موسیقی ایرانی ، از نگاه صادق هدایت . به روایت : مهدی اخوان ثالث
آنچه می خوانید شرح دیدار " تفضلی " و " صادق هدایت " است در پاریس .و آن حال و هوا و حرف و حدیث ، در باب موسیقی ایرانی ، که مهدی اخوان ثالث با قلم جادویی ، با نثری بی نظیر، آن را روایت کرده است .
نثر واقعا زیبایی ست :40:
در پاریس بودم ، سال ها پیش ، و هدایت نیز در پاریس بود . گاه گهی دیداری داشتیم ، و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش ، خیابانی نزدیک خانه ی من . گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم ، پیاده ، اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده ، و به خانه ی من که رسیدیم ، خواندمش ، پذیرفت و درون آمد .
لختکی آسودیم ، سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن . مینایی از باده ی فرنگان داشتم ، پیش گذاشتم . نم نمک لب تر کردیم تا کم کمک مستان شدیم و آن چنان تر . دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمه های فرنگ به خانه داشتم ، از همه دستی ، گوناگون .
خواستم آن صندوقچه ی کوکی پیش آورم ، شنیدن را . خواستم و برخاستم . لکن حرمت میهمان را ، آن هم چنو عزیز میهمانی ، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوش تر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمه ی شریف ترین الحان فرنگ را ، که همه را نیک می شناخت ، به تمام و کمال ، و اشارتی کافی بود .
دیدم که جواب نمی دهد . دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیک تر به زمانه ی ما ، باز هم جواب نداد . خاموش ماندم که او سخن گوید . هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست ، گریبان و گره ی زنار فرنگ گشوده ، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت ، که آشنا بود . و باز آمد . سه تار من در دستش . به من داد . و بازگشت به جای خویش و نشست ، بی آن که سخنی گوید . به شگفت اندر شدم که به خبر می شنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان می دیدم نه چنان است .
ساز کوک ترک داشت . نواختن گرفتم . نخست کرشمه ی درآمدی ملایم و یعد و یعدهمچنان تا بیشتر گوشه ها و فراز و فرودها . پنجه گرم شده بود ، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته ، حالتی رفت که مپرس . و صادق را
می دیدم که سرمی جنبانید و گفتی به زمزمه چیزی می خواند . چون چندی برآمد ساغر منش پر کرده و به دستی و به دیگر دست نقل ، پیش آمد و به من داد . نوشیدم شادی او را .
ساغر تهی از من بستد پر کرد و به دستم داد با ا ندکی نقل و مزه و گفت : " افشاری"
و به جای خویش بازگشت و بنشست ، خاموش و منتظر .
من مقام دیگر کردم و دلیر براندم ، گرم تر و بهنجار تر . می رفتم و می رفتم ، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم ، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحه ای از صادق برآ مد و گفت : بس است ! بس ، بس . و گریستن گرفت به زار زار ، که دلی داشت نازک تر از دل یتیمی دشنام پدر شنیده .
ساز فرو هشتم و سویش دویدم . دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار . گذاشتم و لختی گذشت .
بازبه باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم . اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت ، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت . گفت :
" همه ی انچه تو شنیده ای از انکار من این عالم جادویی را ، این موسیقی عجیب و بزرگ و ژرف را ، همه خبر است و بیشتر خبرها دروغ ، اما اگر من گاهی چنان گفته ام ، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم . نه هرگز . من تاب این سحر را ندارم ، که چنگ درجگرم می اندازد و همه ی درد و اندُهان خفته بیدار
می کند . تا سر منزل جنون می کِشدم، می کُشدم ، من تاب این را ندارم .