دوش زمزمه اي مي آمد از بانك سامان
به ايدل ايدل و دريغ و دريغ و امان امان
حسابدار شاخ شمشاد فانوس به دست
به زمزمه آوازي خواند و دلم را شكست
تير سفته ي دل به هر غزالي كه ميسفت
به سبك فايز دشتستاني با خود مي گفت:
به عشق رويت،روز و شب سبز مي شمارم
مي بندم و در گاوصندق عشقت ميگذارم
منم آن خمارين چك برگشتي عشق دلدار
سود و جريمهي وام دل مي دهم روز شمار
يارا! چرتكه بلد نيستي بيا اين ماشين حساب
بنشين و بشمار دانه دانه زخم هاي پر التهاب
وام سبز از سامان گر بخواهي هيچي ندارم
ور از دل سرخ بخواهي هزار هزار ميشمارم
عشق من!
خرده هاي عشقت در جيب عقبم هي جرينگ و جرينگ ميكنند. سبزترين خاطره ات را تا نخورده، در شولاي دل پيچاندم و نوشابه ي سرد تگرگي يادت را رويش سر كشيدم. از زماني كه ساندويچ عشقت را گاز زدم، دل از بي قراري رهيد و به آرامش رسيد.
عشق من!
برگه هاي سبز عشقت را كه تحفه ي درويش است را مي پرستم و دوست دارم نگاهبان عشق تو باشم. عشقت را به من بسپار تا در شهر دلم را جايگاه ابدي آن كنم.