اینجـا ایران استــ <<رادیــو فـردا>>
اینجا ایـــــران است...
صدای گرم دستانم...
صدای انگشتانـی کوچک روی پیانو
و صدای گرفته دختری که موسیقی می خواند
اینجا ایـــــران است...
قلب مـن
خانه ی اول
سمت راست
جاده ای راست می رود
گاهی دلم می گیرد
سمت راست قلبم به من می نگرد...
اشک می ریزد
حکایت می کند
از جدایی
از رها شدن
.....
در آن سمت قلبم
راهِ کجی بود
که دوستش داشتم
عاشق همان باریکه ی کج بودم
که چپ نام گرفت
نام آن را روی تو گذاشتم
دوستت دارم همچنان
ای تنها بیراهه قلبم به راه عشق
اینجا ایـــــران است
صدای ترانه ی من تو را می خواند...
این "من" تمامــش حرامِ جوانیـــَم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من دلقکــــِ شهــرِ بی ثباتیَــم
آدم نیـــَم، بی قیمتُ و مجانیـــَم
در دوره ی گرانیُ و بی پولی و سیلِ غـــم
مــن موجبِ خنده وُ بیمار و جانیـــَم
بی مزد، خنده بر لبَــت آورده ام، بدان!
من رنگـــ و بوی هر آنچـــه بخــواهیـــَم
آسان درین پیـــاده روی دُورِ شهــر
هر چا بخواهــی سوارِ سواریـــَم
من جنسِ اسباب بازیِ دستانِ تو
هم جنسِ دوره گردِ اطرافــ، فانیـــَم
من کیستــم که چنیـن بدگمانیــَم؟
بر سر درِ خیمــه شب بازیِ جوانیـــَم
من گرچه بی توام، شهــرم پُر از تو است
این "من" بدونِ تو در اوجِ آسمانیـــَم
شهریست شهــرِ از یاد رفته ها
من هیچــم و از جنسِ مای باقیـــَم
"من" سوخـتمُ و این "من" نیست دیگر "آن"
این "من" تمامش، حـــــرامِ جوانیـــَم
پ.ن: ضمیـر "من" یک ضمیر نمادین در توصیف بیهودگی و مردمی که براحتی بازیچه دنیا شدند....
خـواهی نشـوی رسـوا همرنگِ جمـاعت نشـو؟!
در گردشِ ایام به ما گفتنـد:
"خواهـی نشـوی رسـوا همرنگِ جماعت، شـو"
صـــد رنـــگ زنم بر کفنـــم، دم مـزنم هرگز
همــــرنگ جمــاعــت نشوم هرگز
تــا مـــرگ نـیـــایــد نـــــــرود از دل
هــــمراه جمـــاعــت نشـــوم هرگز
بیــــرنگ شــوم، رنگ نخواهم شـــد
ایـــن دل به درک، پــوچ مشـــــو هرگز
بر بـــام کـســی پیــش نیــــــارم راه
از راه خــودم کـــج نـشـــــــوم هرگز
بیــراهه روم؟ راه من این است و مرا بس
از راه خِـــرد، بر رهِ دل، خــم نشوم، هرگز
یک عمر به تن رنگ جماعـت زده ام، لیک
این جامه پــر از رنگ طمع، زر نشود هرگز
آتش بگرفت این دل و آن جام سـبو رفت
از دل برود شاه، رُخــم، دل نـشود هرگز
یک عمــــر بدنبال کسی، کــــــور گذشتم
زین پس نشود در دلِ من هیچ کسی هرگز
نــــوری نه دریــن راه بیافــتاد نه ســــایه
با شعله ی دل، در رهِ این چاه مشــو هرگز
ایــن دل که مــرا ســود ندارد، گـُـذر ای عمـــر!
رسوای دو عالم، منم و رنگ جماعت نشوم هرگز
اشعارم با تو به بلـــوغ می رســـد...!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اشعارم با تو به بلـــوغ می رســـد...!
قلم در اتاق نویسندگی، ماشین نویس و خود کارست.
و ذهن در آن چنگــــال های پس مانده از شام دیشب را می بلعد...!
خدا نکند که از سکتـــه های دم به دم مهتابی اتاق، ظهـــور کنی...!
ابتدا چشمانت و سپس صدایت!
پنجــره آغــوش گشوده، رو به خیابانی که سکوت را فریاد می کنــد...!
شهـــر، لباس کهنه ی کودکی به تن دارد،
که در شب های سردِ بی پدر، یتیمِ کوچه ها میشود...!
بی خانمانان، در پسِ آرواره های لخــتِ شهــر، با مرگ دست و پنجــه نرم می کننــد...!
آتش در پیت های گوشه گوشه ی پیادروی بی عابر، روزنامه می سوزاند و
زمستان در شب های بی کسی، قنــدیل میبندد...!
هوا ســــــرد و دل ها از آن سردتر، نفـــس های آخــر را تکرار می کننــد...!
اشعارم با تو به بلوغ می رســـــــــد...!
از پشت آن ابر بی بارش، در کوچه های بی پدر، ظهور کن...!
ظهـــور کن، شهــــر با تو به بهار میرســد...!