می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابین مـن است
خسته ام گردون گردان خسته ام/خسته ام اي خسته جانان خسته ام
ريشه اي تشنه نشسته زير خاك/ بارشي كو ابر و باران خسته ام
خشم خورشيد و عبور فصل گرم/ در كويري خشك و سوزان خسته ام
قلب جنگل با تبر در خاك عشق/ وقت اعدام درختان خسته ام
ميزند آبي بر آتش هاي دل/ قطره قطره اشك لرزان خسته ام
شه پره پرواز من آخر شكست/ از نشستن اي رفيقان خسته ام
قول بده که خواهی آمد
اما
هرگز نیا...
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود
دیگر نمی توانم این گونه با اشتیاق
به جاده و دریا
خیره شوم
من خو کرده ام به این انتظار...
به این پرسه زدن ها
در اسکله و ایستگاه
اگر بیایی
من چشم به راه چه کسی بمانم؟!
رسول یونان
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[QUOTE=narmine;5546695]قول بده که خواهی آمد
اما
هرگز نیا...
اگر بیایی
همه چیز خراب می شود
دوست عزیز این شعر از سروده های رسول یونان شاعر محبوب منه نه ح . رمضانی
ممنون از ارسالش ...:20::11:
ای زندگی من خسته ام تا کی سکوت تا کی اسیر
ای مرگ تلخ این دست من دستم بگیردستم بگیر
در سینه ام ای آرزو محض خدا دیگر بمیر
ای لحظه ها من از شما سر خورده ام ترکم کنید
ای روز و شب من آ دمی دل مرده ام ترکم کنید ترکم کنید
من تا گلو در حسرتم افسرده ام ترکم کنید
از وحشت فردای خود آزرده ام ترکم کنید
ای اشک گرم آروم بریز بر گونه بیمار من
لذت ببر ای غم تو هم از این همه آزار من
در لحظه بیداد غم کی میشود غمخوار من
ای لحظه پایان این امشب و فردا نکن
درد بزرگ بودنم را ای زمان حاشا نکن...
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام زندگی را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیبا ست
حاجت به بیان نیست که از روی تو پیدا ست
من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست
در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است
آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست
من قایق آواره ی دریای تو هستم
خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست
در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا
این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست
ز بی مهری زدی زخمم، نمک پاشیدی و رفتی
به دست غــم گـل امید، زقـــلبم چــیدی و رفتی
بروی شیشه عـمـرم ،چو اشک لرزیدی و رفتی
چه شبها گریه ها کـــردم ولـی نشنیدی و رفتی
وفا نا کرده قلــبت را به او بخشـــیدی و رفتی
چو برف حـسرت واندوه، سرم باریدی ورفتی
گله کــردم زتنهایــی ولــی رنجـیدی و رفتی
به دیوار دلـــم چنگ غضب ســا ییدی و رفتی
تومشت عقده هایت را ســرم کوبیدی و رفتی
نگفتی بی تو میمیرم، تو مــرگم دیدی و رفتی
وداع کـردی توبا عشق ولبش بوسیدی ورفتی
شب مرگ من از شادی، بسی خندیدی ورفتی
به رگهایم چه گرم وتلخ ، چوخون جوشیدی ورفتی
غـزل خوان برسـرخــاکم، زدی رقصــیدی و رفتی
چو عــطر بی کســی در من شبــی پيچیدی و رفتی
ز شهـــرم ناگهان دردا، چـــرا کوچـــیدی و رفتی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.............................. ...:20:
قصه بی سر و سامانی من گوش کنيد
گفتگوی منو حيرانی من گوش کنيد
شرح اين قصه جانسوز نهفتن تا کی
سوختم ، سوختم اين راز نگفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کويی بوديم
ساکن کوی بت عربده جويـی بوديم
دين و دل باخته ديوانه رويی بوديم
بسته سلسله ، سلسله مويی بوديم
کس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يک گرفتار از اين جمله که هستند نبود
نرگس غمه زنش اين همه بيمار نداشت
سنبل پر شکنش هيچ گرفتار نداشت
اين همه مشتری و گرمی بازار نداشت
يوسفی بود ولی هيچ خريدار نداشت
اول آن کس که خريدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
با دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از نا خوشی روی تو رفت
حاش آلله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آميز کسان گوش کند
باالله که چرخ بی تو مرا حبس ميشود
کجا روم که ببینم تو را , نمیدانم
به جستجوی تو امشب
به خواب خواهم رفت ....
شبی آرزوی مرگ دارم
مرگ
این حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب
با من بی کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایهدر پای تو چون موج دمی زار گریست
که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج (سایه)
تمام عمر بستیم و شکستیم
به جز بار پشیمانی نبستیم
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
و این بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیست
به شانه ام زده ای
که تنهائی ام را تکانده باشی !
به چه دلخوش کرده ای ؟!
تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟!
تو کیستی؟
که دلم می خواهد
تا فرصتی فراهم هست
با خودم آشتی کنم
دلم تنگ است
دلم ميسوزد از باغي كه ميسوزد
نه ديداري نه بيداري
نه دستي از سر ياري
مرا آشفته مي دارد چنين آشفته بازاري
تمام عمر بستيم و شكستيم
به جز بار پشيماني نبستيم
جواني را سفر كرديم تا مرگ
نفهميديم به دنبال جه هستيم
عجب آشفته بازاري است دنيا
عجب بيهوده تكراري است دنيا
چه رنجي از محبتها كشيديم
برهنه پا به تيغستان دويديم
نگاه آشنا در آن همه چشم
نديديم و نديديم و نديديم
سبكباران ساحلها نديدند
به دوش خستگان باري است دنيا
مرا در موج حسرتها رها كرد
عجب يار وفاداري است دنيا
عجب آشفته بازاري است دنيا
عجب بيهوده تكراري است دنيا
ميان آنچه بايد باشد و نيست
حالم از قافیه تنگ است , دلم از شعر گرفته
هیچ بیتی به سرم نیست , کمر شعر شکسته
چند روزی ست بد حالم من و سرم هوای مردن دارد
مثل مردی که نود را گذراند ولی آرزوی رفتن دارد
آخرین مجنونم و به چشمان تو می اندیشم
تو کمی لیلی باش ..کاش علت قهر تو می دانستم
حالم از بودن اینجا سیر است و به فکر رفتن
کوله بارم بر دوش , مردنم به ز زجر ماندن
عاشق عکس تو قابی شیشه , که به من می خندد
وتمام دنیا با تمام رویای دلم می جنگد
کوله بارم خالیست , کمی از روشنی چشم تو با خود دارم
و به فکر یک جا . . من طناب دار خود کجا برپا دارم
ديگر كسي نمانده و تنها تو با مني
رفتند از برم همه، اما تو با مني
بار سفر به مقصد خورشيد بسته ام
اين سايه است در پي من، يا تو با مني؟!
در اين كوير تشنه ي سيراب از عطش
با سينه اي به وسعت دريا تو با مني
سمت خداست عقربه ي چشم هاي تو
ديگر چه جاي قبله نما تا تو با مني
امشب ز كوچه مي گذرم بي هراس تيغ
مي دانم اي قلندر شب ها تو با مني
با من بمان كه در دل اين دشت پر هراس
تنهاتر از خدايم و تنها تو با مني
.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بس شنيدم داستان بيكسی / بس شنيدم قصهي دلواپسیقصهی عشق از زبان هركسی / گفتهاند از ني حكايتها بسیحال بشنو از من اين افسانه را / داستان اين دل ديوانه راچشمهايش بوی ازنيرنگ داشت / دل دريغا سينهای ازسنگ داشتبا دلم انگار قصد جنگ داشت / گويی از با من نشستن ننگ داشتعاشقم من ،قصد هيچ انكار نيست / ليك ،با عاشق نشستن عار نيستكار او آتش زدن ،من سوختن / در دل شب ،چشم بر در دوختنمن خريدن ناز، او نفروختن / باز ،آتش دردلم افروختنسوختن در عشق را از بر شديم / آتشی بوديم و خاكستر شديمازغم اين عشق مردن باك نيست / خون دل هرلحظه خوردن باك نيستآه می ترسم شبی رسوا شوم / بدتر از اين رسواييم ،تنها شوموای از اين صيد و آه و از آن كمند / پيش رويم خنده ، پشتم پوزخندبر چنين نامهربانی ، دل مبند / دوستان گفتند و دل نشنيد پندخانهای ويرانتر از ويرانهام / من حقيقت نيستم ،افسانهامگرچه سوزد پر ،ولی پروانهام / فاش می گويم ،كه من ديوانهامتا به كی آخر چنين ديوانگی / پيلگی بهتر از اين پروانگیگفتمش آرام جانی؟ ،گفت:نه / گفتمش شيرين زبانی؟ ،گفت:نهگفتمش نامهربانی؟ ،گفت:نه / ميشود يك شب بمانی؟ گفت:نهدل شبی دور از خيالش سر نكرد / گفتمش ،افسوس او باور نكردخود نمی دانم ،خدايا چيستم؟ / يك نفر با من بگويد كيستمبس كشيدم آه ،از دل بردنش / آه،اگر آهم بگيرد دامنشباتمام بی كسی ها ساختم / وای بر من ،ساده بودم ،باختمدل سپردن دست او ديوانگی ست / آه ،غيراز من كسی ديوانه نيستگريه كردن تا سحر،كار من است / شاهد من ،چشم بيمار من استفكر می كردم كه او يار من است / نه، فقط درفكر آزار من استنيتش از عشق، تنها خواهش است / دوستت دارم، دروغی فاحش استيك شب آمد زيرو رويم كردو رفت / بغض تلخی در گلويم كرد و رفتمذهب او ،هرچه باداباد بود خوش / به حالش ،كاين قدر آزاد بودبی نياز از مستی می ،شاد بود / چشمهايش مست مادرزاد بوديك شبه از عمر سيرم كردو رفت / من جوان بودم ، پيرم كردو رفت
بی تو، تک پنجره ی این اتاق خالی دیوار می شــــود
آرام مــــن بـــــه راه تـــــــــو بی تـــاب مـــی شــــــود
ای آفتـــاب قـلـــب مـــن، به کدامیـن گناه مـــی روی؟
آمـــال ایــن دل، بی تـــــــــو ناگــه تبـــاه می شــود
اگر خوابم اگر بيدار اگر مستم اگر هشيار
مرا ياراي بودن نيست تو ياري کن مرا اي يار
تو اي خاتون خواب من ، من تن خسته را در ياب
مرا هم خانه کن تا صبح نوازش کن مرا تا خواب
هميشه خواب تو ديدن دليل بودن من بود
چراغ راه بيداري اگر بود از تو روشن بود
ضيافت هاي عاشق را خوشا بخشش خوشا ايثار
خوشا پيدا شدن در عشق براي گم شدن دريا
نه از دور و نه از نزديک تو از خواب امدي اي عشق
خوشا خود سوزي عاشق مرا اتش زدي اي عشق
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن
خوشا مردن خوشا از عاشقي مردن
آمدم تا مست و مدهوشت كنم اما نشد
عاشقانه تكیه بردوشت كنم اما نشد
آمدم تا از سر دلتنگی و دلواپسی
گریه تلخی در آغوشت كنم اما نشد
آرزو كردم كه یك شب در سراب زندگی
چون شراب كهنه ای نوشت كنم امانشد
نازنینم، نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم
آمدم تا این سخن آویزه گوشت كنم اما نشد
بعد از آن نامهربانیهای بی حد و فزون
سعی كردم تا فراموشت كنم اما نشد ...
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبود ...
يادت مي آد ؟ گفتم بهت : اگه نمي شي مرحمم
تو رو خدا زخمم نشو كه تيكه پاره ست بدنم
تو عين ناباوريهام تو هم شدي يه زخم نو .....
...
به قعر شب سفری می كنیم در تابوت
هوا بد است
تنفس شدید
جنبش كم
و بوی سوختگی بوی آتشی خاموش
و شیهه های سمندی كه دور میگردد
میان پچ پچ اوراد و الوداع و امان
نشسته شهر زبان بسته باز در تب سرد
و راه بسته نماید ز رخنه تابوت
به قعر شب سفری می كنیم با كندی
چه می كنیم ؟
كجاییم ؟
شهر مامن كو ؟
شهاب شب زده ای در مدار تاریكی
هجوم از چپ و از راست دام در هر راه
عبوروحشت ماهی در آبهای سیاه
بگو به دوست اگر حال ما بپرسد دوست
نمی كشند كسی را نمی زنند به دار
دگر به جوخه آتش نمی دهند طعام
نمی زنند كسی را به سینه غنچه خون
شهید در وطن ما كبود می میرد
بگو كه سركشی اینجا كنون ندارد سر
بگو كه عاشقی این جا كنون ندارد قلب
بگو بگو به سفر می رویم بی سردار
بگو بگو به سفر می رویم بی سر و قلب
بگو به دوست كه دارد اگر سر یاری
خشونتی برساند به گردش تبری
هوا كم است هوایی شكاف روزنه ای
رفیق همنفس ! اینك نفس كه بی دم تو
نشاید از بن این سینه بر شود نفسی
نه مرده ایم گواه این دل تپیده به خشم
نه مانده ایم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحیف امید در آغوش
به قعر شب سفری می كنیم چون تابوت
چه گذشت؟
- زنبوری پر زد
- در پهنه ی ...
- وهم.این سو، آن سو، جویای گلی.
- جویای گلی، آری ، بی ساقه گلی در پهنه ی خواب ،
. نو شابه ی آن ...
- اندوه ، اندوه نگاه : بیداری چشم ، بی برگیِ دست.
- نی ، سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز آمده ام بسیار ، و ره آوردم : تیناب تهی.
- سفری دیگر ، ای دوست ، و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود ، و به همراهت نیروی هراس.
خوش به حالم که تو بی تاب منی
من شب و باز تو مهتاب منی
حجم آغوش تو دنیای من ست
دل و جانم، دُرِِّ نایاب منی
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از پس پرده نگاه کن مثل شطرنجه زمونه هر کسی مثل یه مهره توی این بازی میمونه
یکی مثل ما پیاده یکی صد ساله سواره یک نفر خونه بدوشو یکی دوتا قلعه داره
یک طرف همه سیاهو یک طرف همه سپیدن روبه روی هم یه عمره ما رو دارن بازی میدن
اونا که اول بازی توی خونه تو و من پیش پای اسب دشمن مهره ها رو سر بریدن
ببین امروزه همشون میونه شاه و وزیرن هنوزم بدون حرکت پشت ما سنگر میگیرن
تاجو تخت شاه دیروز دره قلعشون نمیشد به خیالشون که این تاج سروشنه تا همیشه
یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمیباخت تاجو از سرش تو میدون لشکر پیدانه انداخت
اونکه مهره ها رو چیده اونکه ما رو بازی میده اونکه نه شاهه نه سرباز نه سیاهه نه سپیده
تهی بود و نسیمی
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای
لب بود و نیایشی
من بود و تو یی
نماز و محرابی
سهراب
كسي حالم نميپرسه/كسي دردم نميدونه/نه همدردو هم آوايي/كسي با من نميخونه
ازين سرگشتگي بيزارم بيزار/ولي راه فراري نيست ازين ديوار
شب ها پر درد و من از غصه ها دلسرد/كجا پيدا كنم دلسوخته اي همدرد
اسير 100 خيال و وهم و اندوهم/سراپا دردمو سنگينتر از كوهم
............................
خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر
نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر
خندههایم خندهی غم، اشکهایم اشک شوق
خندههای آشکار از اشک پنهان سختتر
چید بالم را و درهای قفس را باز کرد
روز آزادیست از شبهای زندان سختتر
صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت:
هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر
مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون
زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر...
نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم...
که اگر قسمت ما شد تک و تنها باهم،
زیر یک سقف به هم زل بزنیم آخرسر
خنده ای از ته دل بی غم فردا با هم
بشود حادثه ها وفق مراد من و تو
یا نباشیم و یا تا ته دنیا باهم
اگر این بار خدا خواست که خوشبختی را
بفروشد کمی ارزانتر از این تا با هم...
اگر این بار زمان روی زمین بند شود
نشناسیم از این شوق سرازپا با هم
دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را...
لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم
شب شعری به غزلخوانی ترتیب دهیم
از من و رودکی و حافظ و نیما باهم
"در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیداشد و..."این است که حالا باهم...
من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت
جمله ای از تو:"چه خوب است که تنها باهم
دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی
صدوده سال بمانیم در این جا با هم"
شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نیست تردید زمستان گذرد
وز پیش پیک بهار
با هزاران گل سرخ
بی گمان می آید...
ای شهـــابِ رهـگــــذر،ای از ستــاره ماه تــر!
دلـخــوشی هــای مــن ازعمـــر تــو هـم کوتاه تر
توخدایم نیستـی بـــی شک! ولــی مثــل خــــــدا-
در وجـودت هـــرکســی شـک می بــرد،گمراه تر
روز و شب دنـبــال تــو هستـنــد«ازمـا بهتــران»!
چشـــم هـایــت را بگـــو باشنـــد بســـم ا... تـــر
عشـق کــوهــــی قلــه ناپیــداست وصعب العبــور
هرچـــه عــاشق تــر،مسیــر پیش رو جـانـکاه تــر
عاشقی لطفش به سختی های راهش بــود ومــن-
بی جهـت مـی خواستــم بـاشد ازاین دلخــــواه تر!
نیما فرقه
حال فعلی ام رو با یک سپید کوتاه از بهمن زدوار با شما قسمت میکنم :
" رام شدم ،
بیا "