سلام به دوستان
مرسدس جان
من سيع كردم سه راه مراقبه ي شما رو انجام بدم راه دومش خيلي سخت من فقط افكارمو مشاهده مي كنم ولي بعضي وقتي قاطي مي كنم به قول معروف مي زنه به سرم نمي فهمم چه كار مي كنم چه كار كنم كه اين جور نشه
Printable View
سلام به دوستان
مرسدس جان
من سيع كردم سه راه مراقبه ي شما رو انجام بدم راه دومش خيلي سخت من فقط افكارمو مشاهده مي كنم ولي بعضي وقتي قاطي مي كنم به قول معروف مي زنه به سرم نمي فهمم چه كار مي كنم چه كار كنم كه اين جور نشه
سلام چرا دوستان كم پيدا شدن
zolgharnein عزيز من مطلبي كه شما در مورد چاكراي ششم نوشته بوديد چندين بار خوندم الان مي خواستم به دونم چه جوري مي شه اين ژشم سوم رو يك دفع باز كرد؟
موفق باشين
سلام اولا باز كردنش بدون استاد همينطوري خطرناك هست تازه شما مي خواهيد بدون ايجاد ظرفيت اوليه يكدفعه اين كار را بكنيد مگه از اون تجربه كه من تو تاپيك گذاشتم عبرت نگرفتيد خودتون هم به بچه ها گفتيد اين درس عبرتي باشه براي بقيه :sad:نقل قول:
نوشته شده توسط deer
خوب جناب ذوالقرنین یک استاد بگو تا بریم سرش !
برگرفته از: Think on this things(برای جوانان) کریشنامورتی، برگردان: رضا ملک زاده
این کتاب مجموعه سخنرانیها و گفتگوهایی است که کریشنامورتی برای شاگردان و آموزگاران یکی از مدارس جنوب هند که توسط وی بر پا شده است، بیان داشته و در حدود سالهای 1961-1962 ایراد شده است. این مدرسه در نزدیکی بنارس و در کنار جاده سرنات و در کرانه رود گنگ قرار دارد و بیشترین سخنرانیها در زیرسایبان درختان تنومند بانیان انجام شده و یادآور این اشعار سهراب سپهری:
.....
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
.....
سفر مرا به زمین های استوایی می برد. و زیر آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد: وسیع باش و تنها، و سر به زیر، و سخت
.............
و من مفسر گنجشگهای دره گنگم و گوشواره عرفان نشان تبت را برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
فصل-18 ذهن توجه گرا
آیا هیچگاه به صدای زنگ معابد توجه کرده اید؟ اکنون به چه گوش فرا می دهید؟ به نتها گوش می دهید یا به سکوت میان نتها توجه می کنید؟ آیا اگر سکوتی نبود، نتها مشخص بودند؟ اگر به سکوت توجه می کردید آیا در آن صورت اثر نتها بیشتر نبود و آنها کیفیت متفاوتی نمی یافتنید؟ اما می بینید که ما به ندرت توجه واقعی خود را به هر امری معطوف می داریم، و من فکر می کنم بسیار مهم است که معنای توجه داشتن را دریابیم. هنگامیکه آموزگارتان مسئله ای را تشریح می کند، و یا دوستی سخنی می گوید و داستانی را برایتان مطرح می سازد، یا وقتی که در کنار رودخانه هستید و صدای لغزش آب بر کرانه های آن را می شنوید، معمولا توجه اندکی بدانها مبذول می دارید، و اگر بتوانیم دریابیم که معنای توجه کردن چیست، شاید آنگاه آموختن اهمیت متفاوتی داشته باشد و بسیار آسانتر شود.
هنگامیکه آموزگارتان در کلاس به شما گوشزد می سازد که توجه کنید، منظورش چیست؟ منظور وی آن است که شما نمی باید از پنجره به بیرون بنگرید، آنست که باید از توجه به هر چیز دیگری باز ایستاده و توجه خود را تماما بر روی آنچه که قرار است بیاموزید متمرکز سازید. یا هنگامیکه غرق مطالعه داستانی هستید، تمامی ذهنتان آن چنان روی این داستان متمرکز شده است که در این لحظه هیچ چیز دیگری مورد توجه شما قرار ندارد. این گونه دیگری از توجه است. بنابراین توجه کردن در معنای متهول آن فرآیند محدودسازی اندیشه است، چنین نیست؟
اکنون، من فکر می کنم که گونه کاملا متفاوتی از توجه وجود دارد. آن گونه از توجه که عموما تبلیغ و تمرین می شود و آدمیان در گیر آن می شوند محدود ساختن ذهن تا حدودی است که آنرا فرایند انحصار سازی می خوانند. هنگامیکه برای بذل توجه، تلاش می کنید حقیقتا در برابر امری دست به مقاومت زده اید، مثلا در کلاس درس سعی می کنید به بیرون از پنجره و به رفت و آمد افراد و ...نگاه نکنید و در راه مقاومت بخشی از انرژی شما هرز می رود. برای متمرکز ساختن کامل ذهن بر امر ویژه ای شما دیواری پیرامون ذهنتان می سازید، و این کار را انضباط ذهن به منظور بذل توجه می نامید. شما می کوشید هر گونه اندیشه ای را از ذهن بیرون کنید و تنها تمام توجه خود را منحصرا بر اندیشه مورد نظرتان متمرکز سازید. این چیزی است که بیشتر مردم از توجه کردن استنباط می کنند. اما من فکر می کنم که نوع متفاوتی از توجه یا حالتی از ذهن هست که انحصاری نیست و دریچه ذهن را بر همه امور نمی بندد، و چون مقاومتی در کار نیست ذهن توانای توجه گسترده تر می باشد. اما توجه بدون مقاومت به معنای توجه جذب نیست.
آن گونه از توجهی را که من می خواهم از آن گفتگو کنم، یکسره با آنچه که معمولا از توجه استنباط می شود، متفاوت است و از امکانات عظیمی برخوردار است، زیرا انحصاری نیست. هنگامی که بر موضوعی، سخنی و گفتگویی توجه خود را معطوف دارید خود آگاهانه یا ناخودآگاهانه دیواری از مقاومت در برابر تداخل دیگر اندیشه ها در ذهن پدید می آورید و در نتیجه ذهنتان کاملا حضور ندارد و هر چه که توجه کنید حضور ذهنتان صرفا جزیی است زیرا بخشی از ذهنتان در برابر تداخل هر گونه اندیشه ای و هر گونه انحراف و پریشانی مقاومت می کند.
بگذارید بررسی را با نگرشی دیگر آغاز کنیم. آیا می دانید پریشانی ذهن چیست؟ شما می خواهید به آنچه که می خوانید توجه داشته باشید اما ذهنتان با سروصدایی که از بیرون می آید پریشان می شود و شما به بیرون از پنجره می نگرید. هنگامیکه می خواهید بر چیزی تمرکز کنید و ذهنتان دچار سرگردانی می شود، این سرگردانی پریشانی خوانده می شود. در اینصورت بخشی از ذهنتان در برابر به اصطلاح پریشانی مقاومت می کند و در فرآیند این مقاومت انرژی ذهنیتان هرز می رود. در حالیکه اگر دم به دم از هر پویش ذهن آگا باشید در اینصورت در هیچ زمانی چیزی بنام پریشانی پیش نخواهد آمد و انرژی ذهن بعلت مقاومت به هدر نخواهد رفت. بنابراین بسیار مهم است که بدانیم براسی توجه چه معنایی دارد.
اگر شما هم به صدای زنگ و هم به سکوت در میان ضربه های آن گوش فرادهید، کل این فرآیند شنیدن، توجه است. به همین شیوه هنگامیکه کسی سخن می گوید توجه نه تنها شنیدن این سخنان بلکه دقت به سکوت میان واژه ها نیز هست. اگر این کار را تجربه کنید در خواهید یافت که ذهنتان می تواند بدون پریشانی و مقاومت توجه کاملی داشته باشد.هنگامیکه ذهنتان را با گفتن اینکه « من نباید به بیرون از پنجره بنگرم، من نباید به رفت و آمد مردم بیرون نگاه کنم، من باید علی رغم خواسته ام برای انجام کاری دیگر، به تدریس توجه کنم». تحت انضباط در می آورید، این کار جدایی پدید می آورد که بسیار هستی سوز است، زیرا انرژی ذهنی را به هدر می دهد. اما اگر با چنان تفاهمی گوش فرا دهید که در آن نشانی از هیچ گونه جدایی و در نتیجه هیچ شکلی از مقاومت نباشد به هر در اینصورت در می یابد که ذهن می تواند بدون هیچ کوششی توجه کامل خود را به هر امری معطوف دارد. آیا دقت می کنید؟ آیا سخن من روشن است؟
بی گمان تحت انضباط در آوردن ذهن به منظور بذل توجه آن فروپاشی و زوال ذهن می گردد. البته این بدان معنا نیست که ذهن همانند بوزینه ای ناآرام از این سو بدان سو برجهد. اما غیر از توجه جذب، ما تنها از این دو حالت توجه، آگاهی داریم. یا ما می کوشیم که چنان انضباط شدیدی را بر ذهن حاکم کنیم که نتواند منحرف شود و یا اینکه ذهن را برای سرگردان شدن از موضوعی به موضوع دیگر آزاد می گذاریم. اکنون آنچه که من می گویم مصالحه ای میان این دو حالت نیست، بلکه برعکس هیچ ارتباطی به این دو ندارد بلکه رویکردی یکسره متفاوت با آنهاست، این بدان معناست که کاملا از این دو امر آگاهی داشته باشیم که ذهن همواره و بدون آنکه اسیر دام فرآیند انحصار باشد، بذل توجه کند.
آنچه را که من می گویم بیازمایید، آنگاه خواهید دید که ذهنتان با چه سرعتی خواهد آموخت. شما می توانید آهنگ و یا صدایی را بشنوید و بگذارید که ذهنتان چنان سرشار از آن باشد که تلاشی برای آموختن نشود. گذشته از آن اگر بدانید که چگونه به سخنان آموزگارتان در پیرامون برخی واقعیتهای تاریخی گوش فرا دهید و اگر ذهنتان بتواند بدون هیچ مقاومتی گوش دهد زیرا که دارای فضا و سکوت است و دچار پریشانی نمی باشد، در اینصورت نه تنها از آن واقعیت تاریخی آگاه خواهید می شوید، بلکه پیش داوری های معلمتان را به هنگام تفسیر این واقعیت و واکنش خویشتن را نیز نسبت به آن در خواهید یافت.
من مایلم نکته ای را به شما گوشزد کنم. شما می دانید که فضا چیست. در این اطاق فضا هست. میان اینجا و خوابگاهتان، بین پل و خانه تان، میان این سوی رود و کرانه دیگر آن نیز فضا هست. حال ببینید که آیا در ذهنتان نیز فضا نیست؟ اگر ذهنتان دارای فضای آزاد باشد در اینصورت در این فضا سکوت هست و از آن فضا هر چیز دیگر پدید می آید، زیرا در آن صورت شما می توانید بشنوید، شما می توانید بدون مقاومت توجه کنید. به همین علت بسیار مهم است که ذهنتان از فضای آزاد برخوردار باشد. اگر ذهن انباشته و شلوغ نباشد و بی وقفه پر نشده باشد در اینصورت می تواند صدای پارس آن سگ، صدای گذشتن قطار از آن پل دور دست (صدای فن کامپیوترتان را) بشنود و در عین حال کاملا به گفته های کسی که اینجا سخن می گوید گوش فرا دهد. در این حالت است که ذهن شاداب و سرزنده است نه مرده و در حال نیستی.
.....
پرسش: چگونه ذهن می تواند به چند چیز همزمان توجه کند؟
پاسخ: این آن چیزی نبود که من از آن سخن می گفتم. کسانی هستند که می توانند در آن واحد روی بسیاری از امور تمرکز کنند (مثلا من که الان دارن هم تایپ می کنم و هم می خوانم، ایول من) که این عمل صرفا مسئله تربیت ذهن است، من اصلا در این مورد سخن نگفته ام(اینم از ضدحال کریشنامورتی).. منظور ذهنی است که بدون مقاومت است و چون دارای فضای آزاد است، از سکوت برخوردار است و از این سکوت اندیشه ها پدیدار می گردد.
و آمما پرسش من:
آیا تمرکز روی چاکراها و ... نوعی محصورسازی ذهن نیست؟ اگه نیست، چرا نیست؟ اگه هست، خوب پس چکار کنیم؟ این نظر خودمه: در تمرکز روی چاکراها و یا دیگر سیستمهای تمرکزی و عبادی، شخص یه هدفی در نظر داره(هر چند هدف را بی نهایت بنامیم) هدفی از پیش تعیین شده و روشن (مانند جمع کردن حواس، دیدن یک قدیس یا قدیسه در خواب، باز نمودن چاکرا و دریافت انرژی، و بسیاری اهداف بظاهر پاک و بی آلایش)، بنابراین آنچه که می بیند یا واقعیت نیست و یا توسط هدف از پیش تعیین شده تغییر یافته است.
نظر دون خوان و کارلوس کاستاندا رو می دونید؟ نظر این دو شخص(کریشنا و دون خوان)، اگه کلمه نظر درست باشه، برام خیلی مهمه، خیلی شبیه به هم هستند. حرفهای کریشنا رو می شه عملا درک کرد و دون خوان هم چون عملیه نمیگه «بذار بمیری بعدا می بینی چه کارایی کردی»، بلکه می گه «الان باید ببینی». ولی خوب ما دون خوان رو نداریم که با حرف و یا حقه هاش بتونه در تغییر آگاهی از این سو به آن سو کمکون کنه، پس از کجا شروع کنیم؟ این دو شخص تاکید عمده ای روی توجه در بیداری و در خواب دارند، استنباط من اینه که توجه در بیداری در وهله اول است، خوب کسی از حقه ها یا تمارین ناب دون خوان خبر نداره؟ کریشنا یه توجه و هوشمندی دائمی رو ضروری و نه تنها ضروری بلکه تنها نوع حیات راستین می دونه (که به نظرم خیلی خیلی واقعیه)، دون خوان چی می گه؟ برای آگاهی چه راهی رو پیشنهاد می ده؟ و یا دوستان نظرات دیگر اساتید رو که در موردشون اطلاعی ندارم رو توضیح بدن (کسانی مثل اوشو، خیام، مولوی و ... و دیگرانی که شاید برای من یا ما گمنام باشند).
کتاب: اولین و آخرین رهایی، کریشنامورتی، برگردان: دکتر قاسم کبیری
خیال می کنم بیشتر ما می دانیم که این همه تشویق و تحریصی که از ما به عمل می آید، برای آن است که در مقابل فعالیتهای خود مرکز مقاومت کنیم. مکاتب به کمک قول و قرار ها، از راه ایجاد ترس از انتقاد، از راه انوع و اقسام محکوم سازی ها به روش های مختلف کوشیده اند که انسان را از این فعالیت مستمری که از «من» بوجود می آید، بازدارند. شکست آنها دور را به دست سازمانهای سیاسی داده اند. باز هم تحریص، باز هم امید نهایی مدینه فاضله. تمامی انواع قانون گذاری ها، از محدودترین تا افراطی ترین آنها، من جمله بازداشتگاههای زندانیان سیاسی، برای مقابله با آنها بکار گرفته و به مورد اجرا گذاشته شده اند. با این وجود، ما به فعالیت خود مرکز خود که گویی تنها کاری است که می دانیم، ادامه می دهیم. اگر اتفاقا در موردش فکری بکنیم، قدری آن را تعدیل می کنیم، اگر از آن مطلع باشیم، مسیرش را تغییر می دهیم، اما تحول بنیادی و عمقی صورت نمی گیرد و توقف ریشه ای آن عمل واقع نمی شود. متفکرین از این قضیه آگاه اند، این را هم می دانند که تنها وقتی این فعالیت از مرکز متوقف می شود، خوشی معنا پیدا می کند. بسیاری از ما طبیعی بودن فعالیتهای خودمرکز را بدیهی می پنداریم و می گوییم که فقط پی آمدهای آن که چاره ناپذیر است، باید تعدیل، منظم و کنترل شود. اکنون کسانی که قدری جدی تر و گرم تراند، اما نه با صداقت- زیرا صداقت طریق خودفریبی است- باید دریابند که آیا پس از آگاهی از این روند کلی خارق العاده فعالیت خود مرکز، می توان از آن پا فراتر گذاشت.
برای درک ماهیت این فعالیت خود مرکز باید بطور بدیهی به بررسی آن پرداخت، به آن نظر کرد، از روند کلی آن آگاهی داشت. درصورتی که از آن آگاه شویم، آن وقت امکان از میان بردن آن وجود خواهد داشت، اما آگاهی از آن نیاز به درکی خاص دارد، نیاز به یک قصد مشخص برای رویارویی با مساله به گونه ای که هست- تفسیر، تعدیل و محکوم کردن-ضرورت ندارد. باید از آن چه می کنیم، از تمامی فعالیتهایی که از این حالت خودمرکز ناشی می شود، آگاه بوده و به آن شعور داشته باشیم. یکی از مشکلات اولیه ما این است که به محض آگاهی از آن فعالیت، می خواهیم آن را شکل دهیم، کنترل کنیم، محکوم کنیم و یا تعدیل نماییم، از این رو به ندرت می توانیم به طور مستقیم به آن نظر کنیم، تنها مقدار کمی از ما می دانیم چه باید کرد.
می دانیم که فعالیتهای خود مرکز، مخرب و زیان آورند و نیز می دانیم که هر نوع همانندی- با کشور، گروه خاص، تمایل معین و در جستجوی نتیجه بودن در این جا یا در آخرت، شکوه و جلال بخشیدن به پندارها، به دنبال نمونه یا الگو رفتن، در جست و جوی پرهیزکاری و غیره بودن- در اصل کار یک آدم خودمرکز است. تمامی روابط ما، با طبیعت، مردم و پندارها بازده فعالیت است. حال با اطلاع از همه این ها وظیفه انسان چیست؟ تمامی فعالیت های این گونه باید به پایان برسد، بی آنکه به خود تحمیل شود، تحت تاثیر قرار گیرد و یا جهت داده شود.
بیشتر ما می دانیم که این فعالیت خود مرکز ایجاد تبه کاری و هرج و مرج می کند ولی ما فقط به جهاتی متوجه آن می شویم و یا آن را در دیگران می بینیم و از اعمال خود جاهل ایم و یا چون آگاهی ما از عمل خودمرکزمان در رابطه با دیگران است، می خواهیم متحول شویم، جانشین پیدا کنیم و یا از آنچه که هستیم، پا فراتر بگذاریم. قبل از آنکه بتوانیم با آن مقابله کنیم، باید بدانیم که شیوه بوجود آمدن این روند چگونه است. برای ایم که چیزی را بفهمیم، باید توانایی نگاه کردن به آن را داشته باشیم و برای نگاه کردن به آن باید فعالیتهای مختلف آن را در سطوح مختلف، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه بشناسیم.
من فقط وقتی از این فعالیت «من» آگاه می شوم که مخالفت کنم، وقتی که خودآگاه ناامید می شود، وقتی که «من» مشتاق رسیدن به نتیجه ای باشد. یا زمانی از وجود این مرکز آگاهی پیدا کنم که لذت به پایان برسد و دلم بخواهد بیشتر از آن داشته باشم، آنگاه مقاومت ایجاد می کنم و به خاطر یک هدف معین، به ذهن شکل معینی می بخشم که به من شادی و رضایت خاطر بخشد، وقتی من از خود و فعالیت هایم آگاه می شوم که آگاهانه به دنبال پرهیزکاری بروم. به طور حتم هر کس که آگاهانه به دنبال پرهیزکاری برود، پرهیزکار نیست. فروتنی چیزی نیست که بتوان به دنبالش رفت، زیبایی فروتنی در همین است.
این روند خودمرکز نتیجه زمان است. تا زمانی که این فعالیت در هر جهتی که هست، خودآگاه یا ناخودآگاه، وجود دارد، حرکت زمان وجود دارد و من به گذشته و حال در ارتباط با آینده آگاه ام. فعالیت خود مرکز «من»، یک روند زمانی است. خاطره است که به فعالیت این مرکز که «من» نام دارد استمرار می دهد. اگر خود را مشاهده کنید و از این مرکز فعالیت آگاه باشید، خواهید دید که فقط روندی است ناشی از زمان، خاطره، تجربه و ترجمان هر تجربه بر اساس خاطره، همچنین خواهید دید که فعالیت ذاتی عبارت است از بازشناسی، که آن هم روند ذهن است.
آیا ذهن می تواند از همه این ها خلاص شود؟ بله، در لحظات نادر امکان اتفاق چنین چیزی هست، امکان اتفاق آن برای بیشتر ما وقتی است که عملی را ناخودآگاه و بدون قصد و هدف انجام می دهیم، اما آیا برای ذهن هرگز چنین امکانی که بتواند به کلی از فعالیت خودمرکز خلاص شود، وجود دارد؟ این سوالی بسیار مهم است که باید از خود بپرسیم، زیرا با صرف مطرح کردن سوال، پاسخ خود را پیدا خواهیم کرد. اگر ما از روند کلی این فعالیت خود مرکز آگاه بوده و با فعالیت هایش در سطوح مختلف شعور خود آشنا باشیم، ان وقت به طور یقین باید از خود بپرسیم آیا برای این فعالیت امکان از میان رفتن وجود دارد یا خیر؟ آیا ممکن است بر حسب زمان، برحسب آن چه که باید باشیم، برحسب آن چه که بوده ایم و آن چه هستیم نیندیشیم؟ زیرا همه روند فعالیت خود مرکز از همین اندیشه آغاز می شود، قصد شدن، قصد انتخاب کردن و احتراز کردن که همه یک روند زمان به شمار می آیند نیز از همان جا آغاز می شود. در این روند، ما شاهد تبه کاری بی منتها، مصیبت، پریشانی، تحریف و به قهقرا رفتن خواهیم بود.
به طور حتم روند زمان روندی انقلابی نیست. در روند زمان تحولی وجود ندارد، تنها استمرار به چشم می خورد و پایانی بر آن متصور نیست، چیزی به جز بازشناسی ندارد. انقلاب، تحول، موجودی تازه شدن تنها زمانی امکان دارد که روند زمان و فعالیت «خود» توقف کامل پذیرد.
اکنون با اگاهی از این روند کلی و تمامی «من»، به هنگام عمل وظیفه ذهن چیست؟ تنها از طریق تجدید حیات، از طریق انقلاب- نه از طریق شدن من، بلکه از طریق از میان بردن کامل من- تازه، هستی پیدا می کند. روند زمان نمی تواند بوجود آورنده تازگی باشد، زمان شیوه مناسب آفرینندگی نیست.
نمی دانم هیچ یک از شما یک لحظه خلاقیت داشته اید، منظور من از این سخن عملی کردن یک تصور نیست. منظور من آن لحظه خلاقیت است که بازشناسی در آن راه ندارد. در آن لحظه انسان دچار حالت خارق العاده ای است که در آن حالت، «من» به عنوان فعالیتی از طریق بازشناسی متوقف شده است. اگر ما اگاه باشیم، خواهیم دید که در آن حالت نه تجربه کننده ای که به خاطر بیاورد، ترجمان چیزی باشد، بشناسد و سپس تعیین هویت کند، وجود دارد و نه چیزی به نام روند اندیشه که متعلق به زمان است. در آن حالت آفرینش، حالت آفرینندگی تازه که بدون زمان است، عمل «من» اصلا وجود ندارد.
پس سوال ما به یقین این است: آیا برای ذهن، امکان بودن در آن حالت وجود دارد، البته نه به صورت لحظه ای و نه در لحظات نادر، بلکه- من ترجیح می دهم از کلمه «جاودانه» و «همیشه» استفاده نکنم، زیرا این واژه ها نیز به زمان دلالت دارند- بدون توجه به زمان. به طور حتم این برای هر یک از ما کشف مهمی است، زیرا این در به عشق باز می شود، تمامی درهای دیگر به فعالیت «خود» می گشایند. هر جا که عمل ناشی از خود باشد، عشق وجود ندارد. عشق به زمان مربوط نیست. عشق تمرین کردنی نیست. اگر این کار را بکنید(نظر خودمه: منظور تمرین عشق است)، پس عمل خودآگاهانه «من» است که امیدوار است به کمک دوست داشتن به نتیجه ای برسد.
عشق به زمان مربوط نیست. رسیدن به عشق از طریق هیچ کوشش هشیارانه، هیچ راه و رسم و آشنایی که همه اش به روند زمان مربوط می شود، ممکن نیست. ذهن که چیزی جز روند زمان نمی داند، قادر به شناسایی عشق نیست. عشق تنها چیزی است که تازگی و ابدیت دارد. از آن جا که بیشترما ذهن را که حاصل زمان است، پرورش داده ایم، ماهیت عشق را نمی شناسیم. در مورد عشق حرف می زنیم، می گوییم عاشق مردم، عاشق کودکان، همسران، همسایگان و طبیعت هستیم، ولی به محض آن که آگاه شویم که عاشق ایم، فعالیت «خود» به وجود می آید، از این رو دیگر عشق نام نخواهد داشت.
این روند کلی ذهن را باید فقط از طریق ارتباط- ارتباط با طبیعت، مردم، فرافکنی های خودمان و با هرچه که دوروبر ما هست- شناخت. زندگی چیزی به جز ارتباط نیست. اگر چه ممکن است برای دوری از ارتباط حتی کوشش نیز به خرج دهیم، ولی بدون آن نمی توانیم زندگی کنیم. اگر چه ممکن است رابطه دردناک باشد، با منزوی کردن خود، با پناه بردن به عالم رهبانیت، نمی توانیم از آن بگریزیم. تمامی این روش ها نشانه های فعالیت «خود» است. با دیدن این تصویر کلی و آگاهی از تمامی روند زمان به عنوان هشیاری، بدون هیچ انتخاب، بدون هیچ نیت معین و هدف دار و بدون هیچ آرزویی برای رسیدن به هدف، خواهید دید که همین روند کذایی زمان به گونه ای داوطلبانه به پایان خواهد رسید، بدون این که القایی باشد یا نتیجه یک آرزو. تنها زمانی که آن روند به پایان برسد، عشق هستی خواهد یافت، عشقی که برای ابد تازه است.
لازم نیست در جست و جوی حقیقت باشیم. حقیقت چیزی نیست که دور باشد. حقیقت یعنی حقیقتی که در مورد ذهن است، یعنی حقیقتی که در مورد اعمال لحظه به لحظه است. اگر ما از این حقیقت لحظه به لحظه و از این روند کلی زمان آگاه باشیم، آن آگاهی باعث انتشار نوعی هشیاری و انرژی می شود که نامش هوشمندی یا عشق است. تا وقتی که ذهن از هشیاری به عنوان فعالیت خود استفاده می کند، زمان با تمامی مصایب، تعارض ها، تبه کاری ها و فریب های مغرضانه، قد علم خواهد کرد، تنها در آن زمان است که ذهن با درک این روند کلی توقف می کند و عشق توان هستی می یابد.
تكراري بود، من مقصر نيستم (شايدم هستم)
پیر من و مراد من،
درد من و دوای مکن ،
فاش بگویم این سخن :
شمس من و خدای من!
از تو،به حق رسیده ام،
ای حق حقگزار من!
شکر تورا ستاده ام:
شمس من و خدای من !
عیسی ی مرده زنده کرد،
دید،فنای خویشتن!
زنده جاودان توئی:
شمس من و خدای من !
کعبه ی من ،
کشنت من،
دوزخ من
بهشت من
مونس روزگار من
شمس من و خدای من .!
نعره ی های وهوی من،
از در روم،تا به بلخ
اصل کجا خطا کند
شمس من و خدای من
شمس من و خدای من ..
شمس من و خدای من ...!
ببخشید ربطی نداشت اما....
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
زیبا بود حیفم اومد.بلکه تاپیکیه تکونی بخوره
بمیرید
بمیرید
در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید ,همه روح پذیرید
بمیرید
بمیرید
وز این مرگ نترسید
کز این خاک بر آیید سماوات بگیرید
بمیرید
بمیرید
وز این نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید
بمیرید
وز این ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید
خموشید
خموشی دم مرگ است
هم از زندگی از معجزه خاموش نفیری