ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
Printable View
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولي است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق ومست دوزخي خواهد بود
فرداست بهشت همچون كف دست
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه؟
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه؟
پر كن قدح باده كه معلومم نيست
اين دم كه فرو برم برآرام يا نه؟
قومی متفکرند اندر ره دین
قومي به گمان فتاده در راه يقين
ميترسم از آنكه بانگ آيد روزي
كي بيخبران راه نه آن است و نه اين
من ظاهر نیستی و هستی دانم
من باطن هر فراز و پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای مستی دانم
ما لُعبَتکانیم و فلک لُعبت باز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند در اين بساط بازي كرديم
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـه غره آیــد از غـره بـه سلخ
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
از مـن رمقی بـه سعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـاده دوشــین قــدحی بـيش نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
چون آمدنم به من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
دوری که در او آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت نه بدایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
ای دوست بیا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازين دير کهن در گذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
صبح است دمی با می گلرنگ زنیم
وین شیشهء نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از عمل دراز خود بازکشیم
در ذلف دراز و دامن چنگ زنیم
دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمـه نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو خواني و نه من
هست از پس پرده گفتوگوي من و تو
چون پرده بر افتد نه تو ماني و نه من
مرا درديست بي درمان اگر گويم زبان سوزد
اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
اميدوارم كه تكراري نباشه توو انها كه من خوندم كه نبود
من قامت بلند تو را در قصيده اي
با نقش قلب سنگ تو تصوير مي كنم
حميد مصدق
تا رفته به شاهراه وصلت گامي
تا يافته از حسن جمالت كامي
نا گاه شنيدم ز فلك پيغامي
كز خم فراق نوش بادت جامي
رودكي
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب.
ز آنچه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب ؟
م.اميد
همه گويند: تو عاشق اويي
-گرچه ميدانم همه عاشق اوييند -
ليك مي ترسم يا رب!
نكند راست بگوين
م.اميد
اينجا چرا ميتابي ؟ اي مهتاب برگرد
اين گورستان غمگين دبدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ديدني نيست
ميخندي اما گريه دارد حال اين شهر
مهدي اخوان ثالث (م.اميد)
چه كسي مي خواهد من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
حميد مصدق
هر شب ستاره اي بر زمين ميكشند و باز
اين آسمان غمزده غرق ستاره است
گلسرخي
رفتم مگو ٬ مگو ٬ كه چرا رفت ٬ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت ٬ چو نور صبح
بيرون فتاده بود به يك باره راز ما
خار را كي مي رسد دستي زند دامان گل
سر خوشم در پاي آن گل همچو يك خارم هنوز
گردن يار مرا بوسيد زنجير گران
من به زنجير حسد در بند آزارم هنوز
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
اگر به هر سر موييت صد خرد باشد
خرد به كار نيايد چو بخت بد باشد
راه پنهاني ميخانه نداند همه كس
جز من و زاهد و شيخ و دو سه رسواي دگر
كاش ميشد با محبت قفل دل را باز كرد
در كنار اشك و لبخند زندگي آغاز كرد
دلت پاك است اما با تمام سادگي هايت
به قصد عشق آزاري معما مي شوي گاهي
دل مي كنم روي درختي يادگاري
دل مي كنم از زندگي گاهي گداري
بسترم صدف خالي يك تنهايي ست
و تو چون مرواريد گردن آويز كسان دگري
رازي است با تو و عشق ٬ مثل زمين و خورشيد
عشق از تو زاده است آه ٬ اما تو را كه زاده ؟!
نشان هوشياري بود آن عصيان ابليسي
زماني كه ملايك خاك را تعظيم ميكردند
در عرض عمر با تو سفر كردهام نه طول
تا هر دقيقه با تو به عمري برابر است
بوديم و كسي پاس نمي داشت كه هستيم
باشد برويم و بدانند كه بوديم ؟
ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميدي است
خسته ام از عشق هم خسته ....
من تمنا کردم که تو با من باشی
تو به من گفتی هرگز هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این هرگز کشت...