نمی توان به بهار گفت زود فرا برسد و عمری طولانی داشته باشد . تنها می توان گفت بیاید و تا مدتی که قرار است بماند .
11min- پائولو کوئیلو
Printable View
نمی توان به بهار گفت زود فرا برسد و عمری طولانی داشته باشد . تنها می توان گفت بیاید و تا مدتی که قرار است بماند .
11min- پائولو کوئیلو
به نظر می آید که زندگی انسان به شب دراز و کسالت باری شباهت دارد که فقط گهگاهی بارقه هایی از نور با نوید انوار خود میتوانند توجیهی برای سالهای تاریک باشند . بی تردید این غم و تاریکی ناگوار در زندگی ما چای خود را دارد . چرا انسان باید مکرر صبح بیدار شود ، بخورد ، بیاشامد و دوباره به رختخواب بازگردد ؟ خیال میکنم فقط کودکان ، انسان های اولیه و نوجوانان بسیار سالم از این تکرار مکررات رنج نمی برند . البته اگر انسان خیلی روی این مسائل مکث نکند ، مطمئنا از بیدار شدن ها ، خوردن ها و آشامیدن ها نه تنها شدا می شود و احساس رضایت میکند ، حتی به دنبال تغییر در آن هم نیست ; اما اگر انسان درخواستش از زندگی در این مرجله متوقف نشود و با اشتیاق و امید به دنبال لحظات واقعی باشد تا در شعاع آن بتواند افکار ناگوار را بزداید و به مسرت واقعی دست یابد ، در این حال است که می شود این لحظه ها را خلاق نامید . لحظاتی که انسان احساس یکی بودن با افکار و آفریدگارش می کند . در این دوران آدمی به هه مسائل حساسیت پیدا میکند . حتی اگر پیشرفت مسائل در جهت مثبت هم باشد . عرفاً چنین حالتی را نزدیکی و هم بستگی با خداوند می دانند . من در قلمرو فکر و فلسفه راه درازی نرفته ام . اما درک این را دارم که شاید پرتوی بیش از اندازه ی این لحظات زندگی است که سایر امور را در تیرگی می پوشاند . به عکس احساس آزادگی و عدم دریافت این حالات موجب سختی زندگی و به زیر سوال رفتن آن می شود . به هر حال اگر دنیایی از لذات بهشتی وجود داشت به همان لحظات خدایی مربوط می شد . اگر قرار بود خوشی های انسان به طور مساوی با رنج ها همراه باشد آن وقت درد و رنج زندگی آن قدر عظمت نمی یافت که کسی سعی در گریز از آن داشته باشد .
هرمان هسه ( گرترود)
زندگي ، در جريان است
چه با ما
چه ، بي ما.
چه خوبه كه ردپايي كه از ما در ذهن ديگران باقي ميمونه، آزار دهنده نباشه..
چه خوبه كهحضور ما ، براي اطرافيانمون،باعث آرامش باشه،نه ناراحتي
زندگي، درجريان است.
چه ما با اون حركت كنيم
چه بايستيم و حركت اون رو نگاه كنيم..اينطوري فقط خودمون عقب ميمونيم...
زندگي ، در جريان است
رمان آخرين رقص
نوشته حامي
من مدتهای زیادیست دنبال این کتاب میگردم نمیتونم پیداش کنم. نمیدونم چطور میشه یک کپیش رو از جایی پیدا کرد. اگه کسی میدونه ممنون میشم.نقل قول:
اشتباه است اگر بگویم عشق کور است. حقیقت این است که عشق نسبت به نقص ها و ضعف هایی که به خوبی می بیند ، بی تفاوت است ، گاهی در وجود کسی که دوست می دارد چیزی می یابد که احساس می کند تعریف ناکردنی است و بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد.
زیباترین لحظه های ما همیشه حزن آلود هستند آدمی احساس می کند که این لحظه ها گریزانند، می خواهی نگه شان داری اما نمی توانی.
حقیقت بسیار ژرفی که یک سال است دریافته ام اینست که اگر آدمی به راستی دوست می دارد نباید به کنش های آنکه دوست می دارد اهمیت زیادی بدهد چرا که به او نیاز دارد، تنها اوست که فضای خاصی می آفریند که گویی آدمی تنها در این فضا می تواند به حیات خود ادامه دهد.
کتاب : رنج دلدادگی - آندره مورآ
وقتی دیدید یواش یواش میخواهید دختری را برای همیشه در بغل داشته باشید بدونید وقتش رسیده که جا خالی کنید.من درسی ندارم به شما بدم اما این رو از من داشته باشید:عشق دروغ نیست.چیز وحشت آوری نیست.به خلاف آنچه می گویند به فیلمهای ترسناک هم شباهت نداره.حقیقت داره.قشنگ غرقتون میکنه
وقتی دختری داشت روی شما طوری اثر میگذاشت که تمام اصول زندگی تان را به هم بریزه باید به چاره ای فوق العاده متوسل شد.عشق فقط هماغوشی نیست.اگر اینطور بود میشد کاری کرد.عشق زندگی است که میخواد تو رو دوباره گرفتار خودش بکنه اون موقع است که باید فرار کنید
رومن گری/خداحافظ گری کوپر
سال سوم دانشکده ی حقوق بودم که با یک دختر پرستیدنی سوئدی آشنا شدم.از زمانی که دنیا موهبت خجسته ای به نام سوئد را به بشریت ارزانی داشته،مردان همه جای عالم خواب چنین دخترهایی را دیده اند.
دختری بود بشاش،خوشگل،باهوش و بالاتر از همه صدای دلنشینی داشت و من پیوسته نسبت به صد حساسیت دارم.چرایش را نمیدانم.گوش حساس ندارم و بین من و موسیی عدم تفاهم غم انگیز و پذیرفته ای برقرار است.اما به طور غریبی به صدای زنان حساسیت دارم.چرایش را نمیدانم.شاید عامل خاصی در شکل گیری شنوایی ام دخالت داشته،مثلا یک عصب که به جایی رسیده که نبایستی برسد.تا آنجا پیش رفته ام که متخصصی را واداشته ام شیپور استاش گوشم را معاینه کند،اما او هیچ نقصی در ساختمانش نیافت.خلاصه،بریژیت صدای دلنشینی داشت و من گوش حساس،و ما برای هم ساخته شده بودیم.راستش را بخواهید،تفاهم ما چشمگیر بود.به حرف هایش گوش میدادم،تا آنجا که مقدور بود وادارش میکردم حرف بزند،و از شادی در پوست نمی گنجیدم.به رغم قیاقه ی بیزار از لذایذ دنیوی که به خودم میگرفتم،ساده لوحانه معتقد بودم که هیچ عاملی چنین رابطه ی هماهنگ و یکدستی را تهدید نمیکند.چنان شاد و سرخوش بودیم که ساکنان دیگر هتل،دانشجوهایی از همه رنگ و هر گوشه ی کره ی خاک،صبح ها هنگامی که از کنارمان رد می شدند،لبخند می زدند.اما از آن پس متوجه شدم که بریژیت مدام در فکر است.اغلب به دیدار بانوی سوئدی پیری می رفت که توی هتل گراند اوم در میدان پانتئون زندگی میکرد.تا دیروقت و گاهی تا ساعت یک و دو صبح پیشش می ماند.
وقتی برمی گشت همیشه خسته و اندوهگین بود و با محبتی سودایی و توام با حسرت گونه هایم را نوازش میکرد.
سوء ظنی نهانی در مغزم رخنه کرد.بو بردم که چیزی را دارد از من پنهان میکند.فراست زود رسم چنان بود که دیگر چندان مقدماتی نمیخواست تا به شک من دامن بزند؛از خود می پرسیدم نکند بانوی پیر در سرزمین بیگانه و آن هم دور از وطن محبوبش بیمار شده باشد؟یا نکند مادر بریژیت باشد که برای معالجه نزد یکی از پزشکان مشهور پاریس آمده است.
بریژیت چنان سرشت ملیحی داشت و با چنان ایثاری مرا می پرستید که میتوانست یکسره نگرانی اش را از من پنهان بدارد.آرزو میکردم کاش بتوانم آرامش ذهنی خود را حفظ کنم،چیزی که این همه برای آفرینش ادبی مهم است.سخت سرگرم نوشتن رمان تازه ای بودم.یک شب جوالی ساعت یک بعد از نیمه شب از تصور اینکه چشمان بریژیت بینوایم از شدت اشک ریختن بر بالین زنی در حال احتضار متورم شود،دیگر نتوانستم تاب بیاورم و برای کشف رازش به سوی هتل گراند اوم رهسپار شدم.باران میبارید.درهای هتل را بسته بودند.زیر رواق دانشگده ی حقوق پناه بردم و چشم به نمای بیرونی هتل دوختم.ناگهان چراغی در پشت پنجره ی طبقه ی چهارم روشن شد و بریژیت به مهتابی آمد.گیسوانش افشان بود.لباس خانه ی مردانه ای به تن داشت.لحظه ای بی حرکت زیر قطرات باران ایستاد.باید بپذیرم که ابداً تعجبی نکردم.اما با لباس خانه ی مردانه و موهای افشان آنجا چه کار داشت؟شاید زیر باران و توفان غافلگیر شده و موقعی که لباس هایش را برای خشک شدن آویخته،پزشکی که از بانوی سوئدی مراقبت میکند لباس خانه ی خود را به او داده است تا بپوشد.در همین موقع مرد جوانی که پیژامه پوشیده بود در بالکن ظاهر شد و کنار بریژیت به نرده تکیه داد.تازه قدری تعجب به من دست داد.نمیدانستم که بانوی سوئدی پسری هم دارد.ناگهان که زمین زیر پایم دهن باز کرد و رواق دانشکده ی حقوق بر سرم فرو ریخت و دروازه های دوزخ به رویم باز شد.مرد جوان دست دور کمر بریژیت حلقه کرد و آخرین کورسوی امیدم که شاید او به اتاق همسایه رفته تا مثلاً قلم خودنویسش را پرکند در یک چشم بر هم زدن ناپدید شد.مردک پست بریژیت را در آغوش گرفت،بوسید و او را به اتاق برگرداند.نور چراغ محتاطانه کم شد،اما خاموش نشد،قاتل میواست جزییات کارش را ببیند.زوزه ی دردناکی کشیدم و به قصد جلوگیری از جنایتی نهانی که در شرف وقوع بود،به طرف مدخل هتل هجوم بردم.چهار طبقه پله در پیش داشتم،اما تصور میکردم به شرط وحشی نبودن مرد و برخواردار بودنش از حداقل خوش رفتاری درست سر بزنگاه برسم.بدبختانه در ورودی را محکم بسته بودند.مجبور شدم مشت بکوبم،زنگ بزنم،جار و جنجال راه بیندازم و مثل گربه ای روی آجر داغ جست و خیز کنم و به این ترتیب وقت زیادی را از دست بدهم و از شدت خشم ناشی از درماندگی به مرز جنون برسم،زیرا یقین داشتم که رقیبم در طبقه ی بالا با چنین دشواری هایی روبه رو نیست.از همه بدتر این که از شدت هراس و دستپاچگی یادم رفته بود که پنجره ی مورد نظر را مشخص کنم.
...
به هتل گراند اوم پشت کردم و رهسپار خانه شدم.روی تخت خواب افتادم و عزمم را جزم کردم که صبح فردا در لژیون خارجی ثبت نام کنم.کمی از ساعت دو صبح گذشته بریژیت برگشت.داشتم کم کم دلواپس می شدم،نکند بلایی سرش آمده باشد.خجولانه در را خراشید و من در یک کلمه،به صدای بلند و واضح به او گفتم که چه فکری درباره اش میکنم.نیم ساعت تمام از پشت در سعی کرد دلداری ام بدهد.سپس سکوتی طولانی برقرار شد.از ترس اینکه مبادا به هتل گراند اوم برگردد،از تخت بیرون پریدم و به اتاق راهش دادم.با اکراه یکی دو سیلی به صورتش زدم،اما خودم بیشتر از این کار رنج می بردم.همیشه در بلند کردن دست به روی زنها با مشکلات بزرگی روبه رو می شوم.به گمانم فاقد خشونت و مردانگی باشم.سپس سوالی از او کردم که هنوز هم در پرتو بیست و پنج سال تجربه وقتی به آن بر میگردم میبینم احمقانه ترین چیزی بود که در طول عمرم به عنوان قهرمان جهان از گسی پرسیده ام:
-چرا این کار را کردی؟
جواب بریژیت بسیار عالی بود.حتی موقع تعریف آن به خود می لرزم.این جواب باجی بود در جهت تقویت شخصیتم.در چشمان آبی اش که به من دوخته بود اشک موج میزد.در حالی که حلقه های زرین گیسوانش تاب میخورد،با کوششی صادقانه و رقت انگیز همه چیز را توضیح داد و گفت:
-آخر خیلی شبیه تو است.
داغ این حرف هنوز هم با من است.ما با هم زندگی میکردیم،همیشه راحت به من دسترسی داشت،اما این برایش بس نبود.آه،نه ! مجبور بود زیر باران برود بیرون،نزدیک یک مایل پیاده روی کند،تا کس دیگری را بیابد،تنها به این دلیل که مرا به یادش بیندازد.اگر این دلیل جاذبه ی مقاومت ناپذیر من نباشد،دیگر نمیدانم چیست.
ناچار بودم تلاش کنم تا خود را فریب خورده نشان ندهم؛هر چه دلتان میخواهد بگویید،اما پیدا بود که من تاثیر زیادی روی زنها میگذارم.
از آن پس بارها به جواب بریژیت فکر کرده ام و نتایجی که به دست آورده ام،گرچه سراپا هیچ و پوچ است،با این همه در رابطه ام با زنان به حالم بسیار مفید بوده و همین طور در ارتباط با مردانی که مثل من اند.
دیگر هیچگاه زنی فریبم نداده یعنی از آن پس هرگز در باران به انتظار زنی نایستادم.
رومن گری/میعاد در سپیده دم
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می¬آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می¬ورزد و می¬پرستد و انتظار می¬کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت¬های روزمره زندگی و خیلی چیز¬های دیگر به آن صدمه می¬زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می¬بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می¬شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت¬هایش دارد مسخ می¬شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می¬کند. تو هر چه می¬خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
وصیت نامه دکتر علی شریعتی
من سحر نمی دانم .من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم .من سحر نمی دانم .گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حال ات سوخت ،پس روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم:« دو ستت دارم» و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من ار تپش ایستاد .گفتم نکند تو را کشته باشم ؟ نکند من مرده با شم ؟پس روح ام را از روی تو بر چیدم اما تو نبودی . گفتم که سحر نمی دانم.مصطفی
روی ماه خداوند را ببوس
تذکره الاولیا همیشه جز کتابهای بالینی ام بوده . داستان فوق العاده منصور حلاج رو اگر از این کتاب نخوانده اید پس نصف عمرتان بر فناست. این هم قسمتهایی از بی نظیرترین بخش های تذکره الاولیا که به شرح حال منصور حلاج می پردازد:
پس هر کسي سنگي مي انداخت، شبلي موافقت را گلي انداخت، حسين منصور آهي کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي از گلي آه کردن چه معني است؟ گفت: از آنکه آنها نمي دانند، معذوراند ازو سختم مي آيد که او مي داند که نمي بايد انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چيست؟ گفت: دست از آدمي بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در ميکشد قطع کند. پس پاهايش ببريدند، تبسمي کرد، گفت: بدين پاي خاکي ميکردم قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد! پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد تا هر دو ساعد و روي خون آلود کرد؛ گفتند: اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد، شما پنداريد که زردي من از ترس است، خون در روي در ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است. گفتند: اگر روي را بخون سرخ کردي ساعد باري چرا آلودي؟ گفت: وضو ميسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نيايد الا بخون. پس چشمهايش را برکندند قيامتي از خلق برآمد. بعضي ميگريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنيد که سخني بگويم. روي سوي آسمان کرد و گفت: الهي بدين رنج که براي تو بر من مي برند محرومشان مگردان و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمد الله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار مي کنند. پس گوش و بيني ببريدند و سنگ و روان کردند. عجوزه اي با کوزه در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: زنيد، و محکم زنيد تا اين حلاجک رعنا را با سخن خداي چکار. آخر سخن حسين اين بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسمي کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان ميدان رضا بردند.