به شقايق سوگند که تو برخواهي گشت
من به اين معجزه ايمان دارم ...
" منتظر بايد بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
Printable View
به شقايق سوگند که تو برخواهي گشت
من به اين معجزه ايمان دارم ...
" منتظر بايد بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
اكنون كه مال مني
رويايت را تنگاتنگ رويايم
بخوابان
و به عشق و رنج و كار بگو
كه اكنون
همه بايد بخوابند
به عشق بگو ديگر هيچ كسي جز
تو
نميتواند در رويايم بگنجد
ما بر فراز رودخانههاي زمان پرواز
ميكنيم
و هيچ كسي جز تو از ميان تاريكيها
با من سفر نخواهد كرد
هيچ كسي جز تو
كه هميشه سبزي، هميشه
خورشيدي، هميشه ماهي
حالا كه دستانت مشت خود را باز
كردهاند
بگذار معني لطيفشان به زمين
چكد
و من، به دنبال اشكي كه از تو فرو
ميچكد
سفر ميكنم
اشكي كه مرا
تمام مرا به يغما برد!....
از زلال نگاهت
ماهي ميگيرم
وآهو شكار ميكنم
از وسعت نا تمامش
و مات و گيج
حل ميشوم
در مذاب كلامت
سايه روشن حضورت
آسماني ام ميكند
و سجاده ي عاشقي ام
تر ميشود
از شبنم پاك گونه هایت
دستم كه بر پنجره ميلغزد
ياس وجودت بي تابم ميكند
بگو
تا كي جاده را
در پس پرده اشك و آه
ديد بزنم...؟!
رسم زندگی این است ،یک روز یکی رو دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی،اون رفته است و همه چیز تمام شده است.... مثل یک مهمانی که به آخر رسیده است و تو به حال خود رها میشوی ... چرا غمگین میشوی این رسم زندگی است،تو نمیتوانی آن را تغییر بدهی،پس تنها آواز بخوان این تنها کاریست که از دست تو برمیاید
بوی باران همه جا را فراگرفته است ولی من بوی عطر تو را می خواهم. آسمان رنگین کمان عشق را در آغوش گرفته است،ولی من عشق رنگین تو را می خواهم در آغوش گیرم. آسمان آبی است ولی چشمان تو آسمانی است. نغمه مرغ عشق را با دل می شنوم که بی قرار برای بهاران است ولی من نوای دلنشین صدای تو را دوست دارم،صدایی که آواز قو را در بر دارد،صدایی که از عشق سر چشمه می گیرد.
آسمان می گرید،زمین اشک های آسمان رادر دل می فشارد و جان می گیرد ولی من هرگز نمی خواهم اشک های تو را ببینم حتی اگر با اشک تو زندگی بگیرم.
دریا زیباست و وسعتی به درازای هفت آسمان دارد ولی وسعت نگاه عاشقانه تو آسمان ها وزمین را در بر می گیرد.
هفت آسمان وسعت زیادی دارد و سراسر عشق و امید است ولی دل بی قرار من وتو بزرگتر از آن است.
دوست دارم ببینمت، دوست دارم عشقت را در آغوش گیرم. دوست دارم چشمانم با چشمانت دریاها را سیر کند. دوست دارم در وسعت سبز نگاهت گم شوم.
ولی نمی دانم کی می بینمت،نمی دانم چگونه می بینمت،نمی دانم کجا می بینمت...
ولی این را می دانم که روزی می بینمت...تا زمانی که وسعت قلبم بر وسعت قلبت اضافه شود،در دل دریایی ام با نغمه مرغ عشق و آواز قو می سرایمت و تا زمانی که خون در رگ های پینه بسته ام جاری است وسعت چشمان غریبت را از یاد نخواهم برد.
وقتی به چشمانت می نگرم آسمان را در آن می بینم ،نمی دانم خداوند چگونه چشمان تو را چنین دریایی آفرید، نمی دانم....
درون چشمانت حس غریبی است،حس غریبی که آشناست.آری می شناسمش اما نمی دانم چیست نمی دانم....
منی که سرشار از تلاتمم وقتی به چشمان طوفانی ات می نگرم آرام می گیرم آری آرام... وقتی آرامش چشمانت را احساس می کنم، می وزم اما تو با دریای دلت آن را خاموش می کنی. وقتی به چشمان غریبم می نگری نسیم آرامش رابرایم می آوری،نسیمی که بوی آشنایی می دهد.
وقتی رود چشمانت سرازیر می شود خود را طوفان زده احساس می کنم ولی تو با آن اشک چشمانت مرا به ساحل آرامش سوق می دهی، ساحلی که بی تو طوفانی است.
وقتی باران روی قلب خاکی ات می بارد بوی عشق را می شنوم، وقتی بوی عشق با نسیم مهربانیت قلبم را نوازش می دهد خود را مجنون احساس می کنم. وقتی باران صورتم را نوازش می دهد، عشقت را با تمام وجود احساس می کنم،عشقی که با تو معنا گرفته و با تو تا ابد خواهد ماند.
بدون مظلومیت آن چشمانت زندگی را نمی خواهم،دوری عشقم را نمی توانم تحمل کنم. به خاطر آن دریای دلت، به خاطر آسمان چشمانت وبه خاطر عشق خاکی ام بیا... بیا که همیشه در جست وجوی طوفان عشقت هستم.
تک ستاره آسمان عشقم تا ابد دوستت دارم و به خاطر سفیدی عشقم زندگی را نثار دریای چشمانت می کنم و تو نیز به خاطر عشق دریایی ام بیا... می دانم تو می آیی وبا یک دنیا عشق به سویم پرواز می کنی تا در آسمان دل انگیز عشق با یکدیگر پرواز کنیم و هرگز خورشید عشقمان غروب نخواهد کرد.
دوست دارم تمام حرفهای دلت را برایم بگویی و من نیز با دلم گوش دهم اما قبل از غروب خورشید!
شمع، گل،پروانه،باز همان داستان قدیمی،روزگار می گذرد ولی هنوز باقی است.
لیلی و مجنون، شیرین وفرهاد،باز هم مثل قدیم اند، باز هم مثل قدیم زنده اند و نفس می کشند.
همه افسانه اند،همه قصه اند ولی زنده اند ونفس می کشند وهمه عاشق اند...
بیا تا باهم افسانه ای جاودان و زنده بسازیم اما نه داستان شمع و پروانه. همه می خواهند لیلی و مجنون شوند که در کتاب ها نیز همانندی نداشته باشند ولی همه می دانیم که کسی نیست که مانند آنها باشد،دیگر کسی نیست که مجنون باشد ویا لیلی. عاشقی می خواهد فرهاد باشد ولی شیرینش را گم کرده است،فرهادی هست که شیرین داشته باشد ولی آن کوه را ندارد.
اما من...اما من می دانم که می توانم. آری،اگر دستانت در دستانم باشند،اگر چشمانت همرنگ چشمانم شوند، اگر شانه هایت تکیه گاه عشقم باشند می توانم. اگر عشقت همرتز عشقم باشند،از طلا هم ناب تر می شوندو جنسی آسمانی خواهند داشت.
بازهم می توانیم افسانه ای دیگربسراییم ولی این افسانه ما واقعی است.اگر قلبهایمان با هم باشند،نوید عشق غریبی را می دهند که برای هر دوی ما آشناست،عشقی که آرزویش را داشتیم. آری من نیز می توانم لیلی باشم ومجنون عشقم. آری من نیز می توانم شیرین رویاهایت شوم و تو فرهاد دلم و آرزوی قلبم.
روزگاریست که شیطان فریاد میزند:آدم پیدا کنید،سجده خواهم کرد!!!" دکتر علی شریعتی "
1. باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند( دکتر علی شریعتی )
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛
متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر،
داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم
بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر
بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم
ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم برای ملاقات همسايه جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو برويم
ما اتم را شکافته ايم اما نه تعصب خود را بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي گيريم،
عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر کردن،
.
.
.
ما کميت بيشتر اما کيفيت کمتری داريم