بچه ها چرا در مسابقه مینی مال پی سی وردلد شرکت نمی کنید؟دانیلا ی عزیز زحمت کشیده واسه ما یک مسابقه ترتیب داده هیچکدومتون شرکت نمی کنید ای بابا!
Printable View
بچه ها چرا در مسابقه مینی مال پی سی وردلد شرکت نمی کنید؟دانیلا ی عزیز زحمت کشیده واسه ما یک مسابقه ترتیب داده هیچکدومتون شرکت نمی کنید ای بابا!
وسترن جون وقتي شما يه شاهكار ارايه كردي و حتما برنده مي شي ديگه همه ي ماها بايد بوق بزنيم بريم كنار!
راستي چرا از داداشت خبري نيست؟ مهدي رو مي گم! نكنه هنوز هم داره به خلق يه ميني مال شاهكار براي شركت تو مسابقه فكر مي كنه؟!
تو نسبت به من لطف داری سعیداما داستانها فرق می کنه و معلوم نیست کدوم انتخاب بشه پس تنبلی نکنید شرکت کنید!منم اتفاقاً نگران مهدی داداشم شدم...گاهی هست گاهی غیب می شه امیدوارم که مشکلی نداشته باشه.
خوب برام عجیب بود که همه امدند ولی در مورد سه مینی اخر من نظر ندادند. شایدهم دارند تلافی میکنند.
حميد جون داستانات انقدر عميق هست كه ما دركش نكنيم! بابا زير ديپلم بنويس! ولي دومي و سومي قشنگ بود.
ميني كه براي مسابقه نوشته بودي، خيلي عجيب بود و من همين رو مي تونم بگم! ايده جالبي بود شطرنج عابر پياده، ولي خداييش حميد جون يه مقدار هم ما و چرت و پرتهايي كه مي نويسيم رو تحويل بگير!
خوب جوابتون یه جورایی خیلی به سبک مینی مال بود. ادم هر برداشتی می تونه که خودش می خواد بکنه. به هر حال ممنونم. در مورد نوشته های شما هم دوست من، من اصلا خودم را در مقام اظهار نظر نمی دونم چون اساسا انسان سخت گیری هستم و برای خوندن و اظهار نظر خیلی به خودم سخت می گیرم و شاید بارها و بارها و با دقت زیاد مطالب رو میخونم و خیلی هم در مورد اظهار نظر خودم را محدود می کنم. می دونم شما از من اظهار نظر کارشناسانه نمی خواهید و فقط به عنوان یک خواننده و دوست .... ولی به هر حال این موضوع به شخصیت من بر می گرده.
داستانهای شما و دیگر دوستان بسیار بسیار زیبا هستند.
تنها نظری که من می توانم در مورد کلیه داستانهای شما ارائه کنم این هست که این نوشته ها از افکار یک ذهن پویا و البته مقداری مشوش ( از نوع مثبت) هستند ، ذهنی که از دستهاش خیلی خیلی سریعتره و این خوب خودش خیلی کار می بره تا بتونید یا ذهنتون را کنترل کنید یا دستاتون رو .........
خوب این هم خودش یک مینی شد......:11:
وصیت چوپان
چوپان در تمام عمرش، از صبح تا بعد از ظهر را برای گله اش صرف می کرد و از بعد از ظهر تا صبح فردا را برای خود و خانواده اش. در لحظات آخر عمرش وقتی خواست مهمترین پند زندگی اش را به پسرش که مثل خودش چوپان شده بود، بدهد ، متوجه شد که هر کدام از گوسفندهای گله با تلاشها و زحمتهای او بعد از چند سال به آرزوهایشان رسیده اند ، ولی خودش و بچه هایش هیچ گاه به آرزوهایشان نرسیده اند. او به فرزندش ، وصیت کرد که تمام طول روزش را به گوسفندها اختصاص دهد.
همین که تفنگ رو برداشت تا آدم جلوییش رو با یه تیر خلاص کنه به دقت نشونه رفت
کمی که ذهنش رو به عقب برگردوند یاد همه ی مشکلاتی افتاد که همین فرد باعثش شده بود
چشاشو بست و تیر و شلیک کرد
صدای گلوله پیچید .
بنگ بنگ !
گرمایی وجودش رو حس کرد
آره ! از سینش خون میریخت !
داد زد خودم رو کشتم !
و سر گیجه کنان ولو شد توی خیابون.
مادرش بعدها گفت : پسرم شیزوفرنی داشت .
سلام
حمید جان مسئله تلافی نیست ..
من که نت ندارم کم کم میام ...
داستان اخری خوب بود ..
ولی چرا همه وقت رو میده به گوسفندان ؟
پیشی برای شما هم جالب بود ...
راستی نتیجه مسابقه کی اعلام میشه ؟
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
ما انسانها کلا زندگیمون رو صرف خیلی از کارها می کنیم. چوپان وقتی دید با وجود اینکه نصف روز را کاملا به خودش و خانواده اش اختصاص داده ولی هنوز چوپانه و فرزندش هم چوپانه و به هیچ کدوم از ارزوهاش هم نرسیده خوب دیگه بقیه اش هم کاملا مشخصه.....
راستش رو بخواهيد منِ گيج با توجه به توضيحي هم كه دادين باز هم منظورتون رو متوجه نشدم :31:نقل قول:
من هم همين طور!
خوب این برداشت ذهنی من از زندگی است . از ارزوها و تلاشهای انسان........ شاید برداشت دیگران متفاوت باشد....
خرمگس سیاه معرکه
خرمگس سیاه تمام حواسش جمع حبه قند بود. مرد میانسال با سبیلهای کلفتش ور می رفت و برای مشتریهای قهوه خانه از رشادتهایش می گفت. قهوه چی در یک سینی چند چای برای مشتری ها آورد و با نیشخندی گفت: بازم داری خالی بندی می کنی؟
مرد میانسال با عصبانیت قند را در دهنش انداخت و در حالی که یک چای از سینی قهوه چی بر می داشت، گفت:
ای بر خرمگس معرکه لعنت.
خرمگس سیاه که از روی پنکه ی بالای سر شان همچنان به حبه قند چشم دوخته بود ، با این حرف جا خورد و با خودش گفت: من به آن حبه قند فقط نگاه کردم ، اگر رویش می نشستم دیگر چه می گفت؟!
سلامنقل قول:
با سلام
راستش من از زمان اعلام نتایج خبر ندارم. در مورد اینکه چرا اخرش به این نتیجه رسیده بود خوب اصولا اصلا نباید نویسنده در مورد کارش توضیح بدهد ولی چون شمایید من این کار را برای سومین بار انجام میدهم.
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..
نقل قول:
سلام
حمید عزیز من هم از این بازخواست شدن بدم میاد ولی چون این تاپیک محل تبادل بحث هست پرسیدم ..
خوب بله شما کاملا درست می فرمایید.
یه سوال بنیادی بنیامین جان . برداشت خواننده و اینکه این برداشت چی باشه ، چقدر برای شما مهم هست؟ این سوال را از دیگر دوستان این انجمن هم دارم..........
مردانگي، مردانِ گِي
هنوز هم نمي فهميدم که به چه علت، استاد تنظيم خانواده، ما را به چنين بازار قديمي و خلوتي کشانده؛ هيچ چيز جالب توجهي در آن پيدا نمي شد. پر بود از کرکره هاي پايين کشيده و مغازه هاي خالي و نيمه خالي با اجناس بسيار قديمي و خاک خورده. ما پسران و دختران دانشگاه، هرکدام حلقه اي را تشکيل داده بوديم و به همراه استاد، دالان عريض و طولاني بازار را طي مي کرديم. خستگي را مي شد در همه بچه ها حس کرد؛ ديگر از آن همه پياده روي بي هدف خسته شده بوديم. هيچ کداممان نمي دانستيم استاد -که البته عاقل مردي بود- به چه دليل ما را به اينجا آورده تا اين بازار متروکه را ببينيم.
من که در گروه پسران، از بقيه جلوتر بودم، چشمم به ناگاه متوجه قهوه خانه اي شد که در نزديکي ما قرار داشت. درست در نبش بازار. بسيار بزرگ بود و پنجره هاي آن همگي با تخته کاملاً پوشيده شده بودند. بر در ورودي آن تابلويي قرار داشت، که باعث شد براي اولين بار توجهم نسبت به چيزي در آن بازار متروکه جلب شود؛ و البته، تعجبم نيز برانگيخته شود. تابلويي با عنوان "قهوه خانه ي مردانِ گِي".
دانشجويان ديگر با ديدن قهوه خانه و آن تابلو که بر در ورودي بلوکه شده آن نصب شده بود، سرعت خود را کم کردند و با دقت به در اصلي و آن تابلوي عجيب و پنجره ها، چشم دوختند. داخل قهوه خانه کاملاً مخفي بود. من بيش از هر چيز از عنوان عجيب آن تابلو تعجب کرده بودم و مي ديدم که پچ پچ ديگر دانشجوها در گوش يکديگر به خاطر همين موضوع است: مردانِ گِي! برايم باعث تعجب بود که استاد، چرا چنين جايي را انتخاب کرده و دعا مي کردم که حدسم درست نباشد و ما براي بازديد اين قهوه خانه که -احتمالاً- سراي همجنس بازان در زماني بوده، نيامده باشيم؛ چرا که ناراحتي را به خصوص در نگاه خانمها مي شد ديد و پسران نيز چندان از اين گردش راضي نبودند. به خصوص که محلي که ظاهراً قصد بازديد از آن را مي کرديم، کاملاً بسته و قفل بود. همگي با نگاههاي پرسشگر به استاد ميانسال نگاه کرديم. من هنوز هم فکر نمي کردم که هدف آن مرد از آوردن ما بدين جايي، اين قهوه خانه عجيب باشد، اما وقتي او هم ايستاد و براي ما شروع به صحبت کرد، همگي فهميديم که بايد با يک ماجراي عجيب طرف باشيم:
"دانشجويان عزيز! اول از همه ازتون معذرت مي خام که به جاي برقراري کلاس، شما رو بدون ذکر دليل، تا اينجا آوردم و خستتون کردم. اميدوارم که بنده رو ببخشاييد، به خصوص خانمهاي محترم. مي دونم که الان همتون ممکنه ناراحت باشين و هونطور که هممون مي دونيم، همجنس بازي از نظر ما کار زشت و ناپسنديده اي هستش و هيچ شکي در آن نيست؛ اما موضوع صحبت من چيز ديگه ايه و از تجربيات پدر مرحوم بنده ناشي ميشه. من الان مي خام براتون ماجرايي رو تعريف کنم که در واقع، شايد نه تلخ به نظر بياد و نه شيرين. ولي جنبه عبرت آموزيش خيلي بالاست. قضيه اي که جنبه ي تاريخيش بنا به دلايلي همواره مخفي نگه داشته شده، ولي از جنبه هايي، به درسي که با بنده دارين، مربوط مي شه.
مي دونم که الان همتون دارين به اين قهوه خونه فکر مي کنين و سوالات زيادي تو ذهنتون به وجود اومده. قدمت اين بازار و قهوه خونه خيلي زياد نيست. از زمان متروکه شدن اينجا، شايد نيم قرن هم نگذره. اما براي مقدمه ي چيزي که مي خام تعريف کنم، بايد يه توضيحي از جامعه اون موقع و وضعيت جوانان براتون بگم. هرچند من مسائل اون موقع رو تحليل کلي نمي کنم، چرا که استاد تاريخ نيستم و نخواهم بود و سوادش رو هم ندارم...
چي مي گفتم؟ آهان... اون موقع شرايط اقتصادي يه مقداري سخت شده بود، به خصوص براي افراد هم سن و سال شما. وضعيت خيلي بدي پيش اومده بود. قيمت خونه به وضع سرسام آوري رسيده بود و به طور کلي، طوري بود که قيمت همه اجناس به طور تصاعدي بالا مي رفت. تو اين شرايط خب طبيعيه که اولين کساني که چوب اين گرونيها رو مي خوردند، جوونها بودند؛ چون براي اينکه بخوان کاري پيدا کنن يا خونه اي تهيه کنند و بعدش ازدواج کنند و سر و ساموني بگيرند، هزار تا مانع جلو پاشون بود. اين وضعيت ادامه داشت و بهتر که نمي شد، هيچ، بدتر هم مي شد. چون همگي ملت ساکت نشسته بودن و اين مشکلات رو نمي گفتن. به خاطر فساد و انحرافات جنسي که تو اون برهه زماني تو کشور اوج گرفته بود، يه مشکل اساسي به وجود اومد. به طوري که تو علم تنظيم خانواده، از اون موقع به عنوان يه بحران جمعيتي ياد ميشه، چون که يه سري فرهنگ غلط و سياستهاي اشتباه براي جوونا و ساختن کوه از کاه، باعث شد که نرخ رشد جمعيت به منفي نزديک بشه.
اما براتون از اين قهوه خونه و افرادش بگم. آدمهايي که، به دلايلي خودشون رو در آخر کار باختند و باعث شدند تا در تاريخ کسي از اونها اسم نبره، ولي تاثير خيلي زيادي توي جامعشون داشتن. اونها چهل تا جوونمرد و با غيرت بودن که دستاشون رو به هم دادن و گروه "مردانگي" رو تشکيل دادن. تنها محل اونها توي همين قهوه خونه بود و اکثريت قريب به اتفاقشون آدمهاي اعيوني و ثروتمند و در عين حال مذهبي بودند. هدف اين گروه، رسيدگي به مشکلاي جوونا بود و با تثليث مقدسي که براي گروهشون تشکيل داده بودند، خودشون رو ملزم مي دونستند که تو هر يک از اين سه مشکلي که براي جووني پيش اومد، مرد و مردونه بجنگند و تنهاش نگذارند: اشتغال، مسکن، ازدواج. اونها با همين شعارها کارشون رو شروع کردند، ولي برخلاف خيليهاي ديگه، اهل عمل بودند. هر کسي به اونها مراجعه مي کرد، گير کارش در کمترين زماني رفع مي شد.
اونها انقدر کارشون خوب بود و اتحادشون قوي که در مدت کمي تونستند به حل مشکل خيلي از افراد کمک کنند که يکي از اون آدمها هم پدر بنده بود. اين نکته هم لازم مي دونم ذکر کنم که اين گروه عقيده عجيبي داشتند و به خاطر همين همواره مجرد موندند. چون با خودشون عهد بسته بودند که تا وقتي يک جوان باقي مانده که مشکلش حل نشده، ازدواج نکنند.
اين گروه تا زماني که توانايي مالي خوبي داشت، اثرات خوبش رو تو اجتماع نشون داد: خيلي از فسادها و روابط منحرف و دوستيهاي دختر و پسري کم شد و قيمت برخي چيزها ثابت موند. اما متاسفانه بعد از يه مدتي، به خاطر تضعيف اونها و از طرفي حمايت نکردن مردم، قدرت آنها رو به تضعيف رفت. يعني اين بار درست شرايط برعکس شده بود؛ اين دفعه اون چهل مرد واقعي بودند که به کمک احتياج داشتند و به همين خاطر از برخي عقايد افراطي خود، مثل ازدواج نکردن پشيمون شدند. ولي افسوس از جهل و نامردي مردم زمانه که باعث شد کسي دست اونها رو نگيره و اون قهرمانها به اون وضع بيفتند...
بعد از يه مدت که فعاليتهاي اين گروه متوقف شده بود و کسي از آنها سراغي نمي گرفت، نياز به اونها دوباره احساس شد. اين بود که مردم دوباره به سراغ آن قهوه خونه اومدند. ولي ديگه دير شده بود... درست همون موقع بود که مردم فهميدند که اون گروه براي هميشه قهوه خونه -و مردم- رو ترک کردن؛ اونها با عوض کردن تابلوي قهوه خونه، همه را متعجب کردن. اونطوري که پدر مرحوم بنده برام نقل کردند، کنار همون قهوه خونه پلمپ شده، دست نوشته اي از اون گروه پيدا کردند که با اين بيت شعر شروع مي شده:
در حيرتم از مرام اين مردم پست / اين طايفه زنده کش مرده پرست
همين قدر براي شما دانشجويان عزيز مي تونم بگم که: گروهي که با انصاف و مروت خودشون، باعث شده بودند تا هزاران جوون مثل شماها از بدبختي نجات پيدا کنند، وضعشون به جايي رسيد که با يکديگر همجنس بازي مي کردن... اونها انقدر صادق بودند که اين حقيقت رو هم نوشتند و سر در قهوه خونه رو به "مردانِ گِي" تبديل کردن و براي هميشه رفتند. کسي چه مي دونه، شايد فقط به همين طريق بود که مي تونستند اعتراض کنند... اعتراضي که باعث شد، جووناي بعدي که شما هم جزوشون هستيد، ديگه با مشکلات اين چنيني سر و کار نداشته باشند. اگر مي بينيد که در زمان فعلي، شما مشکلاتتون به مراتب کمتر از اون دوره هست، فقط به خاطر همين قهوه خونه و مرداش هست که به خاطر سرنوشت شومشون، هميشه گمنام موندن... به هر حال ديگه هيچ کسي نفهميد که اون چهل مرد، کجا رفتند و چي به سراغشون اومد... کاش فاصله ي بين مردانگي تا مردانِ گِي، اينقدر کم نمي شد..."
بغض را به راحتي مي شد در صداي استاد احساس کرد، ولي براي من هيچ اهميتي نداشت. من فقط به آن تابلوي لعنتي روي قهوه خانه فکر مي کردم. حق آن انقلابيون خيلي بيشتر از اينها بود.
-Gay (گِی) در زبان انگلیسی به همجنس بازان (مرد) اطلاق می شود.
سلام .
نمي دونم تازه واردها هم مي تونن تو اينجا داستان هاشونو بنويسن يا نه . و البته آيا موضوع خاصي براي نوشتن داستانك ها پيشنهاد شده يا نه ؟
در هر صورت گرچه بازم نمي دونم اسم نوشته هامو ميشه اصلا گذاشت داستانك يا نه . اما يكي شو مي نويسم (با اين كه داستانش قوي نيست و ابتداييه ، اما چون واقعي بود براي بار اول انتخابش كردم .)
عكس:
پدر آماده ي رفتن بود كه دختر صدازد : بابا .. بابا .. كي برميگردي ؟
پدر با لبخندي او را درآغوش گرفت و گفت: زود بر مي گردم دخترم ، ... زود ... و با همان نگاه دور شد ...
فردا ماشين پدر در جاده بود ، اما ديگر پدر نبود ...
آن شب دخترك عكس پدر را جاي پدر درآغوش گرفت و گريست ،
در حالي كه پيش خود زمزمه مي كرد : بابا ... بابا... مگر نگفتي زود بر مي گردي ؟؟؟
خوب به نظر من این یک نثری اهنگین بود و زیبا ، ولی موضوعش بکر نبود ولی خوب حتما بیشتر از کارهاتون بگذارید. ما را خوشحال می کنید. اصلا موضوع خاصی مطرح نیست. شاید بهتر باشد این نکته را هم بدانید که اصولا اینجا در مورد اینکه این داستانک هست یا نیست و .... بحث نمی شود مهم کمک به بهتر نوشتن همدیگر هست. پس شما هم نظر بدید . نظر در مورد کارهای من را هم فراموش نکنید.
سعید جان در مورد داستان شما هم به این علت نظر ندادم که قبلا دلیلش را در مورد این گونه موضوعات گفته بودم ولی کلا دست به قلم خوبی دارید.
برداشت خودم برای خودم مهمه و چون اگه من یک چیز رو نفهمم انگار دارم ناخود آگاه از ارزش نوشته ی نویسنده کم می کنم ..
به هر حال ببخشید ..
نتیجه مسابقه کی اعلام میشه ؟
بر و بكس، چرا اين تاپيك اين قدر سوت و كور شده؟ اسفند دود كنين، به خصوص براي مهدي كه انگاري غيب شده!
حميد جان نظر ندادي، ندادي، ندادي... ولي بالاخره گل كاشتي، چون حرفات خيلي بهم كمك كرد تا خودم رو بشناسم! در مورد سوالت هم من شخصا فكر مي كنم برداشت مخاطب در حالت كلي تا اونجايي اهميت داره كه حداقل از موضوع چپكي و منفي و وارونه، نتيجه نگيره.
من كه به ترتيب، اين سه نفر رو شانس برندگي مي دونم:
1- وسترن
2-نوشته اي كه راجع به آقا جون و بي بي و سرفه خوني و اين حرفا بود؟...
3- آق حميد
4- خودم!
راستي، ازتون خواهش مي كنم راجع به اين داستان جديدم يه انتقاد كارشناسانه بكنين. خودم نمي دونم كه ايراد كارم كجاست... هرچند وقتي آق حميد علاقه اي نشون نده، بنيامين جون هم نظر نميده و وسترن هم اصلا نمي خوندش و مهدي هم كه... من رفتم با قلم، شاه رگ دستم رو بزنم!
در مورد برداشت خواننده از داستانک
نظر من این هست که داستانک یه هنر مدرن هست و اصولا در هنر مدرن همه چیز به عهده مخاطب و بیننده اثر هنری است هر کس می تواند برداشت خود را داشته باشد......
سعید جان شما همیشه نسبت به من خیلی لطف دارید.من البته که باید داستانهای شما رو بخونم چون اونقدر قلم
شیرینی دارید که نمی تونم صرفه نظر کنم.راستش اوایل امیدی نداشتم چون بنظر میاد در مینی مال زیاد قوی نیستید اما این داستانهای...خیلی کوتاه شما عالی اند بطوری که گاهی شک می کنم نکنه از جایی کش رفتید مثل
مینی مال های حمید جان که خیلی اصیل تر از اونند که بشه باور کرد یک نویسنده گمنام ایرانی می نویسه!
این داستان قهوه خونه شما بازم عالی بود یک تکان روحی!یک مشکل فرهنگی خاص ما!کوبیدن قهرمانان!چی بگم؟
خوشم اومد.
واما صفحه قبل حمید جان سوالی پرسیده بود درباره اینکه برداشت خواننده چقدر مهمه و خواسته بود هممون نظر بدیم پس منم نظر خودم رو بگم که نظر خواننده صددرصد مهمه یک درصد هم کمتر نه!چون نویسنده کتاب رو می نویسه تا خواننده بخونه اگر نه توی ذهنش نگه می داره برای خودش یا اگه روی کاغذ آورد برای دل خودش اونو می تونه
توی گنجه اش قایم کنه!درسته نظرها و برداشتها فرق می کنه اما باید برداشت اکثریت رو در نظر گرفت و به کار ادامه
دادونویسنده وظیفه داره هر جا لازم شد نوشته اش رو توجیه کنه و تو ضیح بده این حق خواننده و طرفدار نویسنده است که درک کنه نویسنده نباید خودخواه باشه چون اگر خوانندها نباشند نویسندگی ارزشی نداره...
نقل قول:
ممنون از پاسختون .
كارهاي شما را هم مطالعه كردم . به نظرم كاراي خوبي بودند .
با تشکر فراوان از وسترن جان
از اینکه اینجا امدند و لطف کردند نظر دادند ممنونم .
نقل قول:
ممنون از پاسختون .
كارهاي شما را هم مطالعه كردم . به نظرم كاراي خوبي بودند .
منتظر داستانهای دیگر شما هم هستیم.
خيلي اهل داستانك نوشتن نيستم . راستش كارهاي برخي از دوستان رو كه مي خونم خجالت مي كشم از كارهاي خودم بذارم ، اما شايد اين جوري دوباره وسوسه شم كه بنويسم ...
... پرواز آخر ...
كنار جوب افتاده بود ...
ماشيني بهش زدو رفت ...
بي توجه ...
پدر كنارش پرپر مي زد ...
داشت جون مي داد، گاهي از شدت درد سرشو به ديواره ي جوب مي زد ، درست جلوي چشمان پدر ...
ماشينها با سرعت زيادي رد مي شدند ...
بي توجه ...
فرزند مرد !
پدر غمناك پرواز كرد و وسط خيابون نشت ...
ماشين غول پيكري بي توجه ، پرنده رو زير گرفت ...
اما هيچ كس با خودش نگفت : چرا پرنده براي " پرواز " بلند نشد ...
خوشحال مي شم اگه راجع به داستانك هام نظر بديد ...
قاب زندگي
پسرك مي دانست زياد زنده نحواهد ماند ، اين را از نگاه اطرافيانش دريافته بود .
مي خنديد ... به همه ي آنهايي كه به ترحم به او مي نگريستند .
مي دانست ... زندگي آن سوي غم ها زيباتر از تخت سفيدش است.
فردا صبح پسرك با لبخندي خداحافظي كرد ، از قاب زندگي ...
پايان
امروز کتاب " برای کلانتر صندلی بگذارید" نوشته ارش نصیری به دستم رسید. کلی دردسر کشیدم تا از طریق اینترنت خریداری کردم و بعد از کلی به دستم رسید.
نوشته های زیبایی دارند. ایشان به سبک مینی مال
برخی از نوشته های ایشان:
کد:http://www.lit-bridge.com/fa/epics/000060.php
زیبا بود ولی کاش اسمش را به طریقی انتخاب می کردید که از اول همه چیز برای خواننده مشخص نباشه. از اول کاملا مشخص بود که اینها پرنده هستند و چه اتفاقی می افتد.نقل قول:
.. پرواز آخر ...
كنار جوب افتاده بود ...
ماشيني بهش زدو رفت ...
بي توجه ...
پدر كنارش پرپر مي زد ...
داشت جون مي داد، گاهي از شدت درد سرشو به ديواره ي جوب مي زد ، درست جلوي چشمان پدر ...
ماشينها با سرعت زيادي رد مي شدند ...
بي توجه ...
فرزند مرد !
پدر غمناك پرواز كرد و وسط خيابون نشت ...
ماشين غول پيكري بي توجه ، پرنده رو زير گرفت ...
اما هيچ كس با خودش نگفت : چرا پرنده براي " پرواز " بلند نشد ...
اسمش را تغییر بدهید خیلی بکر و زیبا می شود.
من هم شخصا به عضو تازه وارد اين تاپيك تبريك عر ض مي كنم و ازشون مي خام خودشون رو معرفي كنند و گستره اطلاعات ادبي كه دارند. نوشته هاشون هم بايد كار كنند، چون معلومه كه استعداد نويسندگي رو دارند؛ البته اگر به تلاش خودشون ادامه بدن.
وسترن، من پيش بينيم شوخي نبود، نظر واقعيم رو گفتم. در مورد رمانتون هم، بايد بگم كه 20 درصدش رو خوندم و نقاط ضعفي رو توش مي بينم كه به زودي تو تاپيك خودتون بيان مي كنم؛ البته اگه نظر بنده از اعتبار برخوردار باشه! بعد هم بايد اعتراف كنم كه تازگيها به فكر نوشتن رمان مي افتم؛ هرچند برام خيلي زوده و از اين بابت مطمئنم. چون هنوز تو توصيف صحنه ها و وقايع به اون حداقل مهارت نرسيدم؛ شايد هم در اين راه به كمك احتياج داشته باشم...
بنيامين جان!
من اگه خدا بخاد و مخابرات محلمون! تا يكي دو هفته ديگه بچه دار! ببخشيد يعني Adsl دار مي شم! اول قصد داشتم يه وبلاگ جداگونه درست كنم، ولي از اونجايي كه تو اين كار رو قبلا كردي و اسم بامسمايي رو هم براش انتخاب كردي و بازديد كننده هم تقريبا داره، موافقم كه به وبلاگت ملحق شم؛ حالا بايد ديد نظر خودت چيه عزيز!!
ممنون از راهنمايي تون و تشكر بابت ارسال نظرتون راجع به نوشته ام ...نقل قول:
با اين كه اينجا به قول اون دوست عزيز خيلي سوت و كور شده اما تصميم دارم چند تا ديگه از نوشته هامو بذارم تا الا اقل تو اين سكوت پارازيتي فرستاده باشم بلكه دوستان ديگه هم نظر بدن و البته از داستتانهاشون بنويسن ..
اما قبلش از كساني كه نظر دادن دوباره تشكر مي كنم .
سايه...
ـ مي ترسيد ...
ـ سايه ي سياهي قدم به قدم دنبالش مي كرد .
ـ پيش خود فكر مي كرد چه كسي او را دنبال مي كند ؟ و چون پاسخي نداشت ، با ترديد قدم هايش را تند كرد ...
سايه هم چنان او را تعقيب مي كرد ...
زمان مي گذشت ، هوا تاريك شده بود و سياهي همه جا را پر كرده بود ، حتي در آسمان هم ستاره اي ديده نمي شد .
ـ تنها بود و خسته ، از اين فرار ...
ـ سايه به سوي او نزديك مي شد ...
ـ ايستاد ...
ـ سايه هم ايستاد ...
ـ پاهايش مي لرزيد ، توان ايستادن نداشت ، بر زمين افتاد .
ـ سايه اما ، نزديك تر آمد ..
سرش را به عقب چرخاند تا چهره ي سايه را ببيند ،
ـ شناخت ... باور نكرد ...
چشمان سايه برق مي زد و رنگ خاكستري آن صورت بي روح اش را ترسناك تر مي ساخت .
ـ با خود مي انديشيد كجا را اشتباه كرده است ... چه كسي مي دانست ... بازهم باور نكرد ...
سايه ديگر درست دركنار او بود ... دستش را دراز كرد و او را به سمت خويش كشيد...
ديگر تقلايي نبود...
سايه او را به چاه عميقي كه خود ساخته بود هدايت مي كرد ....
" مرگ " در كنترل او نبود ... اينجا را اشتباه كرده بود ...
پايان
يادگاري :
خسته شده بود ، نه مي شد ايستاد و نه توان حركت داشت ...
بازهم پله ها ...
تا اين زمان بدين حد از پله ها متنفر نبود ...
افراد بيشماري از كنار او عبور مي كردند ، اما هيچ كس حتي براي لحظه اي درنگ نكرد ، همه چيز برايشان عادي شده بود ...
گويي همه فراموش كرده بودند، ديروز ، او ، پاهايش را در گوشه اي از همين سرزمين به يادگار گذاشت...
و امروز يك ويلچر شده بود، ميراث او از عشق . ...
پدر ...
پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
ناگهان ...
بر مي خاست و مي گفت :
" سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "
كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....
واقعه
تقديم به همه بر و بچه هاي تاپيک پي سي ورلد
سرم درد مي کند، همه جاي بدنم تير مي کشد، حالم هيچ خوب نيست. احساس مي کنم دهنم پر خون شده و همين الان است که بالا بياورم. همين ديروز بود که من را از اتاق عمل بيرون آوردند، آيا بالاخره از اين درد جانکاه خلاص خواهم شد؟ درست يک روز است که مانند يک زنداني، مثل يک گوشت بي حرکت، توي اين اتاق تک و تنها روي تخت خوابيده ام و نااميدانه و احمقانه منتظرم بالاخره چيزي که همه ازش مي گريزند، به سراغم بيايد. حرف دکترها ديگر به درد من نمي خورد. هرچند مي دانم انتظارم کاملاً بي فايده است، فقط از تنهايي است که اين افکار احمقانه به سرم خطور مي کند.
کنار تختم يک قرآن جيبي قرار دارد که در آن چهارده سوره جزء سي قرآن نوشته شده... نمي دانم چرا ناخودآگاه ياد ماجراي خريدنش مي افتم. اينکه مي خواستم برم نمايشگاه کتاب و در ورودي، با آن دو پسربچه دستفروش سمج برخورد کردم که قرآن را هم به خلق الله مي انداختند. من ساده لوح! اول فکر مي کردم که جزو طرحهاي رايگان ارشاد است و مي خواهد اين مردم فلک زده را يک مقدار به معنويات سمت و سو بدهد. اين بود که بي اختيار-نمي دانم، شايد نيرويي از درون مرا اجبار کرد که آن قرآن را از او بگيرم، با اينکه تلفن همراهم پر بود از قرآنهاي جورواجور. اما دو قدم از او فاصله نگرفته بودم که ديدم خودم را در چه هچلي گير انداخته ام. من احمق نگران از کمبود پولم به خاطر آن هزينه تحميلي، به داخل نمايشگاه کتاب رفتم... پولم درست به اندازه اي شد که بتوانم کتاب مورد نظرم را بخرم و به خانه برگردم... اصلاً بگذريم. بعضي مواقع از اين فکرهايي که در سرم مي گذرد، خودم هم تعجب مي کنم. نمي دانم که چرا بي علت دوست دارم هر واقعه اي در زندگي ام را به يک معجزه نسبت دهم. دوست دارم همواره اينطور وانمود کنم که خدا خيلي هوايم را دارد. البته جاي شکرش باقي است، چون من هنوز مثل بقيه نشده ام و از اين همواره مي ترسم که اين اندک معصوميتي هم که در من است، از بين برود؛ دقيقاً به خاطر همين موضوع است که از مرگ نمي ترسم. منتظرش هستم.
در اتاق صدايي مي کند. از اين که کسي مي خواهد به قول سهراب "چيني تنهايي من را بشکند" ناراحتم. مي دانم که باز هم همان پرستار بداخلاق بخش است که آمده به من سر بزند. پرستار که چه عرض کنم. بهتر بود مامور رسيدگي به حيوانها بود، نه انسانها. پتوي خودم را روي سرم مي کشم تا وانمود کنم که خوابم. صداي پاهايي روي کف اتاق مي آيد. ظاهراً يک نفر نيست. خودم هم در حيرتم! آخر چه کسي مي تواند با من کاري داشته باشد؟ در تمام اين مدت 20 سال، نه دوستي صميمي داشته ام و نه هيچ کس ديگر. انگار قسمت من بوده فقط به خاطرات هرکسي تعلق داشته باشم. همين دلگرمم مي کند، چون مي دانم که خيليها حتي اسمم را هم فراموش کرده اند...
از لاي پتو يک نگاهي به درون اتاق مي اندازم. نه، مثل اينکه از پرستار بخش خبري نيست. اين آدمها ديگر کيستند که به داخل اتاق آمده اند؟ من که هيچ کدام را نمي شناسم. يک زوج جوان در کنار تختم ايستاده اند و آن طرفتر، خانمي جوان با دو پسر جوان در کنارش. همه آنها دارند با تعجب به تختم نگاه مي کنند. يک لحظه دلم به حالشان مي سوزد؛ لابد فکر مي کنند که شايد از شدت درد به خودم پيچيده ام و دارم مي ميرم.عمري يک نفر آشنا نيامد تا بفهمد بالاخره درد من چيست، اين غريبه ها براي چه آمده اند؟ شايد هم اشتباهي اتاق را آمده اند. دلم نمي آيد آنان را نگران کنم. سرم را از پتو بيرون مي آورم.
در يک آن، همه ي آنها به من زل مي زنند. در نگاهشان هم خوشحالي را مي توان خواند، هم تعجب و حتي تا حدودي ترس! آن زوج جوان پيشقدم مي شوند و مرد، با من صحبت مي کند: "سلام آقاي خمسه، حالتون خوبه؟ اميدوارم که کسالتي نداشته باشين!"
آخر اين مرد ديگر کيست؟ من که به هيچ وجه نمي توانم دليل اين برخورد گرم و احوالپرسي دلگرم کننده ي او را بفهمم. هرچند اين برخورد او، تنها درمان واقعي دردهايم است.
-"بله، خيلي ممنون! من خوب هستم. ببخشيد، منتها من اصلاً شما رو به جا نمي يارم. ميشه خودتون رو معرفي کنيد؟ بازم معذرت ميخام که بجا نياوردمتون!"
مرد خنده اي مي کند و بقيه هم مي خندند. نمي دانم چرا؟ مگر من حرف خنده داري زده بودم؟
-"بله، بله، حق با شماست، آقا سعيد!"
اي بابا! فرض کن عمري گمنام باشي حتي براي آشنايانت، حالا يک غريبه پيدا شده که همه چيزت را مي داند!
-"طبيعيه که بنده رو به جا نيارين و همچنين همراهانم رو! بنده آقا حميد هستم، همون کسي که تو سايت، ميني مال مي نويسم. انتظار نداشتين ما رو بالاخره يک روز ببينين، نه؟ ايشون هم همسرم هستند..."
همه چيز يادم مي آيد. مي فهمم که آنطورها هم که فکر مي کردم، تنها نيستم... ولي من خودم هم نمي دانم که اينها چطور از وخيم بودن احوال من آگاه شده اند و اصلاً چطور قيافه من را مي شناسند. آن هم دوستان اينترنتي. آخر چطور فهميده اند؟ نبودنم در سايت که دليل نمي شود؟ اينها الان مهم نيست، من هستم که بايد اعتراف کنم، به خودم. نمي توانم شادي ام را انکار کنم. هرچند اين تخت بيمارستان فقط به من احساس ياس و دلسردي مي دهد، ولي چيزي در دلم دارد تکان مي خورد. دست و پايم مي لرزد، نگاهم همچنان متعجبانه به آن خانم و دو آقايي که آن طرف تر هستند، دوخته شده.
-"مي دونم باورتون نميشه که ما چطور اومديم و شما رو پيدا کرديم، اما بدون که ما دوست خوبي مثل شما رو تنها نمي گذاريم. بابا بدون تو اصلاً تاپيک سوت و کوره! هيشکي از بچه ها حال کار کردن رو نداره. خلاصه به هر روشي بود، بالاخره من و دوستان فهميديم که مريض شدي و ديديم که بايد بيايم به عيادتت و يه خبر مهم هم بهت بديم..."
دستي به چشمانم مي کشم و با دقت نگاه مي کنم. اين است آقا حميد؟ قد بلند، موهاي کوتاه، ريش پروفسوري، چشمان سياه. نمي دانم چرا پيش خود فکر مي کنم که نويسنده ها هميشه قيافه شان متمايز با ديگر افراد است. اين هم يکي ديگر از آن هزار افکار عجيب و غريبي است که من دارم، ولي الان مي فهمم که اشتباه فکر مي کنم. چون اين حميد با تمايزي که در افکارش که دارد و آنها را در نوشته هايش بيان مي کند، آدم را به اين توهم مي برد که در ظاهر هم يک آدم مافوق ديگران باشد.
-"ببخشيد اگه بقيه رو هم معرفي نکردم. فکر کنم ديگه پي برده باشي که همه ي ما دوستان اينترنتي تو هستيم! اون خانم که مي بيني، خانم محمدي هستند که رمانهاشون رو توي سايت قرار مي دن، فرد کناريشون برادرشون هست، آقا مهدي که دستي تو نوشتن ميني مال داره. اون آقاي موبلند هم که مي بيني بينامين جون هستند!"
برايم تصور اين واقعيتي که در جلوي چشمانم رژه مي رود، بيشتر به يک رويا شباهت دارد. آيا اينها همان افرادند؟ يادم مي آيد که يک مواقعي خيلي اين ميل در من به وجود مي آمد که آنها را ببينم؛ همواره عادت داشتم در اينگونه ارتباطات اينترنتي جانب افراط را در پيش بگيرم و به خاطر همين بود که همواره خودم را کنترل مي کردم. اما الان موقعيت فرق دارد. ديگر اين احساسات از جانب من نيست. انگار ارزش من براي تنها دوستانم بيشتر از اين حرفهاست. باور نمي کنم که اين خانم محجبه چادري، همان کاربر "وسترن" نامي باشد که رمان مي نويسد... يعني اين خانم با اين ظاهر بسيار ساده و خونگرم، مي تواند خالق آن شخصيتهاي پيچيده ي رمانهايش باشد؟! فرد کنار او، موهاي بسيار کوتاه و يونيفورم سربازي به تن دارد. آه، پس او مهدي است! يعني علت کمکاري او در سايت اين است؟ فرد کناريش هم که به او مي خورد سن کمتري از بقيه داشته باشد، موهاي بلندي دارد و صورت اصلاح کرده... لابد او هم بنيامين است! شلوار جين بسياري زيبايي دارد و تي شرتي آبي به تن که رنگ مورد علاقه من است. هر سه آنها با لبخند به من، تا کنار تختم مي آيند و با گرمي با من سلام و احوالپرسي مي کنند.
ولي من اصلاً نمي توانم حرف بزنم. زبانم بند آمده. دوست دارم به آنها بفمهانم که خيلي خوشحال هستم، اما زبانم قفل است. چيزي در چشمانم مي لرزد. نمي خواهم جلوي آنها اشک بريزم اما... نمي خواهم فکر کنند که من ناراحتم... باز هم حالم بد مي شود، سرم گر مي گيرد، تشنجي شديد...
از ميان چشمان به زحمت نيمه باز نگاه داشته شده، هاله هايي را مي ديدم که از اتاق بيرون مي روند... داد مي زدم... نمي خواستم آنها از کنارم بروند... خودم را در يک تاريکي بي حد و حصر فرض مي کردم. آن هاله هاي نور را احتياج داشتم... خود هم نمي دانم که بعد از چه مقدار داد و فرياد، آرام گرفتم و به خواب فرو رفتم.
وقتي چشمانم را باز کردم، کسي در اتاق نبود. خيلي دلم گرفت. سرم را چرخاندم. متوجه يک ورقه کاغذ در کنار تختم شدم.
"سعيد جان شرمنده، حالت بد شد صلاح نديدند ما کنارت باشيم. ما منتظر حضورت تو سايت و تحويل جايزه ات هستيم، چون تو مسابقه برنده شدي!"
آن قرآن کوچک هنوز کنار تخت بود. دستم به سوي آن دراز شد و لاي آن را باز کردم. درآمد: "اذا وقعت الواقعه".
نقل قول:
پدر ...
پدر در زير سايه باني از خاطره به دور خود مي چرخيد ،
خاطراتي كه موج آن زندگي امروزش را محو مي كرد .
مي نشست ، اين سو و آن سو مي رفت ...
ناگهان ...
بر مي خاست و مي گفت :
" سنگر بگيريد ، عراقي ها آمدند ...
حاجي پس چرا نيرو نمي فرستيد ... بچه ها شهيد شدند ... "
كودك مي خنديد ، به گمان اين كه پدر با او بازي مي كند ....
داستان سایه و همچنین پدر به نظر من خیلی زیبا بودند. پدر را بیشتر می پسندم. زیبا توصیف کرده بودید زندگی یک جانباز موجی را....
سعید جان با این نوشته تان من را شدیدا تحت تاثیر قرار دادید. واقعا هر چه بیشتر از نوشته هاتون می خونم به قدرت قلم و ذهنتان بیشتر معتقد می شوم.
موقعیت زیبایی را توصیف کرده بودید. من واقعا تحت تاثیر قرار گرفته ام و ترجیح می دهم که چیزی نگم.....
فقط افرین سعید جان