راستي همين پيامبر گفته كه در زمان غيبت ايرانيان بهترين امت ما هستند :wink: :shock: :D خوب اين افتخار داره ديگه.... :wink:
Printable View
راستي همين پيامبر گفته كه در زمان غيبت ايرانيان بهترين امت ما هستند :wink: :shock: :D خوب اين افتخار داره ديگه.... :wink:
mohammad_molana جان هنوز خیلی جواب و حرف دارم
اگر هم نگفته بودی تمومش کنیم میگفتم هنوز هم اگر بخواهی میگم
ولی من هم تر جیح میدم تموم بشه
یا هست یا نیست
:mrgreen: :mrgreen: :mrgreen:
اگر اجازه بدید میخام بعد از این اگر داستان یا مطلب قشنگی هم دیدم این جا بذارم
بقیه دوستان هم گر مطلب مناسبی دیدند لطف میکنند اگر بذارند
این مطلبی که میخام بذارم هر چند که ما نمونه های بسیار قشنگ ترشو توی فرهنگ غنی خودمون داریم ولی خوندنش هم خالی از لطف نیست
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گفتگو با خدا
Interview with God
I dream I had an interview with God
خواب ديدم در خواب با خدا گفتگويي داشتم
"So you would like to interview me" God asked.
خدا گفت:پس مي خواهي با من گفتگو کني
"if you have the time"I said.
گفتم اگر وقت داشته باشيد
God smiled
خدا لبخند زد
"What supprises you about humankind?"
چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي کند؟
God answered…
خدا پاسخ داد...
"That they get bored with childhood.
اينکه آنها از بودن در دوران کودکي ملول ميشوند
They rush to grow up and then,long to be children again"
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکي را مي خورند.
"that they lose their health to make money,
اينکه سلامتي شان را صرف بدست آوردن پول مي کنند،
and then,lose their money to restore their health."
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي مي کنند.
"That by making anxiously about the future,
اينکه با نگراني نسبت به آينده ،
they forget the present
زمان حال فراموششان مي شود.
such that they live in neither the present nor the future."
آنچنان که ديگر نه در حال زندگي مي کنند و نه در آينده.
"That they live as if they will never die,
اينکه آنچنان زندگي مي کنند که گويي هرگز نخواهند مرد،
and die as if they had never lived."
و چنان مي ميرند که گويي هرگز زنده نبوده اند.
God’s hand took mine and we were silent for a while,
خداوند دستهاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساکت مانديم،
And then I asked…
بعد پرسيدم
"As the creator of people ,what are some of life’s lessons you want them to learn?"
به عنوان خالق انسانها مي خواهيد آنها چه درسهايي از زندگي ياد بگيرند؟
God replied with a smile…
خدا با لبخند پاسخ داد...
"To learn they can’t make anyone love them,
ياد بگيرند که نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،
but they can do let themselves be loved."
اما مي توان محبوب ديگران بود.
"To learn that it is not good to compare themselves to others."
ياد بگيرند که خوب نيست خود را با ديگران مقايسه کنند.
"To learn that a rich person isn’t one who has the most,
ياد بگيرند که ثروتمند کسي نيست که دارايي بيشتري دارد،
but is one who needs that least.
بلکه کسي است که نياز کمتري دارد.
"To learn that it takes only a few seconds wounds in persons we love
ياد بگيرند که ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل کساني که دوستشان داريم، ايجاد کنيم.
and it take many years to head them."
و سالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التيام يابد.
"To learn to forgive by practicing forgiveness."
با بخشيدن ، بخشش ياد بگيرند.
"To learn that there are persons who love them dearly,
ياد بگيرند کساني هستند که آنها را عميقا دوست دارند،
but simply don’t know to express or show their feeling."
اما بلد نيستند احساسشان را ابراز کنند يا نشان دهند.
"To learn that two people can look at the same thing and see it , differently."
ياد بگيرند که ميشود دو نفر به يک موضوع واحد نگاه کنند و /ان را متفاوت ببينند.
"To learn that is not always enough that they be forgiven by others,
ياد بگيرند که هميشه کافي نيست ديگران آنها را ببخشند،
they must forgive themselves."
بلکه خودشان هم بايد خود را ببخشند.
"And to learn that I AM HERE"
و باد بگيرند که" من اينجا هستم"
"ALWAYS
خواب ديده بود در ساحل دريا و در حال قدم زدن با خدا رو به رو در
پهنه آسمان صحنه هايي از زندگي اش به نمايش در مي آمد متوجه شد كه در
هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است يكي جاي پاي او و ديگري جاي
پاي خدا وقتي آخرين صحنه زندگي اش به نمايش در آمد متوجه شد كه خيلي
اوقات در مسير زندگي او فقط يك جاي پا بود. هم چنين متوجه شد كه آن
اوقات سخت ترين لحظات زندگي او بوده است . اين واقعا او را رنجاند و از
خدا دربارة آن سوال كرد :" خدايا تو گفتي چنان چه تصميم بگيرم كه با تو
باشم هميشه همراه من خواهي بود . ولي من متوجه شدم كه در بدترين شرايط
زندگي ام فقط يك جاي پاست . نمي فهمم چرا در مواقعي كه بيشترين احتياج
را به تو داشتم مرا تنها گذاشتي ." خدا پاسخ داد :" فرزند عزيز و
گرانقدر. من تو را دوست دارم و هيچ وقت تنهايت نمي گذارم . زمان هايي
كه تو در آزمايش و رنج بودي وقتي تو فقط يك جاي پا مي بيني من تو را به
دوش گرفته بودم
باهات موافقم HolySooshiant جان
منم حرف واسه گفتن زياد دارم اما اصل كاري چيز ديگه ايه...موافقي :wink:
پس بي خيال....
راستي باهات خيلي موافقم در مورد داستان ها و مطالب جالب... :D
منم الان يكي براتون مي نويسم
==============================
شاد باشي و سبـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــز.... :wink:
این داستانها خیلی قشنگن . البته من میخواستم دومی رو بذارم که شما پیش دستی کردی !
بازم بذارید .
نكته مهم اين داستان يقين هستش كه يكي از اصول عرفانه .
يعني و قتي دستوري بهت مي دن چشم و گوش بسته بپذيري...
البته مهم كه دستور دهنده كي باشه :wink:
-----------------------------------------------------------------
جوان از گروه جلو افتاده بود . خيلي كند حركت مي كردند . او قصد داشت هر چه سريع تر قله رو فتح كنه . تند حركت مي كرد
و با اميد. هوا كم كم تاريك مي شد و او بر سرعت خود
مي افزود . تا اينكه هوا كاملا تاريك شد به طوري كه تا يك متري خود را هم نمي ديد .
تصميم گرفت همان جا بماند . كمي جابه جا شد اما ناگهان پاش ليز خورد و افتاد ....
هيچ جا رو نمي ديد و همين طور پايين مي رفت... :shock:
تا اين كه ناگهان طنابش به صخره اي گير كرد و خودش رو معلق ديد در بين زمين و هوا.... :x
كاري از دستش بر نمي اومد.هيچ چيز نمي ديد...دست به دعا بر داشت... :
"اي پناه بي پناهان ، اي خداي من ....
كمكم كن...من كوهنوردي رو دوست دارم به خاطر اينكه وقتي به قوله مي رسم احساس مي كنم به تو نزديك مي
شم :cry: خدايا تو نبايد نا اميدم كني .... اصلا مگه مي شه تويه بي پناهي بندت رو رها كني ....خدايا كمكم كن.....
لحظاتي دعا كرد و گريه :roll:
كه ناگهان ندايي از آسمان رسيد .... :
"آيا توا يمان داري كه من مي توانم ترا نجات دهم..."
كوهنورد بيچاره كه هم شكه شده بود و هم خوشحال از اينكه خدا رهاش نكرده بود ، با تته پته جواب داد :
"خدايا تو به همه چيز قادري ...من شك ندارم كه تو مي توني كمكم كني..."
منادي گفت:
"اگر به من ايمان داري طنابت را پاره كن.... :shock: "
:shock: شاخ درآورد كوهنورد....مات و مبهوت بود كه چه بايد بكنه ، من و من كنان گفت :
"خدايا اگه من طناب رو پاره كنم مي افتم و مي ميرم...."
جوابي نشنيد.هر چي فكر كرد نتونست خودش رو راضي كنه به پاره كردن طناب....
ترس بر وجودش غلبه كرده بود و نمي تونست طناب رو پاره كنه..... :(
------------------------------------------------------
صبح شده بود و گروه تقريبا به نزديكي هاي قله رسيدند...
منظره اي وحشتناك ....
كوهنورد جوان در فاصله يك متري از زمين يخ بسته و مرده بود...... :cry: :? :!:
------------------------------------------------------------------------
شاد باشيد و و سبز.... :wink:
خیلی جالب و آموزنده بود . مخصوصا به درد من میخوره !
mohammad_molana جان خیلی قشنگ بود یک جور دیگشم من شنیدم
مختصر بگم
مرد عارفی بود که همیشه صدای خدارو میشنید یک روز از یک دره پرت میشه و به یک شاخه گیر میکنه
فریاد میزنه کسی اون بالا نیست به من کمک کنه
صدای خدارو میشنوه که میگه خودتو رها کن تا نجاتت بدم
عارف یکم اطرافو نگاه میکنه و بعد دباره داد میزنه کسه دیگه ای اون جا نیست
:mrgreen:
البته داستان مولانا قشنگ تر بود
من متن کامل منشور حقوق بشر کورش کبیر پیدا نکردم
فقط قسمت اولشو دارم
اگر کسی داشت بذاره
اگر هم به نظرتون مناسب بود بگید وصیت نامه داریوش کبیر هم بذارم
واقعا که چه تمدنی داشتیم
ادم فکر نمیکنه هزاران سال پیش انسان هایی با چنین فرهنگ غنی بودند تازه اون هم شاهان که معمولا مغرور میشن
:shock:
فرمان کوروش کبیر
فرمان کوروش کبیر که بر روی یک استوانه گلین، به خط میخی و به زبان آریایی نوشته شده است، در 1878 در جریان حفاریهای محل تمدن بابل، به دست آمد. در این فرمان، کوروش، شیوه رفتار انسانی با ساکنان سرزمین بابل را برای فاتحان ایرانی شرح داده است.
این سند به عنوان اولین منشور حقوق بشر شناخته شده است و در سال 1971، سازمان ملل متحد ترجمه متن آنرا به تمام زبانهای رسمی به چاپ رساند و آن را در اختیار دفاتر این سازمان در کشورهای مختلف قرار داد.
در اینجا بخش آغاز این فرمان را می خوانید:
"آنگاه که من به آرامش و بی آزاربه بابل در آمدم در میان هلهله و شادی اورنگ فرمانروایی را در در کاخ پادشاهی استوار داشتم ... بی شمار سپاهانم به صلح در بابل گام بر داشتند. روا نداشتم کسی وحشت را بر سرزمین سومر و اکد فرا آرد. نیازمندیهای بابل و تمامی پرستشگاه های آنان را پیش دیده داشتم و در بهبود زندگی همگان کوشیدم. همه یوغ های ننگین بردگی را از مردمان بابل بر داشتم. خانه های ویرانشان را آباد کردم. به تیره بختیهاشان پایان دادم. مردوک مهتر خدای، از کردارم شاد شد و به من کوروش، پادشاهی که او را نیایش کرد و به کمبوجیه پسرم ... و به همه سپاهیانم، مهربانانه برکت داد از ته دل در پیشگاهش خدایگانی والای او را بس گرامی داشتیم. و همه پادشاهانی که در بارگاه خود به تخت نشسته اند در چهار گوشه جهان از فرا دریا تا فرو دریا ... همه ی پادشاهان باختر زمین که در خیمه ها سکونت داشتند برای من خراج گران آوردند و در بابل بر پایم بوسه زدند. از... تا شهرهای اشور و شوش آگاده اشنونا شهرهای زمبان مورنو در تا قلمرو سرزمین گوتیوم شهرهای مقدس فراسوی دجله را که پرستشگاه هاشان دیر زمانی ویران بود مرمت کردم و پیکره ی ایزدانی را که میان آنان جای داشتند به جای خود بازگرداندم و در منزلگاهی پایدار اقامت دادم. تمام مردمان آواره را جمع کردم و خانه هاشان را به آنان باز گرداندم ... اجازه دادم همگان در صلح بزیند."
:mrgreen: