-
مگر تو با ما بودی !؟ (6)
پیدایم کن!
چه روزهای زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت،
تا بی نهایتِ بوسه می شمرد
و دیگری
در حول و حوش ِ شهامتِ سایه ها پنهام می شد!
ساده ساده پیدایم می کردی! پونه ی پنهان نشین من!
پس چرا در سکوت این مغازه پیدایم نمی کنی؟
بیا و سرزده برگرد!
بگو: «-سُک سُک! مسافر ِ ساده سرودن ها!»
من هم قوطی ِ قرص هایم را در جوی روبروی مغازه می اندازم!
قلمم را،
چرکنویس های تمام ترانه های تنهایی را!
بعد شانه شعر را می بوسم!
می گویم: «-خداحافظ! واژگان نمناک کوچه و باران!
آخر فرشته فراموشکار ِ من برگشت!»
پیاده راه می افتیم!
از دره ی گرگ ها،
تا کوچه ی دومین پرنده ی تنها
راه دوری نیست!
کُنج ِ دنج ِ کوچه می نشینیم!
من برایت از تراکم ِ تنهایی این سال ها می گویم
و تو برایم از حضور ِ دوباره ی بوسه!
دیگر «کبوتر ِ باز برده» صدایت نمی زنم!
بر دیوار ِ بلند کوچه می نویسم,
«کبوتر با کبوتر، باز با باز»
باور می کنم که عاقبتِ علاقه، به خیر است!
کفِ دستِ راستم را نشانِ فالگیر ِ پیر ِ پُل ِ گیشا می دهم،
تا ببیند که خط ِ عمرم قد کشیده است
و دیگر مرا از نزدیکی نزول نفس هایم نترساند!
آن وقت، ما می مانیم و تعبیر ِ این همه رؤیا!
ما می مانیم و برآوردِ این همه آرزو!
ما می مانیم و آغوش ِ امن ِ علاقه...
بیا و سرزده برگرد!
بی بی ِ بازیگوش ِ من!
حرف هیچکس را باور نکن!
اگر شبی فانوس ِ نفس های من خاموش شد،
اگر به حجله ی آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سال ها کنار ِ من بودی!
کنار ِ دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدانِ چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جوابِ تو را،
از آنسوی سکوتِ خوابهایم شنیدم!
تازه، همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
هم صحبتِ تمام ِ دقایق ِ تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله ی دست هامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزوایِ این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!
هنوز هم! به خدا!
همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود!
نه وقتی برای رَج زدن روزهای رَد شده داشتم،
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم!
با آرزوهای آن وَر ِ دیوار زندگی کردم!
با خواب های برباد رفته!
منتظر بودم روزی بیاید،
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند،
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها،
خوابِ پرایدِ سفید و موبایل بدونِ قسط
و کابوس ِ چکِ برگشتی نبینند!
چاقو تیز کُن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوس ها پیدا شود!
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم!
سکوتِ بیمارستانِ بیداری را رعایت نمی کنم!
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم!
دِکارت هم هر چه می خواهد بگوید!
من خواب می بینم،
پس هستم!
می خواهم خیال تو را راحت کنم!
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بال هایم در کشاکش شهدها خسته شوند
و عسل هایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگ های کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبانِ گریانِ خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدنِ شیشه ی شکسته ی این دلِ بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدم های تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم! بانو!
ملامتم نکن!
به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سال ها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دست های دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!
(ادامه دارد...)
-
گالری عکس یغما گلرویی (عکس شخصی)
-
آلبوم هایی که حامل ترانه های او هستند (3)
-
مگر تو با ما بودی !؟ (7)
1=1+1
در پس ِ پرده ی پلک هایم که پنهان می شوم،
اول ستاره ای از آن سوی سیاهی سبز می شود،
بعد دست ترانه ای آستین سکوتم را می کشد،
بعد نامی برایش انتخاب می کنم و بعد،
رگبار بی امان... خاتون!
دلم می خواست شاعر ِ دیگری بودم!
نه شبیه شاملو ( که شهامت تکلم ترانه را به من آموخت!)
نه هم صورت سهراب (که پرش به پر پرسشی نمی گرفت!)
و نه حتا، هم چشم فانوس ِ همیشه فکرهایم : فروغ فرخزاد!
دلم می خواست شاعر دیگری باشم!
می خواستم زندگی را زلال بنویسم!
می خواستم شعری شبیه آوازِ کارگران ساختمان بنویسم!
شعری شبیه چشم های بی قرار آهو،
در تنگنای گریز و گلوله...
می خواستم جور ِ دیگری برایت بنویسم!
می خواستم طوری بنویسم که برگردی!
باید قانون قدیمی قلب ها را نادیده گرفت!
باید دهان هر کسی را که گفت: « دوری و دوستی» گِل گرفت!
باید به کودکان دبستان ستاره گفت:
جواب یک و یک همیشه دو نمی شود!
آه! معنای یکی شدن
نیمه سفر کرده!
آخر چرا پیدایم نمی کنی؟
لحظه آبی عشق!
هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنونِ مجنون می خندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دست هایم را به وسعتِ « دوستت می دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!
خطی از خطوط ناخوانا
در دیر عبوریِ دقایق مغموم،
در شد آمدِ اشک های بی شکیب،
در دل دلِ میانِ سکوت و سرودن،
همیشه چشم های تو از آن سوی خیال
برایم دست تکان می دهند!
چراغ را روشن می کنم
و ترانه این برایت می نویسم!
تمام رازِ تکلم ترانه همین است!
شنیده ام که شعرِ شاعران دیگر این دامنه،
در حوالی حمام به آنها نازل می شود!
در بالنی که بالا می رود،
یا در پله هایی که پایین! (چه می دانم!)
می گویند شروع شعرشان،
به تراوش ناگهانی شبنم،
یاد شهادتِ دشوارِ دار و عدالت شبیه است!
هه!
از این همه حیله خنده ام می گیرد!
تو این حرف ها را باور نکن!
به خداوندیِ خدا دروغ می گویند!
دستِ خودشان هم نیست!
دیگر به این قلمبه نویسی های دمادم عدادت کرده اند!
برای معنا کردن خودشان هم،
کاغذ را پر از علامت سوال و تعجب می کنند!
همیشه می آیند و با چوبدستِ همین چکامه ها
چوپان عده ای از اهالیِ آسمان می شوند،
می برندشان به چراگاهِ «چرا» و چهار راهِ هر ور ِ چاه،
تا این سادگانِ خسته باور کنند
که آن سوی کرانه کاردها
قشلاقِ قبیله تقدیر است!
تا باور کنند که آدمی،
با کندنِ سبزینه ای می میرد
که اگر اینگونه بود،
دروگرانِ داس به دستِ دهِ ما
تا به حال،
هزار کفن کرباس پوسانده بودند!
هِر و هِر ریسه شان را می شنوی؟
دارند به کوتاهی طناب باورم می خندند!
می گویند که زبان نمادین دانایان را نمی فهمم!
ولی من زوایای تمام واژه ها،
همیشه غایب دفاتر شاعرانند!
اما چه نم که حوصله خواندن سپیدی ها با من نیست؟
چه کنم که تحمل کج راهی راویان با من نیست؟
نمی خواهم آنقدر در پس پنجره کتابها بنشینم،
تا (به قول مادربزرگ!) رنگ مو و دندانم یکی می شود!
به من چه که آخر رمان جنگ و صلح چه می شود!
من شاعرم و این چیزِ کمی نیست!
می توانم چشمهایم را ببندم،
و از خیابان پر از بوق و بهانه رد شوم!
می توانم ده جلد کلیدر را در جمله ای خلاصه کنم!
می توانم شعری بگویم،
که کودکان گریان گرسنه را سیر کند!
(آه! لورکا!
کاتبِ گریه گیتارها!
یادت سبز!)
می توانم شبیه شاعران بزرگ گریه کنم!
ولی نمی خواهم تندنویس تکرار دیگران باشم!
نمی خواهم دستهای هیچ دبیری،
ستاره بر برگهای دفترم بچسباند!
در مدرسه هم،
برعکس دیگران که حتا برای تنفس،
انگشتِ اجازه شان بالا بود،
بر کتیبه نیمکتم عکسِ کلاغی را می مکشیدم،
که فریان می کشید!
افسوس!
از آن همه تبسم ممنوع،
جز خطوط جریمه های نافرجام،
چیزی در دفاتر نمناکم نمانده است!
افسوس...
کجا بودیم؟
انگار از شاعرانِ شب کور شهر می گفتم!
از آنها که شعرشان پیشوند ناگفته ای دارد!
راستی عکسهایشان را دیده ای؟
سوسوی سیگار و چانه های دست نشینشان را دیده ای؟
انگار از فتح فلات فانوس ها برگشته اند!
بی خود این ژست ها را نمی گیرند!
آن ها می دانند که عقل اهالی عاطفه به عکسشان است!
می دانند که برای تشنگان،
باید از هم جواری دست و دریا نوشت!
فکر می کنی که تا به حال چه کرده اند؟
مگر نمی بینی که سکوتشان صدای ساز و ُ
دف هاشان صدای داریه می دهد!
باور کن کفش تمام کتاب هاشان،
پر از ریگ ریا و دورویی ست،
وه! که گوش هایم،
از روایت رفتارشان قرمز می شود!
(- قوطی این قرص های بی صاحب کجاست؟)
اصلا به من چه که پرده در صورتک پوشان باشم!
به من چه که دیگر ستاره ای،
در آسمان این سلسله سوسو نمی زند!
مگر من قیمِ این قبیله مغمومم؟
هر کس از شیبِ پر برف فاصله شکایت دارد،
خودش می داند و دفاتر نانوشته دنیا!
باورکن برای شاعر شدن،
به همان خرده هوش سهراب هم احتیاجی نیست!
تنها سر سوزن عشق می خواهد و
یک کف دست دل دیوانه!
عابر معابر عشق که باشی،
یک روز کسی از آنسوی سایه ها صدایت می زند: «شاعر!»
آنوقت می بینی که می شود جهان را،
در جیبِ کوچک جلیقه ای جا داد!
می شود تخته سیاه دبستان را،
پر از سرود ستاره کرد!
می شود دستها را به علامت تسلیم بالا برد
و از میان هزار زنبور زرد کندو نشین،
به سلامت گذشت!
می شود هزار صفحه را،
در سوگِ یک ثانیه سیاه کرد!
می شود هر شب،
شب بخیر بی جوابی به آسمان گفت
و با دلی آسوده به بستر رفت!
دیگر بیا برویم!
هر کسی نگران دل تنگی دریا باشد،
تمام کتابهای جهان را می بندد،
می رود کنار سکوت ماسه ها می نشیند
و شاعر می شود!
مطمئن باش که این دامنه،
بی دار و درخت نمی ماند!
همیشه کسی هست،
که از پرسش های پیاپی کودکی
پلی بسازد!
همیشه کسی هست که برای مسافران صبور ایستگاه،
دست تکان دهد!
همیشه کسی هست،
که قصه گوی گهواره های بی تکان باشد!
(آه لورکا! لورکا!
داربستِ پرواز َ پیچکها!
یادت سبز!
یادت سبز!)
ناگهان گریه ام گرفت!
از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که تمام این سالها،
با هر زنگِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو،
صدای همسایه ای،
دوستی،
دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه،
بعد از شنیدن ش آهنگِ «جان مریم»
در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که - با تمام این احوای-
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره من
هواخواهِ خواندن آواز آرزوها بود!
همیشه این چشم بی قرار...
- یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند!
(ادامه دارد...)
-
گالری عکس یغما گلرویی (کودکی)
-
شاعران فریاد می زدند : عفو ، لازم نیست اعدامش کنید.
شما می شنوید : عفو لازم نیست ، اعدامش کنید.
آری فاصله میان دهان شاعران تا گوشهای شما
همواره هزاران سال نوری بوده
از این روست که " گم راه " می خوانید ما را
که آبروی
جهان بی آبروی شماییم . . .
/ یغما گلرویی-چکامه و چپق /
-
چشماتُ هَم بذار ! رفیق ! بیا تا بچّگی کنیم !
بیا که تو قصّههای کارتونی زندگی کنیم !
بیا شنلقرمزی رُ بدزدیم از پنجهی گُرگ !
آخه تو کلبهش هنوزم منتظرِ مادربزرگ !
بیا تا مثل گالیوِر ، پا بذاریم تو لیلیپوت !
نذار مسافر کوچولو ، گُم بشه توی برهوت !
نذار رابینهودُ تَهِ، کارتون ما اسیر کنن !
نذار پلنگ صورتی رُ با ماهیمُرده سیر کنن !
دنیای کارتونا قشنگ ، دنیای ما سیاهُ زشت !
کاش کسی زندگیمونُ ، شبیهِ کارتون مینوشت !
بگو که تامسایر کجاس ؟ بگو کجاس هاکلبری !
میخوام بازم سفر کنم ، به قصّهی تامُ جِری !
سندبادِ قصّه آخرش ، نگفت که مقصدش کجاس !
هیشکی نفهمید گالیوِر ، عاشق فلِرتیشیاس !
تُرنادو شیهه میکشه ، زورو هنوز رو تَرکشه !
میخواد روی دیوارِ سِتَم ، علامت زد بکشه !
ببین که عمرِ غولای کارتونی خیلی کم شُده !
بیا تولّد بگیریم ، پینوکیو آدم شُده !
دنیای کارتونا قشنگ ، دنیای ما سیاه و زشت !
کاش که کسی زندگیمونُ ، شبیهِ کارتون مینوشت !...
-
داشت می رفت
گفتم بمان،
نماند!
با خود عهد بستم که اگر هم آمد
به او حرفی نزنم
او که رفت و نماند
من ماندم و خو گرفتم
به ماندنِ بی من!
-
دوستان یغما شعری به زبان آذری داره ؟ با توجه به اینکه متولد ارومیه است :n13:
گوگل کردم چیزی پیدا نشد ممنون میشم اگر شما میشناسید بگید :n16:
-
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟