی بدیع گل سپید جلوه گر شده است.
روزی، نمایندگانی ناشناس به دهکده آمدند. آنها یک پیشنهاد دادند: ازدواج دختر با پسر رئیس دهکده ی همسایه در ازای الاغهای بار گیری شده با طلا، صندوق هایی پر از جواهرات گرانبها و سبد هایی پر از حبوبات، سبزیجات و میوه جات...
بیچاره کووکو!!! قلب کووکو در حرکت تظاهری آنها و بانگ ستاینده ی روستائیان غرق شد. تمام آن چیزی که برای ارائه به دختر داشت همان گل سفید بود. زمانی که هیئت نمایندگان به خانه ی رئیس قبیله وارد شدند، با چکمه های سنگینشان هدیه ی کووکو را لگدمال کردند. کووکو نمی توانست تصور کند که دختر، او را بر فرزند رئیس ثروتمند قبیله ترجیح بدهد. او یک چوپان فقیر بود که فقط یک جفت گوسفند و دو تا مرغ داشت که تا به حال حتی یک تخم طلا هم نگذاشته بودند!
غروب آن روز، با نا امیدی بسیار، به سمت آبشار ِ الهه رفت تا در آرامش فکر کند. اینجا، وقتی زندگی اش تاریک می شد، یک مکان دلخواه برای او بود. بر طبق افسانه ها الهه ی کشت و ذرعی که دریاچه محل زندگی اوست، آرزوهای افراد مستحقی را که از او کمک بخواهند اجابت می کند. کووکو حدس می کرد که الهه - همان طور که زیبا بود - غم خوار و مهربان هم بود. و در تاریک و روشن صبح، در تفکر الهه بود. و در دل از آرزوها و امیدها، نبردها و نا امیدی هایش سخن می گفت. کووکوی نسبتا کم رو و خجالتی، دریافت که می تواند آزادانه با الهه ای که نمی بیند صحبت کند. با کسی که احساس می کرد همواره در آبهای اخگر گونه ی آبشار بهاری حاضر است.
غروب آن روز بعد از اینکه بالاخره در سکوت فرو رفت، از سیمای پرنده ای بدیع و آبی رنگ که در سراسر آسمان پرواز می کرد، در شگفت شد. پرنده بالای سر او سه بار چرخ زد و یک پر به دامن کووکو انداخت. پری بلند و رنگین کمانی... . کووکو تا به آن وقت چیزی به آن زیبایی ندیده بود. او در حیرت بود. اما بیشتر وحشت زده شد وقتی که پرنده با او سخن گفت.
"من پرنده ی نامیموتو هستم. کسی که آشیانش در دامان الهه کشت و ذرع است. او به من امر کرده است تا تو را دل گرم کنم. این پر نیلی رنگ را به دختری که دوستش داری هدیه کن. اگر قلب او برای تو بتپد، دختر از آن تو خواهد شد."
کووکو به پرنده ی مقدس تعظیم و از هدیه ی نایابش سپاسگزاری کرد. سپس به دهکده بازگشت و آن پر را در پادری خانه ی معشوقه گذاشت. آن شب را نتوانست بخوابد و به محض طلوع خورشید، آنجا حاضر بود تا ببیند آیا هنوز پر درمکانی که گذاشته بود هست یا نه...
چه لذت عظیمی!... پر آنجا نبود!
زمانی که آنجا ایستاد، رئیس دهکده ، دخترش و تمام نمایندگان غریبه از خانه بیرون آمدند و جارچی دهکد شروع به نواختن ناقوس کرد تا مردم ده را به جلسه فرابخواند. آن ها در میدان اجتماع کردند و منتظر شنیدن اخبار بودند. کووکوی بیچاره ناگهان هراسان شد. از اینکه شاید این جلسه خبر پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با پسر رئیس قبیله ی همسایه باشد.
اما به جای آن، کووکو دید که معشوقه اش در حالی که پر آبی را به موهای طلایی اش بسته است، به جلو آمده و با صدایی رسا اعلام کرد:
" من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد که به من بگوید پرنده ای که این پر متعلق به اوست در کجا زندگی می کند. "
سپس پدرش گفت: "سه روز بعد، ما جلسه ای دیگر خواهیم داشت و در آن، جواب سوال دخترم را خواهیم شنید."
کووکو فهمید که رئیس قبیله قصد دارد به پسر رئیس قبیله ی همسایه فرصتی بدهد تا جواب سوال دختر را بدهد. آن سه روز برای کووکوی بینوا بسیار کند گذشت. او جواب را می دانست، اما در شک بود که آیا رقیبش توانایی دادن پاسخ درست را دارد یا نه.
بعد از گذشت آن سه روز، ناقوص به صدا در آمد و مردم دوباره در میدان جمع شدند. هیئت نمایندگان بازگشتند و این بار پسر رئیس قبیله ی همسایه هم با آن ها بود. در بهت و حیرت کووکو، آن پسر بسیار زیبا رو بود، اما غرور و تکبر در خصایصش مهر شده بود. علاوه بر این رفتارش معنی رفتار کسی را می داد که در همه ی شرایط راه خود را می رود. رقیب کووکو قدمی به جلو برداشت و سپس با صدای بلند گفت:
" این است جواب من به سوال شما: من مردانی را به گوشه گوشه ی سرزمینمان فرستادم، و هیچ کس پرنده ای با خصوصیاتی که شما نام بردید، ندید. من با اطمینان اعلام می کنم که آن پرنده در این سرزمین غریبه است و باید از سرزمینهای دور آمده باشد."
رئیس با خوشحالی پذیرفت: "آری! ... همین باید جواب ما باشد."
دختر گفت: "هنوز نه. این جواب سوال من نبود. این جواب به من نگفت که کجا پرنده را پیدا کنم."
سپس کووکو قدمی به جلو برداشت. برایش حیرت آور بود که وقتی سخن می گفت دیگر لکنت نداشت. صدایش راسخ و ملیح بود هنگامی که گفت: " من پرنده ای را که در جست و جویش هستید دیده ام. این پرنده را نه در سرزمین ما و نه هیچ کجای دیگر پیدا نمی کنید. چرا که در دامان الهه زندگی آشیان کرده است. او پرنده ی نامیموتو است، مقرب الهه ی زندگی، بالاتر از هر کس دیگر."
روستاییان متعجب شدند، نه از کلمات کووکو بلکه از تبدیل او به یک مرد جوان و بی پروا که نه تردید دارد و نه ترس.
رئیس با اخم گفت: " از کجا می دانی؟ "
-- پرنده خود این هدیه را به من داده است. این پر سمبل عشق واقعی است. پسری که این پر را به دختری هدیه می دهد، در واقع به او می گوید: " قلب من به سوی تو می پرد، همان طور که پرنده ای به سمت آشیانش پرواز می کند. من آرزو دارم برای همیشه در قلب تو آشیان کنم."
این پیام پر آبی رنگ است و برای همین ، من این پر را به دختر شما هدیه کردم. من رعیت شما هستم سرورم، اما قلب من بیشترین اشتیاق را در تعلق به دختر شما دارد.... برای همیشه.
همه ی اهالی شیفته ی سخنان پسر شدند و حتی رئیس هم نتوانست بر عدم رضایت عبوسانه ی خود پافشاری کند. اگرچه فکر از دست دادن تمامی مزیت هایی که در وصلت با قبیله ی همسایه وجود داشت، آزارش می داد. اما به هرحال دخترش را دوست می داشت و شادی او برایش از ثروت مهمتر بود. دختر اول به پسر رئیس همسایه و سپس به کووکو نگاهی انداخت.
" من همیشه دوستت داشته ام" . این را دختر به چوپان جوان گفت.... " هر روز صبح، من از پنجره می دیدم که تو آن گل زیبای سفید رنگ را جلوی در خانه می گذاشتی. من همیشه آرزو داشتم که تو روزی با من از عشقت حرف بزنی."
سپس دست پسر را گرفت و اعلام کرد: " من پر آبی رنگ ِ عاطفه ی تو را قبول می کنم. بگذارید از امروز به بعد، پر آبی نشانه ی عشق جاودانی هر مرد و زنی باشد ."
پایان.