دیدی ای غمگین تر از من بعد از ان دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی
Printable View
دیدی ای غمگین تر از من بعد از ان دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم قصه ی تلخ جدایی
یاران، غمم خورید، که غمخوار ماندهام
در دست هجر یار گرفتار ماندهام
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
تا بلبل خوشنوای گم شد
بوی گل و بوستان نیابم
تا آب حیات رفت از جوی
عیش خوش جاودان نیابم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
مرا گویی که: ای عاشق، نه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم
منم این منم از شادی جدا ،منم این منم ازما رها
تویی، این تویی از غمها رها این منم در راه تو تا نا کجا
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا بدانی که در این خرقه چه نا درویشم
مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
جهان را تیرهرو ایجاد کردند
تو را خورشید تابان آفریدند
پریشان زلف تو تا جمع گردید
دل جمعی پریشان آفریدند
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
من و مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
صدبار تو را گفتم
کم خور دو سه پیمانه :7:
حدیث چون و چرا دردسر دهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ
زده آئینه هر نام بر سنگ
بمو واجند که بی نام و ننگی
هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ
باید با ه شروع می کردید!نقل قول:
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
حافظ
500مین پستم تقدیم به عزیز دلم :40:
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
گویی که گل از چشمه ی مهتاب گرفتم
در برکه ی اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه ی خوبی است که از آب گرفتم
هر گز نتوانی که ز من دور بمانی
چون در دل خود عکس تو را قاب گرفتم
:40:
من آن ساکن شهر رسواییم
که از شور بختی تماشاییم
فقیر سر کوی آشفتگی
اسیر دل و عشق و شیداییم
میان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمین تا اسمان است.
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
حافظ
تو رفتی و دو چشمانم به در ماند
سکوت سرد سایه تا سحر ماند
سکوتی تلخ و اندوهبار و سنگین
لبانم تا سحر بی همسفر ماند
دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
در برکه ی اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه ی خوبی است که از آب گرفتم
محبت ره به دل دادن صفای سینه می خواهد
به یاد یکدگر بودن دلی بی کینه می خواهد
اگردورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آن است که نامت را همیشه بر زبان دارم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
تا توانی می گریز از یار بد (خودش میدونه کی رو می گم)
یار بد بدتر بود از مار بد
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای رود بیـــــــا دشـــــت مرا آب بگیراین شب،شب خسته را به مهتاب بگیرای وسعت آغـوش صمیـــــــمانه ترینمن عکس تـو ام،بیـــــا مرا قـاب بگیر
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستین قوی دستند
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی......ا
مولانا
يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
پروین اعتصامی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد /حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
حافظ
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعلهها خواهم شد و در خشک و تر خواهم گرفت
فروغی بسطامی
تا اختيار کردم سر منزل رضا را
مملوک خويش ديدم فرماندهي قضا را
تا ترک جان نگفتم آسودهدل نخفتم
تا سير خود نکردم، نشناختم خدا را
فروغی بسطامی
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آن کشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست.
ابو سعید ابو الخیر.
تــــا کــی بـه تــنمای وصــال تـو یـگانـه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
------------
دوس دارم مشاعره مردونه بشه:40:
هر گلی علت و عیبی دارد گل بی علت و بی عیب خداست.
نقل قول:
حدس می زدم عزیزی پیدا شه و بهم گیر بده
اما اگه برنامه ی مشاعره ی به تماشاگه تو سوگند که از شبکه آموزش رو دیده باشید ، توی اون دکتر آذر می گه که چون در زبان فارسی خیلی از حروف خاستگاه مشترکی دارند ، مشکلی نیست از اینکه این نوع حرف ها رو در مشاعره به جای همدیگه به کار ببریم:20:
توبه ی زهد فروشان گرانجان بگذشت
وقت شادی و طرب کردن رندان برجاست
چه ملامت خورد آن کس که چو ما باده خورد
این نه عیب است بدین بی خردی وین نه خطاست
حافظ
تا تو نگاه می کنی کار من اه کردن است
من به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تلخ است فراق تو دوری ز وثاق تو
ای آنک مبادا کس دور از تو جدا چونی
یا رب اندر کنف سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود