اینجا دلم تنگ
آنجا دلم بی قرار
حالا دیگر
نه اینجا ٬ نه آنجا
سوسوی چراغی نیست
و در میان این همه برج و بارو
در همهمه ی این همه نقاب
بدنبال مُهر عبور خویش می گردم
......
و خیره در بُهت آئینه
به داغ مُهری که بر پیشانیم خورده است
به سقوط ام در عمیق ترین خط پیشانیم !!!
و چروک های زیر چشمانم
که هر روز بیشتر از دیروز
بر چهره ام چوب خط می کشند
می نگرم
و به نهال لرزانی که در دست هایم
برای سایه سار فردا کاشته ام !!!
و قدم هایی که هیچ نقشی و ردی
بر سنگفرش این خیابان ها نمی نگارد
تا کسی نشانیم را نجوید
و به سالن انتظاری که
جز هیچکس
هیچ نیست !!!
و باز یادم می آید که
چقدر دل تنگم