-
عشقی جدا از معشوق
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد.
شاگرد لب به سخن گشود و ازبی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر ، دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:" اما عشق تو به دخترک چه ربطی به او دارد؟"
شاگرد با حیرت گفت:" ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!!."
شیوانا با لبخند گفت:" چه کسی چنین گفته است.
تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.
این ربطی به دخترک ندارد. هر کس دیگر هم جای دختر بود، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی.
بگذار دخترک برود! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی.
معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور یابد! به همین سادگی!"
-
گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فنا
گويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كه
اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد
شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرود
وهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند
ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد
توپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيد
سپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويد
جهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟
فنا نيزچنين پاسخ مي دهد
جهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناست
و در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهد
شاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات
و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند
-
لیلی پروانه خدا
شمع بود اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم برای سوختن پروانه بس بود
مردم گغتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختد و شمعها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور شمعی که نسوزد شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد عاشق نیست.
شب بود خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا ددور بود.
شمع خدا پروانه می خواست . لیلی پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزدزیرا شمع ها زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمیسوزد لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی سوزد.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.
-
"بزرگترین آرزو برای همه"
روزگاری در دهکده ای بسیار کوچک در هند، زنی فقیر ولی مومن زندگی میکرد. او خدای ویشنو را می پرستید،خدایی که مسئولیت نگهداری از تمام آقرینش را بر عهده دارد. هر روز صبح، قبل از انجام هر کاری، مراسم دعا را جلوی مجسمه کوچکی از خدای ویشنو که در خانه داشت انجام می داد. او مقداری گل و میوه و عود خوشبو تقدیم مجسمه می کرد. سپس مجسمه را می شست و لباس تنش می کرد. برایش سرودهای مذهبی در باره عشق و حق شناسی می خواند. همانطور که آن زن خدایش را به این طریق نمادین ستایش می کرد، قلبش آکنده از خوشی و شگفتی می شد.
روزی خدای ویشنو که از پرستش آن زن تحت تآثیر قرار گرفته بود، تصمیم گرفت که جلوی او ظاهر شود. آن زن از دیدار خدای خود بسیار شاد شد و از آن معجزه، چشمانش پر از اشک شوق گشت.
خدای ویشتو به آن زن مومن گفت:" من از این پرستش و پشتکارت خوشحالم. تصمیم گرفته ام که در عوض، هدیه ای تقدیمت کنم. هر آرزویی که داری بگو تا برآورده کنم".
آن زن آنچه را که می شنید باور نداشت . چه خوشبختی حیرت آوری! فکرش با سرعت تمام به کار افتاد"چی باید بخواهم؟ پولدار شدن؟ فرزندان زیاد و سالم؟خانه ای بزرگ و مجلل؟ " . آن زن آنقدر مشغول تصمیم گرفتن در باره چیزی که بیشتر از همه آرزویش را داشت ،بود که تقریبآ فراموش کرد خدای ویشنو همچنان منتظرش ایستاده است. آن زن خواهش و تمنا و با صدایی لرزان گفت: " خدای من، اجازه می دهی که مدت بیشتری درباره آرزویم فکر کنم؟ الان اصلآ نمی توانم تصمیم گیری کنم". خدای ویشنو با لبخندی مهربان جواب داد: " هرچه قدر که بخواهی به تو فرصت می دهم". و سپس ناپدید شد. آن زن مدتی همان جا مات و مبهوت ایستاد. چه کار باید می کرد؟ چطور میتوانست چنین تصمیمی بگیرد؟ او تصمیم گرفت عقیده دوستانش را نیز بپرسد. امکان داشت فکر آنها بازتر باشد و بتوانند پیشنهاد خوبی به او بدهند.فردای آن روز، تمام دوستانش را به خانه دعوت نمود و از آن ها سئوال کرد:" تنها آرزویش چه چیزی باید باشد؟" دوست اولی اصرار داشت: ثروت بخواه. اگر پول داشته باشی، می توانی هر چه که دلت می خواهد بخری. دوست دیگرش با اعتراض گفت: نه، ثروت نخواه. اگر سلامتی نداشته باشی، پول به چه دردت می خوره؟ هرگز نخواهی توانست از پولت لذت ببری. من عقیده دارم سلامتی را انتخاب کنی. دوست سومی با قاطعیت گفت: سلامتی مشخص نیست باید آرزوی عمری طولانی بکنی، نه اینکه فقط سلامتی بخواهی. از خدا آرزوی عمری طولانی کن. همسر آن زن مومن که خودش آنچنان مومن نبود و از مسائل معنوی زیاد سررشته نداشت به گفتگوی زنان گوش داد. او با طعنه و عصبانیت گفت: " تمام دوستانت احمقند. اگر این خدا گفت که تو می توانی هر چه را که بخواهی آرزو کنی، پس آرزو کن هر آرزویی که داری بر آورده شود. در تمام این مدت زن با دلهره به همه این پیشنهادات گوش کرد، ولی با وجود این، هیچ کدام از آنها به دلش ننشست. هفته ها سپری شد و تمام فکر آن زن معطوف به این مسئله بود که از خدای ویشنو چه بخواهد. این وضعیت آنقدر فکر او را مشغول کرده بود که بدون اینکه خودش متوجه باشد، دیگر صبحها جلوی مجسمه خدای ویشنو مراسم دینی را اجرا نمی کرد، کاری که در تمام طول عمرش انجام داده بود. او دیگر به فکر این نبود که چقدر خدایش را می پرستد. او دیگر برای خدایش سرود های مذهبی نمی خواند. تمام فکرو ذکرش درباره این بود که از خدایش چه بخواهد. به زودی آن خوشی که در قلب خود داشت از میان رفت، حتی عشق او به ویشنو داشت کم کم محو می شد. بالاخره روزی رسید که آن زن حس کرد آخرین ذره لذت درونی از روحش زدوده می شود. با وحشت تمام رو به روی مجسمه زانو زد، از ته قلب شروع به دعا خواندن کرد:" آه خدای ویشنو! کمکم کن. تو به من قول دادی که هر آرزویی داشته باشم برآورده می کنی و از من پرسیدی چه آرزویی دارم. ولی من قادر نیستم تصمیم بگرم. بد تر از همه اینکه به هیچ چیز دیگری نمی توانم فکر کنم. ازتو تمنا دارم به من بگویی چه آرزویی بگنم؟" قبل از اینکه دعای زن به پایان برسد، خدای ویشنو با تمام ابهتش جلوی او ظاهر شد و با لبخندی گفت:" فکر می کردم هرگز این سوال را نخواهی کرد. این آرزویی ست که باید از من می کردی: از من بخواه که خوشبخت باشی، بدون در نظر گرفتن اینکه چه چیزی بدست می آوری یا از دست میدهی." زن سرش را خم کرد و متوجه عمق خردمندی گفتار خدای ویشنو شد. سپس همان آرزو را کرد و خدای ویشنو نیز آرزویش را برآورده نمود. بعد از آن، هر روز زندگی اش را با خوشی و صفا گذراند، او تا ابد خوشبخت بود.
بر گرفته شده از کتاب باربارا" راز خوشبختی"
-
من خيلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم... والدينم خيلی کمکم کردند... دوستانم خيلی تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط يه چيز من رو يه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال ، زيبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوين عروسی... سوار ماشينم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من ميرم توی اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستی بيا پيشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... يهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدی... ما خيلی خوشحاليم که چنين دامادی داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمی تونستيم برای دخترمون پيدا کنيم... به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتيجهء اخلاقی: هميشه کيف پولتون رو توی داشبورد ماشينتون بذاريد!
-
سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفني خود از سانفرانسيسكو به والدينش گفت:
« پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم.دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»
والدين او در پاسخ گفتند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.
پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد. او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد. بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند.»
والدين گفتند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي ما بسيار تاسف بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيم كه جايي براي زندگي پيدا كند.
پسر گفت:« نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند.»
والدين گفتند: تو متوجه نيستي. فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل فرد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردي و او را فراموش كني.دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يافت.
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند.چند روز بعد پليس سانفرانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشي مي باشد.پدر و مادر سراسيمه به سمت سانفرانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند. فرزند آنها فقط يك دست و يك پا داشت
-
بگذار تو را ياري کنم.
مدتي پيش در المپيک معلولان در شهر سياتل؛نـُه دونده در خط شروع براي مسابقه صـد متر ايستاده بودند؛تير شروع مسابقه
شليک شد؛دونده ها سعي مي کردند بدوند و برنده شوند.ناگهان پاي يکي از آنها پيچ خورد و افتاد و شروع به گريه کرد.هشت
دونده ديگر پس از شنيدن صداي گريه او دست از مسابقه کشيدند و باز گشتند.يک دختر عقب مانده ذهني کنار او نشست او را
در آغوش گرفت وبه او دلداري داد .سپس همهً دونده ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پايان رسيدند..تمامي جمعيت حاضر در
استاديوم ايستاده بودند و براي آنها دست مي زدند...تشويقي که مدتي بسيار طولاني ادامه پيدا کرد.
کساني که نظاره گر اين صحنه بودند هنوز دربارهً آن حرف مي زنند.مـي دانيد چــرا؟
زيرا اين حادثه عميقاً در قلب ما تاثير گذاشت و ما همه مي دانيم چيزهاي مهم تري از برنده شدن يک نفر در دنيا وجود دارد.
کمک کردن به ديگران براي اين که آنها هم موفقيت را تجربه کنند*******حتي اگر به اين معني باشد که قدم هاي خود را
آهسته تر کنيم و در شيوهً زندگي خود تغييراتي ايجاد کنيم.
-
تصميم
مرد تصميمش را گرفته بود مي خواست اموالش را بفروشد و در تجارت به کار اندازد . هر شب دعا مي کرد : خدايا کمکم کن تا در تجارت موفق شوم... اما هر چه بيشتر تلاش مي کرد کمتر موفق ميشد
تا اينکه بالاخره توانست آنها را با قيمت بالايي بفروشد و عاقبت چنان غرق در ثروت شد که از همه چيز و همه کس بريد . از تنهايي به خدا پناه برد و گفت : خدايا! تو که مي دانستي عاقبتم چنين مي شود چرا دعايم را مستجاب کردي؟؟؟
در خواب کسي به او گفت : بار اول ثروت خواستي و خدا از تو صبر خواست اگر صبر مي کردي بهترين راه را براي خوشبختي انتخاب مي کردي.
-
یا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
نام آن مرد جوان: آلبرت انیشتن
-
عشق ورزيدن
روزي مردي عقربي را ديد که درون آب دست و پا ميزند او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد .
مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را
ديد و پرسيد : براي چه عقربي را که نيش مي زند نجات ميدهي ؟ مرد پاسخ داد : اين طبيعت
عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم چرا بايد مانع
عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتا نيش ميزند ؟؟
عشق ورزيدن را متوقف نساز . لطف و مهرباني خود را دريغ نکن .حتي اگر ديگران تو را بيازارند