خودت بگو چی میتونم بگم...خب قشنگه دیگه...!:دی
ایول................
Printable View
خودت بگو چی میتونم بگم...خب قشنگه دیگه...!:دی
ایول................
واي ...همين الان رانده شدگان رو تموم كردم ، خيلي قشنگ بود ..... :26:
رانده شدگان كاملا بر عكس شيطان كيست بود .... توي شيطان كيست خيانت و دورويي و ... بيشتر پر رنگ بود اما چون توش نقش دخترا پر رنگ تر بود ( و خصوصا به خاطر پرنس :31:) جذاب تر بود ولي رانده شدگان با اينكه داستانش پسروونه بود ولي خيلي قشنگتر بود ، همش مهر و محبت و دوستي و اين حرفا .
كلا خيلي قشنگ مينويسي ..... من داستاناي تو رو مثل كناباي جين آستون با خيال راحت ميخونم چون ميدونم آخرش خوب تموم ميشه :40::40::40:
* البته ببخشيد كه وسط داستان جديدت راجع به قبلي ها نوشتم ، اين جديده رو هم الان ميخونم و برميگردم . :46:
اين جديده رو هم خوندم ، به نظر قشنگ مياد ، البته هنوز به نقطه اوجش نرسيده ولي تا اينجا خوب بود ، همچين يه جورايي شبيه اين فيلم پليسياست ( خوراك مامانمه :27:)
:40::40::40::40::40::40:
بي صبرانه منتظر بقيش هستم .
واییی اینجوری نگید هنوز داستان سرزمین سایه ها شروع نشده که؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام وسترن جون
من نمیتونم رانده شدگان رو دانلود کنم
چیکار کنم؟
دانلود نمیشه
میخوام بخونم
داستانتم فوق العادست ادامه بده
سلام،نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببین من یه پیشنهاد دارم بذار یه جا چند صفحه که کامل تایپیدی اونوقت بذار خوب نبست؟؟؟؟؟؟
ولی خواهشا زود زود تایپ کن
وقتی بنجامین همراه ریمی وارد سالن شد در محاصره یک مشت جوان رزل که صف غذاخوری را با شوخی های بیجا و سروصداهایشان بهم می ریختند،قرار گرفت.همه افراد سالن از جمله بتسی و سوفیا هم متوجه آنها بودند و معذب منتظر ساکت شدنشان اما آنها همچنان هیاهو کنان،یکی از میزها را اشغال کردند.بنجامین فهمید آنها باید همان دوستانی باشند که جوزف حرفشان را می زد.چون همگی آنچنان از دیدن ریمی خوشحال شده بودند که انگار معبودشان را پیدا کرده بودند.بناگه متوجه شد وسط سالن تنها سرپا مانده!باوحشت اطراف را با نگاهش گشت اما جوزف را پیدا نکرد .چطور ممکن بود او زودتر از آنها از اتاق به قصد غذاخوری خارج شده بود و هنوز نرسیده بود؟.چقدر ساختمانها فاصله داشتند که؟وبعد به همان سرعت بیاد آورد جوزف او را از نزدیکی به خود منع کرده پس دلشکسته و هراسان رفت و در نزدیک ترین میز به گروه ریمی نشست تا لااقل تا تمام شدن صف،جلوی دید نباشد.هنوز دقیقه ای نگذشته بود که یکی از دوستان ریمی از جابلند شد و خود را با گستاخی سر صف رساند تا برای ریمی غذا بگیرد.افراد داخل صف عصبانی شدند.باز همهمه ای افتاد.بتسی که حالا مجبور بود کار آلیس را هم انجام بدهد کم مانده بود بگرید و سوفیا مرتب رو به آشپزخانه سونیا و کترین را به کمک می خواست اما سر آنها هم با سالن استادها که پشت سالن غذاخوری بود مشغول بود.متیوس که همراه رافائل در آخرهای صف بود،متوجه اوضاع شد.نتوانست تحول کند وسراغ ریمی رفت:(هی تو!همین حالا به اون دوست عزیزت بگو برگرده سر جاش)
تری که از آن طرف سالن چشم بر آندو داشت با این حرکت متیوس مطمئن شد به زودی درگیری وحشتناکی در سالن خواهد افتاد اما بر عکس انتظار او و متیوس وبنجامین که از ترسش می خواست از جا بلند شود،ریمی گفت:(حق با شماست متوجه نبودم...معذرت می خوام)و رو به همان دوستش داد زد:(برگردآلن... منکه زنت نیستم داری واسه من چاپلوسی می کنی!)
به این حرف او همه با آسودگی به خنده افتادند و متیوس شوکه از رفتار بجای پسرک سر خم کرد:(متشکرم)
ریمی هم با عجله تعظیمی کرد:(منم متشکرم که بهم تذکر دادید)
متیوس می خواست سرجایش برگردد که ریمی ادامه داد:(من ریمی ولش هستم...شما؟)
بنجامین نفس راحتی کشید و سر جایش نشست و تری بی اختیار به خنده افتاداما نه سوفیا و نه بتسی متوجه چگونگی شکل گیری اتفاقات نشدند همینقدر فهمیدند که به کمک یه ناشناس پسرک موزی دست از سرآنها برداشته!
متیوس با ریمی دست داد و خود را معرفی کرد اما تا به صف برگشت متوجه غیبت رافائل شد.بتسی خم شده بود سبد پر سیب را از زیر میز بالا بیاوردتاجایش را با سبد خالی شده عوض کند که صدایی پرسید :(به کمک احتیاج ندارید؟)
سوفیا قبل از بتسی سر بر گرداند.پسری بورکه موهای طلایی وبلندش را با باند سیاهی پشت گردنش بسته بود،جلوی میزشان ایستاده بود.بتسی سر بلند کرد و با دیدن او فکش افتاد!یعنی جداً این پسر با این قیافه و تیپ با شکوهش برای کمک به آنها پیشنهاد می داد؟سوفیا به سرعت توانست طرز فکر بتسی رااز همان دهان نیمه بازش بفهمد و از ترس آنکه جواب رد بدهد با عجله گفت:(اگه لطف کنید ممنون می شیم!)
حرفش تمام نشده رافائل میز را دور زد:(با کمال میل)
ولبخند به لب خم شد و سبد را از بتسی گرفت:(این سنگینه بذارید من بلند کنم)
وبلند کرد وروی میز گذاشت:(اگه ایرادی نداره من دسر و میوه رو بدم شما سوپ رو بدید چون من پیشبند ندارم)
بتسی مسخ شده در چشمان خاکستری پسرک سرجامانده بود.سوفیا از عقب بند پیشبند او را کشید:(بتسی بچه ها منتظرند)
بتسی هنوز چشم در رافائل نالید:(اما ...آخه...خیلی بده ایشون...)
رافائل سربرگرداند و لبخند جذابی به بتسی تحویل داد:(اوه نه اصلاً مساله نیست..من خوشحال می شم کمکتون کنم این در اصل وظیفه همه ماست!)ودستش را دراز کرد:(در این میون من رافائل مک نامارا هستم!)
آندو بجای دست دادن نگاهشان ناباورانه بر هم چرخید.پس اوهم یکی از آن نه نفر اسرار امیز بود!
همچنان در انتظار ادامشیم..............
یکی از دوستان لطف کنه رانده شدگانو pdf کنه و بذاره.........
مرسییییییییییییییییییییی!! !!!!!!!!
سلام خانمي من تمام رمانهايي رو كه اينجا گذاشتي رو خ.ندم بايد اعتراف كنم كه حرف نداره اما بعضي جملات در نوشتن اشكال داره يعني مثل جمله بنديهاي روزمره نيست مثلا "...اما چند تا ساشا هست كه؟..." ميشه گفت "مگه چندتا ساشا هست ..." يكي از دوستام مي گفت نكنه داري يه رمان رو ترجمه مي كني و كار خودت نيست بهم برخورد واسه همين هم ازت خواهش مي كنم تو جمل بتديهات دقت كني تا مورد اتهام حسود و بخيل قرار نگيري نميدونم شايد هم اين لهجه جايي كه توش زندگي ميكني به هر حال من كه هم خوتو دوست دارم هم رمانها تو موفق باشي گلم
ساشا درنیمه راه متوجه شدسوزش دستش قطع شده و رو به آلیس که دو دستی بازوی او را می کشید کرد و گفت:(فکر کنم صدمه جدی نخوردم لزومی نداره بریم اورژانس)
آلیس غرید:(نه ...بیرون هوا سرده وسرما باعث شده درد رو حس نکنید)
ساشابه دست خودش نگاهی انداخت:(فقط کمی سرخ شده اونم که...)
آلیس با عجله حرفش را برید:(اما باید حتماً با آب و صابون بشورید روغن غذا هنوز روی زخمتون مونده)
ساشا می خواست بپرسد کدوم زخم؟که جلوی ساختمان یک طبقه ای رسیدند و آلیس به سرعت اورا داخل هل داد.به محض ورودبوی الکل و دارو به صورت ساشا زد و حال او را خراب کرد.آلیس متوجه نشد.در را بست و او را به سوی دستشویی برد.ساشا دیگر حال خود را نمی فهمید.مثل عروسک خیمه شب بازی در دست آلیس به حرکت در آمد.آلیس شیر آب را باز کردآستین کت زرشکی و بلوز سفیدش را بالا زد و کمی صابون مایع روی دستش ریخت.ساشا نفس عمیقی کشید و چشمانش را لحظه ای بست.آلیس با دیدن معطل کردن او از خدا خواسته مشغول شستن دست او شد.ساشا یک نفس دیگر کشید و چشم گشود.پرده های پلاستیکی و سفید ...تختهای خالی...میله های سرم...ودیگر نتوانست تحمل کند.دستش را از دستان آلیس بیرون کشید و عقب رفت.آلیس ترسید:(دردتون اوردم؟)
صدای ساشا لرزید :(نه...نمی خوام...بهتر شدم)
وعقب عقب به سوی در راه افتاد.آلیس دستپاچه شد:(اما ممکنه دستت ورم کنه بذار پانسمانش کنم)
رنگ ساشا سفیدتر شده بود بجای آلیس نگاهش در یکی از چهار تخت خالی اتاق قفل شده بود:(نه نمی خواد....متشکرم)
ویک لحظه احساس کرد قلبش دارد از قفسه سینه اش بیرون می پرد پس خود را از اورژانس بیرون انداخت و شروع به دویدن کرد.قلب آلیس هم شروع به کوبیدن کرد.تا به حال نشده بود پسری از او فرار کند در حقیقت هر جوانی که به اورژانس و به دست او می افتاد برای نرفتن بهانه ها می ساخت اما این پسر...مثل یک پرنده وحشی...از چنگش در رفته بود!
حالا بتسی مثل آلیس چشم چرانی می کرد و سوپ را به اطراف می ریخت.وجود رافائل کل افکار واحساسات اورا به هم ریخته بود.سوای کمک آسمانی اش که رو را مدیون خود کرده بود ،شخصیت بی نظیر و جذابیت ظاهری و عطر ملایم تن و لطافت صدایش با آن کنجکاوی که از شخصیت و گذشته اش در وجود بتسی بیدار شده بود،بهم امیخته بتسی را سرمست کرده بود بطوری که وقتی سوفیا به بازویش زد واورا متوجه آمدن متیوس کرد،باز او نگاهش را به تندی به جلو برگرداند تا لااقل به این بهانه باز هم از گوشه چشم به رافائل نگاه کند.متویس از دیدن بتسی تعجب کرد و لبخند به لب سلام داد اما بتسی جواب نداده متیوس متوجه رافائل شد و غرید:(تو اینجایی؟یک ساعته دارم دنبالت می گردم!)
به صدای او رافائل هم سر بلند کرد:(چی می خواهی؟آب ؟نوشابه؟آبمیوه؟)
متیوس موقتاً بیخیال سینی اش شد وسر میز او رفت:(اینجا چکار داری می کنی؟)
رافائل زمزمه کرد:(معلوم نیست؟)
سوفیا بجای بتسی از حضور متیوس هیجان زده شده و خندان گفت:(داره به ما کمک می کنه!)
متیوس با خشم فوت کرد:(لعنت به تو پسر!نرسیده؟بذار عرقت خشک شه بعد!)
بتسی و سوفیا منظورش را نفهمیدند اما رافائل لبخند ضعیفی به لب آورد:(آب؟نوشابه...)
متیوس غرید:(آب!)
رافاول بطری رابه او داد.متیوس با خشم سینی اش را برداشت وبا صدای بلند زمزمه کرد:(تو دیگه کی هستی؟)
با رفتن او سوفیا رو به رافائل کرد و با پر رویی پرسید:(شما ایشون رو می شناسید؟)
رافائل سر تکان داد:(هم اتاقی شدیم!)
حرفش تمام نشده یکی دادزد:(اوه خدای من عاشق شدم!)
همه به سمت صدا نگاه کردند.پسری مو پریشان با قیافه شهوت آلود جلوی میزشان سینی به دست ایستاده بود.سوفیا و بتسی با هیجان به هم نگاه کردند اما پسرک به هیچکدوم از آنها نگاه نمی کرد تا بفهمند منظور پسرک کدام بوده ،پسرک دستش را دراز کرد:(من ریمی ولش هستم!)
باز بتسی و سوفیا هماهنگ دستهایشان را بالا می آوردند که متوجه جهت دست پسرک به سوی رافائل شدند و بی اختیار به خنده افتادند!رافائل هم با تعجب سر بلند کرد وبا دیدن ریمی که به سختی روی میز خم شده و دستش را به سوی او دراز کرده بود،او هم بخنده افتاد و بناچار دست داد:(رافائل مک نامارا)
ریمی گرفت و اینبار گردنش را دراز کرد و هر طوری بود لبهایش را رساند و به انگشتان رافائل بوسه زد!رافائل بجای رنجش بلند تر خندید و بتسی و سوفیا را هم خنداند.(آب؟آبمیوه؟نوشابه؟)
ریمی هنوز دست او را چسبیده بود:(هر چی تو بدی قبوله!)
رافائل دستش را کشید :(اگه اجازه بدید...)
یکی از پشت سر گفت:(هی عاشق!ماگرسنه ایم)
افراد داخل صف خندیدند ریمی به سرعت سینی اش را برداشت و گفت:(اینجا قلب من مهمه یا شکم شما؟)
همه افراد داخل صف داد زدند:(شکم ما!)
اینبار خود ریمی هم بخنده افتاد.سینی اش را برداشت چشمکی به رافائل زد و پیش دوستانش برگشت!
سلام ، ميتونيد اين لينك شيطان كيست رو دانلود كنيد ببينيد كار ميكنه يا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فقط ميخوام ببينم درست pdf كردم يا نه ؟؟؟؟؟؟؟
مرسي فقط لطفا زودتر جوابشو بدين
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وسترن جان کجایی نمی خوای بیای ادامه رمان قشنگت رو بزاری؟
به به دوست عزیز زحمت کشیدید.بله شده خیلی هم زیبا شده..فقط امضای پای نوشته...شما همون آقا محسن هستید؟یا پی دی اف اونو تنظیم کردید؟
چشم تری به در مانده بود.غذای خودش را خورده بود اما غذای ساشا داشت کنار سینی او سرد می شد که آلیس برگشت.تری با دیدن او از جا پرید و قبل از رسیدن او به دوستانش خود را به او رساند:(ساشا کجاست؟)
آلیس شرمگین گفت:(نمی دونم کجا رفت..نذاشت پانسمانش کنم!)
تری نگران شد:(چرا نذاشت؟)
آلیس شانه هایش را بالا انداخت:(منم نفهمیدم!خیلی منقلب شده بود...)
دلهره بی علت بر دل تری افتاد.یعنی چیزی فهمیده بود؟آلیس با وجود نارضایتی می خواست توضیح بیشتری بدهد که تری شروع به دویدن کرد و در عرض چند ثانیه خود را از سالن بیرون انداخت.بیرون باران ریزشده، می بارید و به همین علت افراد زیادی به چشم می خورد.تری یک نگاه گذرا به اطراف کردبا آن یونیفرمهای تکراری حتی اگر سه نفر هم بیرون بود باز هم تشخیصش سخت بود.فکر کرد شاید به اتاقش برگشته پس برای رسیدن به طبقه دوم راه افتاد.قلبش از خستگی ونگرانی به تپش افتاده بود اما اهمیت نداد.سالنها خلوت بود و او سریعتر توانست خود را به اتاق ساشا برساند.با فکر اینکه کسی غیر از ساشا داخل نیست در را تند و بی اجازه گشود و دهانش را باز کرد ساشا را صدا کند که متوجه شخص دیگری خوابیده بر یکی از تختها،شد.شلوار زرشکی یونیفورم و بلوز سفید بتن داشت.موهای طلایی اش بر بالش پخش شده بود و دستهایش بر سینه اش چیزی می فشرد.با اینکه پشتش به تری بود تری فهمید او باید همان پسرک عروسک چهره،ونیز باشد.با فکر اینکه در خواب است می خواست در را آرام ببندد و برود که صدای هق هق شنید و سرجاماند.او می گریست!!!
قلب تری بدون کنترل فشرده شد.چرا باید پسری در این سن اینطور بگرید؟صدای صحبتی در سالن بلند شد و او مجبور شد در را ببندد .اما پشت در ماند.صدای پسرک بیرون می آمد.تری پلک برهم گذاشت.آنها فرق داشتند.تفاوتهای بزرگ و جدی تر از بقیه!آنها خاص بودند.ساشا هم،رافائل هم،متیوس و ریمی هم...و مطمئن بود بروکلین و جوزف و بنجامین هم خاص و متفاوت بودند.یعنی علت انتخاب شدنشان این بود؟مگر آنها را می شناختند؟
صف داشت تمام می شد و با وجور رافائل دیگر نیازی به کمک آلیس نبود.بتسی برای او هم غذا می کشید که آلیس گفت میل ندارد و رفت و بریکی از میزهای خالی،دور از بقیه نشست.سوفیا با وحشت رو به بتسی کرد:(یعنی چش شده؟)
بتسی هم نگران ومتعجب شده بود.این حرکات از آلیس بعید بود.آهسته گفت:(شاید بخاطر سوزوندن دست پسره ناراحته)
سوفیا خنده ای کرد:(تو چی داری می گی؟آلیس با اذیت کردن پسرا شارژمی شه!)
بتسی هم چشم بر آلیس دوخت:(شاید هم پسره بدجوری ضایعش کرده!)
صحبت آنها را پسری ته ریش دار و موسیاه قطع کرد.بجای یک سینی دو سینی جلوی سوفیا گذاشت:(من می تونم دو وعده غذا بگیرم؟)
سوفیا با تعجب گفت:(نه متاسفم ...سهم همه یه وعده است!)
پسرک به تندی گفت:(واسه خودم نمی خوام...یکی شو واسه داداشم می خوام)
سوفیا به اطراف نگاهی انداخت:(برادرتون اینجاست؟)
(اتاقش باید باشه)
(پس نمی تونم بدم)
پسرک بر خلاف ظاهرش صدای نرمی داشت:(آخه چرا؟)
سوفیا شانه هایش رابالا انداخت:(قوانین!)
پسرک نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.بتسی دلش به حال او سوخته بود.رو به سوفیا کرد:(غیر از ما دوتا کس دیگه ای نمونده غذا هم اضافیه...بده ببره)
سوفیا با دو دلی به او نگاه کرد:(آخه می ترسم اگه بفهمند ممکنه...)
پسرک با عجله گفت:(نه مهم نیست...سهم خودمو می برم..می تونم؟)
با اینکه این پیشنهاد پسرک هم مخالف قوانین سالن بود دیگر سوفیا نتوانست برای بار دوم پسرک را رد کندبناچار گفت:(ما می دیم شما توی ظرف دیگه ببرید اینطوری کسی نمی فهمه!)و به آشپزخانه اشاره کرد:(از اونجا بگیرید)
پسرک با خوشحالی سر تکان داد:(باشه!متشکرم)
سوفیا کمی پوره زیادتر گذاشت و بتسی تا جایی که سینی پسرک جا داشت سیب زمینی پر کرد.پسرک متوجه شد و با نگاه معصومانه ای تشکر کرداما وقتی با سینی وارد آشپزخانه شد کترین که آنجا تنها غذا می خورد با دیدن او جیغ کوتاهی زد و از جاپرید!پسرک شرمگین سرجا ماند:(ببخشید انگار خیلی ترسوندمتون!)
کترین سر پا به لرز افتاد:(چی می خواهی؟)
پسرک سینی را برروی میز گذاشت:(می خواستم غذای منو ببندید ببرم اتاقم)
کترین با خشم غیر طبیعی گفت:(نمی شه!همینجا بخورید)و به تندی اضافه کرد:(نه اینجا...منظورم توی سالن!)
پسرک متوجه ترس کترین شده و با شک و تردید پرسید:(همکاراتون گفتند می تونم ببندم و ببرم شما چرا مخالفت می کنید؟)
کترین از نگاه سیاه و سخت شده ی پسرک بیشتر ترسید اما عقب نشینی نکرد:(اینجا قوانینی داره!شما فکر کردید اینجا کجاست؟)
پسرک با این حرف شکش بیشتر شد و اخم کرد:(منظورتون چیه؟)
کترین متوجه خرابکاری اش شد و غرید:(می شه برید بیرون؟)
پسرک سینی را دوباره بر داشت و نگاه پر نفرتی به کترین انداخت:(سینی رو بر می گردونم!)
واز در خارج شد.کترین می خواست در پی اش داد بزند" نمی تونی غذا رو بیرون ببری"اما صدا در گلویش حبس شد ولرزش تنش به حدی رسید که مجبور شد دوباره بنشیند.
خوب من اولین نفرم که می خونم
موفق باشی وسترن جان
نقل قول:
نه بابا آقا محسن كيه ؟؟؟؟؟؟؟؟ من اينو همين طوري از روي WORD صفحه اول براي امتحان درست كردم منتها آكروبات ريدرم خراب بود نتونستم امتحانش كنم ، حالا اگه درسته پس من رانده شدگان رو هم pdf ميكنم ......
واسه اين داستانت خيلي ناز ميكنيا ، همش هفته اي 10 خط مي نويسي ...... آواتار نو هم مبارك :40::40:
چاکر بیویچ خودمون خب من فکر کردم محسنی!دستت درد نکنه عالی کار کردی زحمت می شه اما رانده شدگان رو بکنی خیلی خوب میشه..در مورد این داستان حق باشماست منتهی می ترسم چون گفتم هنوز ننوشتم و هنوز نامطمئن می رم جلو...از فردا زیاد تر تایپ می کنم
اينم رانده شدگان به صورت pdf :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرسی دارم رانده شدگانو دانلود میکنم....
وسترن جون تا حالال که خوب داستانو بردی جلو ترست واسه چیه؟؟؟؟؟؟؟با اعتماد به نفس جلو برو خانومی
pdfرانده شدگان با اکروبات ریدر باز نمیشه!!!!!!!!!!!!!یه نفر دیگه امتحان کنه و جواب بده
واسه منم باز نمیشه!نقل قول:
pdfرانده شدگان با اکروبات ریدر باز نمیشه!!!!!!!!!!!!!یه نفر دیگه امتحان کنه و جواب بده
یکی از دوستان برام پی دی اف کردند اگه بخواهید آپ کنم یک مگ شده
تری داشت برمی گشت که در راهپله با ساشا روبروشد:(کجا بودی تو؟)
ساشا جواب نداد .رنگ پریده و گرفته بنظر می آمد.از کنارش رد شد تا بالا برود تری پرسید:(حالت خوبه؟)
ساشا بازویش را بلند کرد:(خوبم...چیزی نشده بود)
تری از صدای خسته او متوجه شد مشکلی وجود دارد و گفت:(دستتو نمی گم...خودتو می گم..حالت خوبه؟ناراحت بنظر میایی؟)
ساشا باز برای رسیدن به اتاقش راه افتاد:(نه...فقط خوابم میاد)
تری هم همراهش راه افتاد:(اون دختره...گفت می خواسته دستت رو بشوره تو فرار کردی!)
ساشا زمزمه کرد:(گفتم که چیزی نشده بود و لزومی به اون کارا نبود)
تری خود را دوشادوشش رساند:(اما آخه می گفت...)
ساشا بناگه داد زد:(ول کن دیگه تری!)
تری سرجا خشکید!ساشا دوباره راه افتاد اما دوقدم نرفته پشیمان شد و اضافه کرد:(حوصله دختره رو نداشتم همین!)
اما تری ناراحت نشده بود.او داشت در مورد خاص بودنشان مطمئن تر می شد.بی اختیار گفت:(خیلی عجیبه!)
ساشا غرید :(نترس همجنس باز نیستم!)
تری خنده کوتاهی کرد:(نه اونو نمی خواستم بگم...)
بناگه کسی از پشت سر گفت:(ببخشید می شه اینو بدید ونیز؟)
هر دو به عقب نگاه کردند.بروکلین بود.یک سینی پر غذا در دست داشت.ساشا با تعجب پرسید:( من؟)
بروکلین با شرم گفت:(مگه نمی رید اتاق؟)
ساشا سر تکان داد و بروکلین اضافه کرد:(پس اینو می تونید بدید ونیز؟)
ساشا گیج شده از رفتار بروکلین برگشت و سینی را گرفت.تری نتوانست تحمل کند و با طعنه گفت:(چرا خودتون نمی برید؟)
بروکلین سر به زیر انداخت:(من...نمی رم اتاق...)
ساشا برگشت برود اما تری دست بردار نبود:(اتاقتون همین بالاست...دو قدم بیشتر راه نیست!)
ساشا روبه تری کرد:(مساله نیست تری...من می برم!)
تری با خشم به بروکلین خیره شد تا مخالفتش را نشان بدهد اما بروکلین متوجه نبود.رو به ساشا ادامه داد:(و نگید غذا رو من دادم)
اینبار ساشا هم به شک افتاد:(پس چی بگم؟)
بروکلین شرمگین تر شده بود:(بذارید فکر کنه آشپزخونه براش فرستاده)
تری و ساشا هماهنگ پرسیدند :(چرا؟)
بروکلین بالاخره عصبانی شد:(فکر نکنم کار خیلی سختی ازتون خواسته باشم که نیاز به توجیه کردن داشته باشم؟)
ساشا آنچنان شوکه شده بود که فقط سرش را به علامت بله تکان داد و بروکلین برگشت و به سرعت انگار که می ترسد ساشا منصرف شود،برگشت و از پله ها پایین رفت.
نقل قول:نقل قول:
:18::18: :18:نميدونم چرا ؟؟؟؟؟؟ ولي من خودم هم open with pdf reader هم open with adobe acrobat 0.8 كردم باز شد !!!!!!!!! western جون خودت هم نتونستي باز كني ؟؟؟؟؟؟؟؟ در هر صورت ببخشيد كه نشد :41::18::18::18:
وسترن جان خیلی ممنون...:40:
لطفاًً دوست عزیز خودتونو ناراحت نکنید یکی از دوستانم این کار رو کرده بفرمایید اینم لینک دانلودنقل قول:
کد:http://sharedzilla.com/en/delete?id=176348&removecode=ad85b02cbc34e00fd042d5e134cbd016
اینجام که پسورد میخواد!!!!!!!!
چقد مونده داستان تموم شه؟
من تیکه تیکه نمیتونم بخونم
همه شو یه جا باید بخونم
خب اینم لینک سالم برای دانلود پی دی اف رانده شدگان
کد:http://uploadingit.com/files/747404_j6be1/Rande%20Shodegan.zip
شرمنده ابجی تازه رمانم داره شروع می شه تو نخون من ذره ذره پیش می رم خسته می شی تموم شه...که یه سالی مونده..بهت خبر می دم:19:نقل قول:
western جان عزیز خسته نباشی
داستانت داره عالی پیش می ره
وسترن جان سلام و خسته نباشی
متاسفانه تازه این تاپیک رو دیدم و خیلی خوشحالم که دیدمش، ولی نمیتونم آرزو نکنم کاش زودتر دیده بودم!
شیطان کیست رو 2 شب پیش دانلود کردم ولی متاسفانه نتونستم بیام اینجا و پست بدم. عصر تموم شد. داستان جالبی داشت و خیلی خوب هم تونشتی شیطان واقعی رو تا آخر داستان پنهان کنی
واقعا بهت تبریک میگم دوست من:11:
الان شروع کردم به خوندن این تاپیک از صفحه ی اول
برات آرزوی موفقیت دارم
بازم میام:20:
:11:
خوشحال شدم دوست عزیز.امیدوارم از رانده شدگان هم خوشت بیاد....
آخرین نفر ناتالی بود.بتسی و سوفیا از دیدن او تعجب کردند چون او هیچوقت آنجا برای غذا نمی آمد.او مسئول دفتر روزنامه نگاری بود و استادها با او مثل یکی از خودشان رفتار می کردند واو همیشه در دفتر خودش غذا می خورد اما حالا او هم مثل بقیه دخترها دامن کوتاه شطرنجی یونیفرم را پوشیده سینی به دست پشت میزشان منتظر گرفتن سهمش بود..او هم از دیدن رافائل شوکه شد اما فرصت نکرد چیزی بپرسد رافائل رو به بتسی کرد:(اگه دیگه احتیاجی به کمک من نیست برم؟دوستم منتظرمه!)
بتسی از هولش تعظیم بزرگی کرد:(نه...خیلی خیلی متشکریم)
رافائل با خم کردن سر از هر سه خداحافظی کرد و سینی غذای خودش را که سوفیا برایش حاضر کرده بود برداشت و پیش متیوس رفت.ناتالی تا سوفیا برای او هم غذا می کشید پرسید:(این کی بود؟)
بتسی آه خندانی کشید:(خیلی نازه مگه نه؟یه آقای واقعی)
سوفیا بجای او جواب داد:(برای کمک اومده بود!)
ناتالی نگاهش را گرداند:(مگه آلیس و کترین نبودند؟)
سوفیا غرید:(البته که نبودند!اون دوست تیتیش مامانی تو که توی آشپزخونه قایم شد خانم عیاش هم پی شهوترانی خودش رفت!)
ناتالی که چشمش به آلیس در گوشه آخرین میز خالی خورده بود،گفت:(هیچ اینطور بنظر نمیاد در حقیقت هیچوقت اونو اینقدر سر به زیر و غمگین ندیده بودم)
سوفیا که هنوز هم خستگی کار در روح و روانش بود با خشم گفت:(امیدوارم پسره حسابی ادبش کرده باشه!)
ناتالی با بی حوصلگی فوت کرد:(بازم پسر؟)
سوفیا سینی او را به بتسی داد تا سوپش را پر کند:(بجای این حرفا بگو بینم تو اینجا چکار می کنی؟تو که به ما افتخار نمی دادی؟)
ناتالی خم شد خودش نوشابه اش رابرداشت:(برای تهیه خبر وگزارش اومدم امروز اولین روزه و این اولین ناهار شاگردای جدیده.... الان باز کوین پیداش می شه!)
بتسی سینی او را داد و با شوق گفت:(عالی شد !حالا با هم غذا می خوریم!)
سوفیا خنده پر تمسخری کرد:(اینو شاید بتسی باور کنه من نمی کنم!خیلی عصبی و گرفته بنظر میایی تو چیزی ات شده!)
ناتالی به غذایش ناخونک زد:(راستش یکی هم بدجوری منو ادب کرده!)
و قبل از انکه فرصت پرسیدن به آندو بدهد به سوی میزآلیس راهی شد.
***
چشم بنجامین به در مانده بود.چطور ممکن بود جوزف با وجود عجله و دقت ومقرارتی بودن هنوز نیامده باشد؟ریمی با وجود شلوغی اطرافش حواسش بر او بود:(هی اون داداش مامانی تو دوربین مخفی رو کجا کار گذاشته؟)
بنجامین باور کرد و با وحشت گفت:(کدوم دوربین؟نه..چه دوربینی؟)
ریمی خندید :(خوب ضاهراً سرکاریم!مگه آقا نبود غر می زد زود باشید؟پس کو؟)
بنجامین تازه متوجه شوخی او شد ونفس راحتی کشید:(خب نمی دونم شاید...)
ویک لحظه گرفته شد.نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟غم ناگهانی او از چشم تیز ریمی دور نماند:(فکر می کنی مشکلی براش پیش اومده؟)
بنجامین از توجه او متعجب وشاد شد:(خب کمی می ترسم چون...چون...)
و باز حرفش را نصفه رها کرد چون ترسید ریمی مثل جوزف اورا بخاطر ترسو بودنش مسخره کند اما ریمی رو به یکی از دوستانش کرد و گفت:(تراویس برو جوزف بروگمان رو پیدا کن!)
پسرک از جا بلند شد:(اگه پیداش کردم چکار کنم؟چیزی بهش بگم؟)
(نه فقط بیا خبر بده کجاست وچکار می کنه)
و پسرک برگشت و دوان دوان سالن را ترک کرد.بنجامین شوکه شده بود.یعنی آنها جوزف را می شناختند؟عجیب تر اینکه ریمی بجای مسخره کردن درکش کرده و کمکش می کرد!
***
مرسیییییی،ولی متاسفانه نمیتونم دانلودش کنم،می شه همینجا ضمیمه کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
ممنون عزیزم:11:
خیلی دلم میخواد رانده شدگان رو هم بخونم ولی نتونستم دانلودش کنم. همه ی لینکها رو امتحان کردم ولی نشد:41: میشه لطفا جای دیگه آپلودش کنی؟
متیوس به میز خالی کناری که متعلق به تری بود وهنوز دو سینی غذا دست نخورده بر رویش مانده بوداشاره کرد:(هم اتاقی فراری ما باز کجا رفته؟)
رافائل به شوخی گفت:(فکر نکنم به این زودی ها آشنایی باهاش نصیبت بشه!)
متیوس به تمسخر گفت:(مشتاق هم نیستم..فقط مشکوکم)
رافائل سر بلند کرد ومتیوس با نگاه جدی اش به او خیره شد:(بنظر میاد پسره چیزایی می دونه!)
(در چه مورد؟)
(مطمئن نیستم... اما احساس خطر می کنم!)
(فکر نکنم باعث درد سرمون بشه)
(نه نه اون خطر از یه جای دیگه است و فکر کنم اون بو برده)
رافائل با تعجب گفت:(از کجا به این نتیجه رسیدی؟)
(اونو دیدم....وقتی زنگ رو می زد)
رافائل بیشتر تعجب کرد:(زنگ خطر کشتی رو می گی؟)
متیوس سر تکان داد:(عجیب نیست؟)
(شاید قصد شوخی داشته؟)
(تو همیشه اینقدر خوشبینی؟)
رافائل بجای جواب دادن لبخند شرمگینی زد و متیوس سرش را نزدیک تر برد وآهسته تر گفت:(اون پسره رو هم دیدم)
رافائل هم سر پیش برد:(کی؟)
متیوس به ته سالن ،جایی که ریمی و دوستانش نشسته بودند اشاره کرد:(همونی که اونو توی دستشویی کشتی زندانی کرد)
(خوب؟)
متیوس صدایش را تا آخرین حد پایین آورد:(روی عرشه بغلش کرد!)
رافائل خنده ای کرد و عقب تکیه زد:(خب من بهت گفتم اونا با هم دوستند)
متیوس عصبانی شد:(جلوشو گرفت نره پیش بروکلین!)
رافائل با بی علاقگی پرسید:(بروکلین کیه؟)
(یه محکوم!)
رافائل با وحشت دوباره سر پیش برد:(توی کشتی بود؟)
متیوس غرید:(اینجاست!یکی از شاگردهاست!)
رافائل بیشتر وحشت کرد:(یعنی خودشو جای یکی از شاگردها جا زده؟اونو باید به مسئولین گزارش بدیم...)
متیوس عصبانی تر شد:(نه اون آزاد شده و توی هنرستان ثبت نام کرده!)
(خب پس مشکل چیه؟)
(اونها همدیگه رو نمی شناختند...هر کدوم از یه ایالت جدا اومدند!)
رافائل باز با مهربانی خندید:(اینکه دلیل نمی شه؟ما هم همدیگه رو نمی شناختیم و از ایالتهای جدا اومدیم الان هر کی ما رو ببینه فکر می کنه چندین ساله که...)
متیوس دستش را جلوی دهان رافائل گرفت:(گوش کن بقیه شو!من مکالمه هاشونو شنیدم..اون لحظه که همه در عرشه بودیم و اونها متوجه من نبودند که نزدیکشون بودم...پسره به هم اتاقی ما گفت می دونم منم یکی از اونهام اما حالا وقتش نیست!)
بالاخره رافائل نگران شد:(یکی از کیا؟)
متیوس راضی از موفق شدنش در جلب توجه او،سر تکان داد:(موضوع اینه...اونها در مورد یه عده حرف می زدند که خودشون و اون پسره محکوم...بروکلین هم عضوشه!)
رافائل با عجله اضافه کرد:(و اون پسره که دستش سوخت!)
اینبار متیوس کنجکاو شد:(از کجا می دونی؟)
(توی کشتی دنبال تری می گشت و ازم پرسید دیدمش یا نه...خیلی ناراحت و نگرانش بود و وقتی تری رو پیشش بردم تری گفت اون پسره کجاست!انگار انتظار داشت پسره با همون حرف بفهمه منظورش کیه!)
متیوس سر تکان داد:(پس ساشا دومنیک هم هست!)
(موضوع چیه؟این گروه چیه؟)
(نمی دونم اما باید سر در بیاریم!)
رافائل با خستگی گفت:(تو همیشه اینقدر بدبینی؟)
متیوس لبخند شرورانه ای زد:(می دونستم اینو می گی!)
رافائل عصبانی شد:(معلومه که می گم!هر کسی اینجا یه گروه دوستی تشکیل داده قرار نیست فضولی همدیگه رو بکنیم..غیر از این ما....)
متیوس لبخند به لب حرفش را برید:(اگه بگم منو تو هم عضو اون گروهیم چی می گی؟)
رافائل خشکید:(جدی می گی !؟از کجا فهمیدی؟)
متیوس غرید:(تو اول جواب منو بده!)
رافائل زمزمه کرد:(اما اونها که ما رو نمی شناسند؟)
متیوس با تمسخر بجای او ادامه داد:(ما هم اونها رو نمی شناسیم نه؟ما دو تا هم همدیگه رو نمی شناختیم نه؟)
حالا دیگر رافائل بیشتر از او نگران شده بود:(یعنی خطری ما رو تهدید می کنه؟)
متیوس هنوز هم لبخند به لب داشت:(این همون چیزیه که پسره به ریمی ولش گفت!)
(وریمی چه جوابی داد؟)
(ازش خواست تا رسیدن به جزیره صبر کنه!)
(توی دستشویی؟)
(فکر کنم ریمی نتونسته بهش اعتماد کنه و محض احتیاط اونو تا رسیدن به جزیره حبس کرده!)
(تا چکار نکنه؟)
(به بقیه گروه خبر نده!)
(چرا؟)
(نمی دونم!شاید واقعاً خطری هست!)
(از کجا می دونی هدف پسره..ولش این بود؟)
(چون اون می خواست بیاد به من خبر بده!)
رافائل نالید:(چی ؟تو؟؟؟)
(درست تا یک قدمی من رسیده بود که پسره ...ولش صداش کرد که یکی به اسم فلانی باهات کار داره و اونو با خودش برد!واونجا فهمیدم چیزیه که به منم مربوطه بعد دیدم هم اتاقی شدن منو تو اونو شوکه کرد پس تو هم هستی!)
رافائل با وحشت پرسید:(بقیه گروه چی؟)
(ساشا با بروکلین و برادر بروکلین،ونیز افتاده و ریمی با دو برادر دیگه !)
(اما مسئولین ما رو توی اون اتاقها جایگزین کردند!)
(و دقیقاً اینه که اونها رو ترسونده)
(پس موضوع اونها نیستند...کسانی که ما رو انتخاب کردند مشکوکند!)
(دقیقاً)
(بنظرت چرا ما رو انتخاب کردند؟)
متیوس سر تکان داد:(برگشتیم جای اول!چرا؟)
رافائل نگاهش را در سالن چرخاند:(یعنی خودشون چیزی فهمیدند؟)
(باید بپرسیم...توی این مساله نباید تنها فعالیت کنیم...مشکل هممون یکی وباید همکاری کنیم!)
رافائل انگار در خواب بود با خود زمزمه کرد:(درسته!)وبناگه چشمانش با ترس پر شد:(یه چیزی رو می دونی؟)
متیوس با نگرانی باز جلو خم شد:(چی؟)
(اگه بارون شدت نمی گرفت....کشتی می خواست به محض پیاده شدن شاگردها برگرده!)
متیوس منظورش را نفهمید:(خب؟)
رافائل چشمان خاکستری اش را به او دوخت:(چرا نمی فهمی....پسره می خواسته تری رو برگردونه!)
نقل قول:
ایول به خودم
اولین تشکر از آمنه خانوم توسط بنده ثبت شد
هوررررررررررررررااااااااا ااااااااااااا :19:
پس خانومی من نخونم بهتره
چون من داستاناتو می بلعم
اگه شروع کنم بخونم اصلا نمیتونم تحمل کنم تا تیکه تیکه بذاری
گاهی سر میزنم اینجا، اما نمیخونم تا تموم شه
خدا کنه زودتر تموم شد دارم از کنجکاوی میترکم
خیلی عالی شده وسترن جان
چه طاقتی داری یعنی تا به حال اصلا نخوندی؟بهتر چون اگر بخونی خوب نیست مثل ما زجر کش می شی(خنده)نقل قول:
گاهی سر میزنم اینجا، اما نمیخونم تا تموم شه
من الان میخوام بخونم
فقط اگه از اسمهای ایرانی و فضا های مطابق با شرایط ایران استفاده کنی همذات پنداری بهتری در خواننده ایجاد میکنه
دمت گرم من دارم میخونم البته فعلا شیطان کیست رو
کسی لطف نمیکنه کتاب رانده شدگان رو جای دیگه آپ کنه؟ همه ی لینکها رو امتحان کردم ولی نتونستم دانلودش کنم:41: