-
من بت پرست نبودم گناهم این بود که دل می پرستیدم
کاش وقتی ابراهیم با تبر به سوی کعبه می آمد ،
من در کعبه ی دلت ، خدای کعبه بودم نه بت درون آن
شکستم ، خرد شدم ، بدون اینکه ناله ای کنم
امّا درد را با تمام وجود احساس کردم و صدای شکستنم را تمام دنیا فهمید ،
وقتی که فریاد بر آمد بت کعبه شکست
این بخت من است که خدایان مرا جز برای خرد شدن به کعبه راه نداده اند
اگر شکستن من تو را راضی می کند حرفی نیست ،
فقط بگذار ریزه های من همراه اشک هایم تا ابد
درون کعبه ی دلت باقی بماند و آن ها را دور نریز
در مسلخ عشق سر از تنم جدا خواهند کرد
این خواست خداست که برای اثبات عشق به جای اسماعیل قربانی شوم
و درون دل تو قربانگاه من خواهد بود
-
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد
با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شد
دیگر توان شعر گفتن در برم نیست
با رفتن تو عصر من با ناله سر شد
غمگین ترینم در نبودت بین یاران
خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران
تنهاترین ماوای من بعد از تو دلدار
میخانه هست و جمع پاک غم گساران
چشمم به در تا عاقبت روزی بیایی
پایان دهی بر گریه و درد و جدایی
-
بوي موهات زير بارون
بوي گندم زار نمناك
بوي سبزه زار خيس
بوي خيس تنه خاك
جاده هاي مهربوني
رگاي آبي دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل ياس
دست تو بازار خوبي
اشك تو باران روي
مرمر ديوار خوبي
ياد بارون و تن تو
ياد بارون و تن خاك
بوي گل تو شوره زار
بوي خيس تنه خاك
-
وای باران بارن!!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره ای دارم
هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم
پس با تو بودن را با نگارش چهره ات به هم امیخته
و به تو از تو مینویسم:
با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا میبینم
با تو اهوان این صحرا همبازی منند
با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند
با تو من با بهار میرویم
با تو من عشق را شوق را زندگی را
و مهربانی پاک خداوند را مینوشم
با تو من در غربت این صحرا در سکوت این اسمان
و در تنهایی این بی کسی
غرق شور و شوقم
با تو درختان برادران و گل ها خواهران منند
با تو من در عطر یاسها پخش میشوم
با تو..............
-
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری از اندوه درونم
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سرم
بی نو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی
تو همه بود و نبودی..... تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من......که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل ...... به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
-
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
-
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش خفته بودند
زودتر از تو نا گفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از منو هر چه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آید که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی
آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باز نالید و من گوش کردم
خش خش برگ های خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو ؟
کیستی تو ؟
-
ای کاش
هزار تیغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم
اینک
صدای آن یار بی دریغ
گل می کند در سبزترین سکوت
و گلهای هرزه را
در بارش مداوم خویش
درو می کند
جنگل
در اندیشه های سبز تو
جاری ست *
*خسرو گلسرخی
-
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانندهی مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم *
*بهمن قره داغی
-
حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی
با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی
از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی
بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
می گریزی می گریزی
روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی
بی وفائی بی وفائی
حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی
با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی
از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی
بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
می گریزی می گریزی
روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی