البته قرار هست بیوگرافی رو جواب دهنده خودشون بنویسن ،حالا من نوشتم،با اجازه ی "پایان".
عـــــلامــــــه اقــــــــبال لاهوری سيالکوتی
انديشمند،شاعر،نويسنده،حقوقدان
1877 ـ 1938 ميلادی
ساحــل افتاده گفت گـــرچـــه بسی زيستم** هيچ نـه معلوم شده آه که من چيستم
موج ز خود رفته ای تيز خـراميد و گفت** هستم اگـــر ميروم گــــر نروم نيسـتم
محمد اقبال فرزند شيخ نورمحمد، در 18 ماه عقرب 1256 هـ، ش برابر با 9 نوامبر 1877 م در شهر سيالکوت هند بريتانوی تولد يافته بود.
نياکان اقبال از برهمنان عالی مقام کشمير بودند، که در حدود پنجصد سال قبل از تولد او به دين اسلام پيوسته بودند. اين خاندان را «سپرو» يعنی درس خوانده ميگفتند.
پدرش دکان بزازی (تکه فروشی) داشت، که آن مغازه مرکز رفت و آمد علمای دين و پيشوايان مذهبها و مشربهای گوناگون اسلامی بود. مادرش (امام بی بی) زنی متدين بود. اقبال يک برادر و چهار خواهر داشت، که همگی از او بزرگتر بودند.
اقبال خواندن قرآن را در مساجد سيالکوت و دروس ابتدائی را در خانه آموخت، سپس وارد مکتب «اسکاج ميشن» سيالکوت شد و بعد از آن شامل «کالج ميشن» گرديد و دوره مقدماتی دانشکده را در همان کالج طی کرد. علاوه بر دروس معمول، لسان عربی و فارسی را نيز آموخت. زبان مادری اقبال پنجابی بود، به آموختن زبان اردو نيز علاقمند شد.يکی از استادان او در اين دانشکده سيد مير حسين، از دوستان پدرش بود که استعداد شاعری اقبال را شناخت و او را به سرودن شعر تشويق کرد.
هژده ساله بود که دورهء مقدماتی دانشگاه را با درجهء عالی به پايان رسانيد و به همين دليل دو مدال طلا و بورس تحصيلی نيز جايزه گرفت. او از آنجا به دانشگاه دولتی پنجاب رفت، ليسانس و فوق ليسانس اش را در رشتهء فلسفه بدست آورد.يکی از استادان اقبال در دانشگاه پنجاب، پروفيسور (سر توماس آرنولد) بود که بر شخصيت و افکار اقبال اثر ماندگار بر جای نهاد، آرنولد علاوه از فلسفهِ جديد در تاريخ و فلسفه و ديگر علوم اسلامی و زبان و ادبيات عرب نيز صاحب نظر بود. اقبال آنقدر در فلسفه از خويش استعداد نشان داد که آرنولد را شيفتهء خود کرد. او در بارهء اقبال گفته بود: "اين دانشجو استاد را محقق و محقق را محقق تر می سازد."
اقبال بعد از فراغت به درجه اول و اخذ مدال طلا از دانشگاه بلافاصله بحيث استاد زبان های شرقی (اورينتال کالج) مقرر شد و زبان عربی را تدريس می کرد و همزمان در کالج دولتی اسلاميه لسان انگليسی و مضمون فلسفه را تدريس می نمود.اقبال به تشويق و توصيه پروفيسور آرنولد در بيست و هشت سالگی عازم اروپا شد و در دانشگاه کمبريج در رشتهء فلسفه پذيرفته شد.در همان ايام با تنی چند از دانشمندان اروپايی آشنا شد و اين دوستی در شکل گيری انديشه های او بسيار موثر بود.
از ميان آنان می توان به داکتر (مک نگرت) استاد مشهور فلسفه و از پيروان هِگل و پروفيسور (رينالد الين نيکلسن) شرق شناس نامدار و مصحح و مترجم بسياری از آثار عرفانی همچون مثنوی معنوی، غزليات شمس تبريزی و تذکرة اولياء عطار اشاره کرد.اقبال همزمان با تحصيل فلسفه، در دانشکدهء حقوق (لينکن ان) نيز ثبت نام کرد و برای تکميل مطالعات فلسفی و تحقيق برای رسالهء دورهء دکتورا به (هايدلبرگ) آلمان سفر کرد و پس از يکسال به (کمبريج) برگشت. درين هنگام از دانشگاه (لينکن) مدرک يا سند ليسانس حقوق و اجازه وکالت دعاوی را گرفت.دکتورای فلسفه را از دانشگاه مونشن دريافت نمود.
در آن هنگام، اقبال سی و يک ساله به لاهور بازگشت، به او اجازه داده شد که به وکالت دعاوی بپردازد و نيز به عضويت کانون وکلای عدلی لاهور تقرر حاصل کرد.
سه سال بعد به سمت استادی فلسفه دانشکدهء دولتی لاهور منسوب شد، اما پس از مدتی استعفا داد و شغل خويش را منحصر به وکالت کرد تا بتواند آزادانه و بدون مداخلات شغلی انديشه های خويش را انتشار دهد.اقبال چهل و شش ساله بود که دولت انگلستان برای تجليل از مقام علمی و و شعريش به او لقب (سِر) اعطا کرد، دو سال بعد نيز از دانشگاه پنجاب دکتورای افتخاری دريافت کرد.
*****
زندگی اقبال از آغاز جوانی با سياست پيوند خورده بود، جوانی او مصادف بود با مبارزات ضد استعماری و آزاديخواهانه مردم هند بر عليه انگليسها. او انيز درين مرحله از طرفداران استقلال هندوستان بزرگ و يکپارچه بود.او در کمسيونی که برای طرح دعاوی استقلال طلبانه مسلمانان و هندوان تشکيل شده بود عضويت يافت. اقبال چندين سال رياست حزب «مسلم ليگ» را در ايالت پنجاب به عهده داشت و از اين طريق مبارزات خود را بخاطر آزادی و تأسيس يک دولت مستقل مسلمان مرکب از سند و پنجاب و بلوچستان ادامه داد. اين آرزوی او ده سال بعد از وفاتش در سال 1948 م برآورده شد.
آشنايی با نظريه اتحاد اسلام و بخصوص ديدگاههای سيد جمال الدين افغان، اثر بسيار عميق بر ديدگاه های اقبال داشته است، چنانکه برخی از مهمترين طرز انديشه اقبال برگرفته شده از نظريات طرفداران اتحاد اسلام است، درين ميان تأثير افکار و آراء علامه سيد جمال الدين افغان بر او بيشتر است.اقبال مسلمان است و انديشهء او انديشه ايست که دين نقش تعين کننده در آن دارد، به عبارت ديگر بايد او را متفکر دينی خواند. مشرب او مشرب عارفانه است، اما عرفان او و عرفان تصوف اسلامی افراطی کاملاً منطبق نيست.او همچون همه عارفان «دل» مرکز واردات و دريافتهای فيض الهی ميداند.
چه ميپرسی ميان سينه دل چيست! **خِرد چون سوز پيدا کرد، دل شد
دل از ذوق تـپـش دل بــود، ليـکن** چو يک دل از تپيش افتاد گِل شد
همچنين اقبال چون عارفان نگاه فلسفی و استدلالی به جهان را خام ميداند و پای استدلاليان را چوبين می شمارد.
بــر عقــل فــلک تـرکانه شبيخــون بــــه** يک ذرهء در دل از عـلم فلاطون به
غير از آن او معرفت مفتيان و فقيهان را از دين، ظاهری و ناقص ميداند و تفسير آنها را از مذهب منطبق با روح و جوهرهء آن نمی شناسد.
متــاع شيخ اســــاطير کهــن بود** حديث او همــه تخمين و ظن بود
هنوز اســـلام او زنــار دار است **حرم چون دير بود، او برهمن بود
گذشته از اين، اقبال حتی بار ها و بار ها به صراحت، صوفيان را محکوم ميکند و آنها را خارج از مسير دين می خواند:
صـوفی پشــمينه پوش حــال مست** از شــراب نغــمــه قـــــوال مســت
آتش از شـــعـر عــــراقی در دلش** در نمی سـازد به قـــرآن محـفلش
از کــلاه و بوريــا تـاج و ســرير** فقـــر او از خانقــاهــان بــاجـگيــر
اين همه از آنجا نشأت ميگيرد که ديدگای اقبال، ديدگای اجتماعی است از اينرو اسلام او نيز اسلامی است که بر وجوه اجتماعی زندگی تاکيد دارد و عرفانش رنگی اجتماعی به خود ميگيرد.در نظر او هر کس و انديشه ای که وجوه اجتماعی زندگی را ناديده بگيرد يا خفيف شمارد، شايسه طرد است. به همين دليل صوفيان را که خانقانشينی و انزوا و گوشه گيری را ترويج می کنند پيروان مذهب تخدير ميداند و به ستيز با آنان بر ميخيزد. اين روند تا آنجا ادامه پيدا ميکند که به افلاطون (که به زعم او افکار صوفيانهِ مسلمانان از آراء او نشأت گرفته است) دشنام ميدهد.
راهـب ديـــريـنــه افــلاطــون حکيــم** از گـــروه گـــوســفـنــدان قـــــد يــــم
گــوســـفــنـدی در لـبـــا س آدم است** حُکم او بر جان صوفی محکم است
شواهد حاکی از آن است که اقبال در آغاز ورود به اروپا به "وحدت وجود" معتقد بود اما بعد ها با انتشار کتاب «اسرار خودی» نظريه "خودی" را ارائه داد و آنرا جايگزين "وحدت وجود" کرد.نظريهء "خودی" محور اساسی انديشهء اقبال است و آنرا به ابعاد گوناگون چون زندگی فردی، زندگی اجتماعی، اخلاق، هنر و ادبيات سرايت داده و به بحث در بارهء آن پرداخته است."خودی" در ديدگاه اقبال يعنی دريافت نيروی خود يا نيروی درون به عبارت ديگر "خودی" يعنی خودآگاهی و شناخت استعداد های فرد و تسلط بر آنها، نظريه "خودی" توصيه به اتکا به خود است. و در ابعاد اخلاق با مفاهيمی چون "عزت نفس" و "اتکا به نفس" خويشاوند بشمار می آيد.اقبال اين نظريه را در کتاب «اسرار خودی» توضيح بيشتر داده است.
مـــرا ذوق "خــودی" چـــون انگبين است** چــــه گــــويـم؟ واردات مــــن هـميــن است
اقبال دغدغه قدرت يافتن مسلمانان را دارد، او عقب ماندگی و انحطاط امروز ملتهای مسلمان را می بيند و از ضعف آنها به شدت رنج می برد. از سوی ديگر، قدرت غرب زمينيان و غلبهء آنها بر مسلمانان و پيشرفت غرب در علوم و تسلط آن بر نيروهای طبيعی را می بيند و بر سرنوشت مسلمانان حسرت ميخرود.در قلمرو شعر تاثير اقبال هم بر شاعران پارسی گوی شبه قاره هند و افغانستان و حتی شاعران ايران زمين بسيار است.غزليات علامه اقبال را آوازخوانان مشهور هندی و افغانی نيز زمزمه نموده و می نمايند. از جمله از جناب دکتور صادق فطرت (ناشناس) يادآوری ميگردد که با صدای دلپذيرش خوانده است:
فکــــر رنگينم کند نذر تهی دستان شرق** پاره لعـــلی کـــه دارم از بدخشـــان شما
ميرسد مردی که زنجـير غلامـان بشکند** ديـــده ام از روزن ديوار زنــــدان شمـا
و علامه اقبال در سال 1312 هـ ش برابر با 1933 م بدعوت محمد ظاهر شاه پادشاه سابق به افغانستان مهمان شد. او در وطن افغانها آنقدر صميميت ديد که در بازگشت کتاب «مسافر» را نوشت، اکثراً در ستايش کابل زيبا و غزنی و قندهار، در بارهء احمد شاه بابا، در باره سلطان محمود غزنوی، در باره محمد ظاهر شاه در مورد شاعر بلندآوازه غزنه سنايی و مردمان نجيب افغانستان در آن کتاب با ارزش سخنان دل پذير و دلنوازی و پرمحبت سروده است.واما از لحاظ سیاسی مردم افغانستان را قوم پراگنده دیده که سرودۀ ذیل را در مورد مردم افغانستان گفته است.
آن یکی اندر ســجــود ودیگــری انـدر قـیام*** کــار وبـــارش چـــــون صلواة بــــی امـام
منبع سایت جام غور