نذری
مرد نفت فروش خسته گاری را به سمت خانه هل می داد. کاسه نذری را که می توانست پیام آور خوشبختی برای بچه هایش باشد، سفت چسبیده بود. گریه یک کودک افغانی قدمهایش را سست کرد. وقتی کاسه نذری را به مادر کودک داد با خود اندیشید گاهی خوشبختی طعم ندارد.
Printable View
نذری
مرد نفت فروش خسته گاری را به سمت خانه هل می داد. کاسه نذری را که می توانست پیام آور خوشبختی برای بچه هایش باشد، سفت چسبیده بود. گریه یک کودک افغانی قدمهایش را سست کرد. وقتی کاسه نذری را به مادر کودک داد با خود اندیشید گاهی خوشبختی طعم ندارد.
مادام "آنیستا" به سراغ دکتر "برگمن" رفت و گفت: نمی دانم چرا همیشه افسرده ام و خود را زنی بد بخت می دانم. چه دارویی برایم سراغ داری آقای دکتر؟
دکتر "برگمن" قدری فکر کرد و سپس گفت: "مادام تنها راه علاج شما این است که پنج نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از خانه هر کدام آنها یک تکه سنگ بیاوری، به شرط اینکه از زبان آنها بشنوی که خوشبخت هستند. "زن رفت و پس از چند هفته به مطب دکتر برگشت، اما این بار اصلاً افسرده نبود. او به دکتر گفت: "برای پیدا کردن آن پنج نفر، به سراغ پنجاه نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینها هستند رفتم، اما وقتی شرح زندگی همه آنها را شنیدم، تازه فهمیدم که خودم از همه خوشبخت تر هستم!"
پرسيد: به خاطر کي زنده هستي؟ با اينکه دوست داشتم باتمام وجود داد بزنم به خاطر تو ، بهش گفتم: به خاطرهيچکس ... پرسيد پس به خاطر چي زنده هستي؟ با اينکه دلم داد مي کشيد به خاطر تو ، با يه بغض غمگين بهش گفتم: به خاطرهيچکس ... ازش پرسيدم تو به خاطر چي زنده هستي؟ در حالي که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت: به خاطرکسي که به خاطر هيچ زندست!
هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم :19::41:
مردی كه مداد درست مى كرد مدادی را برداشت تا در جعبه بگذارد امّا قبل از آن به مداد گفت: «پنج نکته هست كه مى خواهم بدانی. قبل از آن كه تو را به جهان بیرون بفرستم مى خواهم این نکته ها را فهمیده و هرگز فراموش نكني در این صورت مى تواني بهترین مداد دنیا شوى:
· كار های زيادى از دستِ تو برمى آید امّا فقط باید در دست يك نفر قرار بگيرى تا بتوانی آن ها را انجام دهي.
· گاهی تجربه ى درد ناكِ تراشیده شدن را خواهى داشت امّا براى آن كه مداد بهترى باشی باید این درد را تحمّل كنى.
· بسیاری از اشتباه ها را مى توانى درست كنى.
· مهم ترین قسمت وجود تو در داخل توست.
· روى هر سطحی كه قرار بگيرى باید اثری از خود بر آن به جا بگذاری.
مداد فهمید و قول داد كه فراموش نکند و با هدف به درون جعبه رفت تا وارد جهان هستى شود.
ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند:
«اميلي عزيز، عصر امروز به خانه ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا»
اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: «من، كه چيزي براي
پذيرايي ندارم.»
پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد،
برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از سرما مي لرزيدند.
مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟»
اميلي جواب داد: «متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.»
مرد گفت: «بسيار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
همانطور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد»
وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد كتش را در آورد و
روي شانه هاي زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد.
وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد:
«اميلي عزيز، از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم ، با عشق ، خدا »
دريا مونس او بود جايي كه خوشبختي را در آن پيدا ميكرد.چه بسا در جست و جوي خلوتي براي تنهايي جايي بهتر از آن سراغ نداشت.اما در روزهايي كه باد شديدي ميوزيد و هوا طوفاني ميشد كنار دريا ديگر امن نبود وموجهاي بزرگ تمامي ساحل را مي پوشاندند.با افسوس چنين با خود انديشيد كه روزهاي شيرين و زيباي دنيا
هيچوقت دوام ندارند.
كاري در كارخانه ريسندگي داشت و ناچار بود هر روز صبح و عصر مسافت طولاني بين خانه تا محل كارش را با كفشهاي پوسيده اش كه به خوبي پاهايش را پوشش نميدادند طي كند.با همه اينها او به اين زندگي
فقيرانه و فلاكت بار خود قانع بودو چيزي بيش از آن نمي خواست هر چند جواني چيزهاي زيادي از او طلب ميكرد اما سعي ميكرد همچنان بدون توقع بماند.
ولي حالا ديگر شرايط فرق ميكرد آمال جواني اش به حقيقت پيوسته بودند او زيباترين دختر اين سرزمين كوچك لقب گرفته بود گر چه بهخاطرش دوستان زيادي از دست داده بود زيرا آنها هم چنين آرزويي در سر پرورانده بودند.اين وضعيت هم براي خانواده كوچك و تهيدست او هم به نظر دست نيافتني مي آمد.پدرش به شغل كشاورزي اشتغال داشت و قزضهاي زيادي بابت خريد مشروبات الكلي بدهكار شده بود چه چيزي بهتر
از آن كه مي توانست بعد از آن همه مدت نداري و فقر و مشقت زياد بقيه عمر خويش را با خوشي و متعلقات
دنيايي سر كند. حتي برادر كوچكش با وجود سن كم آرزوهاي بلند پروازانه اش را حالا به واقعيت ميديديك هفته پيش از ميان تمام زيبا رويان و شاهدان اين شهر او لقب زيباترينها را گرفته بود و بنابراين به همسري پادشاه در مي آمد تمام دختران در آرزوي ازدواج با پادشاه بودند و حتي اعيان و بزرگان در اين مجلس شركت كرده بودند تا سهمي به دست بياورندو او بود كه از ميان همه انها انتخاب گرديده بود از اين به بعد كالسكه اي مزين به روبان هايي از جنس اطلس براي بردن او به خانه مي آمدند چنين پيشامدي براي او ناخوشايند بودو از فشار خانواده مجبور به شركت در چنين مجلسي گشته بود پادشاه اين سرزمين آن كسي نبود كه او در تصورات خود در نظر داشت حتي كسي نبود كه او يكبار در مخيله ذهنش به آن راضي شده باشد.او يك پير پسر چاق و كوتاه قد و تا بخواهي مستبد و مغرور و بد اخلاق بود.هر بار كه به او فكر ميكرد نفرتي عميق در دلش ريشه مي دواند.هر روز با كالكه طلايي كه او را به ياد افسانه هاي پريان مي انداختند به ملك بزرگ پادشاه فر خوانده مي شدو اما در يكي از روزها از طرف كسي كه شوهر آينده او محسوب مي شد امر شد كه براي هميشه به زندگي فقيرانه خود پايان دهد در حاليكه با هيچكدام از آداب و رسوم و قوانين آشنايي نداشت تا بتواند عنوان ملكه آينده اين سرزمين را به عهده گيرد .
غروب در ساحل دريا ايستاده بود و به افق دور دست با حسرت مي نگريست به امواج تيره اي كه گويي همه اميدها و آرزوهايش را در خود بلعيده بود اما هنوز هم مصمم و اميدوار سعي ميكرد به خود تسلي دهد.حالا بايستي از آن دست لباسهاي گران قيمت و سنگيني به تن ميكرد كه با هر حركت صداي خش خش از
آن بر مي خاستو رفتار و سلوك خود را عوض ميكرد.در سايه حمايت شاه آرزوي ديرينه پدر و مادرش رنگ واقعيت گرفته بود
و ديگر هيچ غصه اي در زندگي نداشتند
سارا كلاس سوم را در دبيرستاني در مركز شهري بزرگ آغاز كند.
هرگز به فكرش نرسيده بود كه تنها خواهد بود.اما زودي متوجه شد كه دائما در روياي كلاس دوم خود سير ميكند. آن كلاس كوچك و دوستانه بود و اين مدرسه جديد بسيار سرد و غير دوستانه.
به نظر ميرسيد در اين مدرسه كسي اهميت نميدهد كه سارا چه احساسي دارد و آيا مورد استقبال است يا نه.
او بسيار مهربان بود و گهگاه دوستاني پيدا ميكرد ـ ميدانيد،از همان دوستاني كه با فريب دادن وي از مهرباني اش سوء استفاده ميكردند.
او هر روز بدون جلب توجه كسي در راهروها راه ميرفت ، هيچ كس با او حرف نميزد ، به همين دليل كسي صدايش را نشنيده بود.تا جايي رسيد كه او فكر ميكرد افكارش آنقدر خوب نيستند كه ارزش شنيدن داشته باشند. بنابراين همچنان ساكت و تقريبا بي صدا ماند.
پدرو مادرش نگران بودند ، دختري كه هميشه سرشار از انرژي بود حالا به دختري كم حرف و منزوي تبديل شده بود.
متاسفانه آنها نميدانستند كه سارا در فكر پايان دادن به زندگي اش است...
اغلب هنگام خواب گريه ميكرد و فكر ميكرد هيچ كس او را آنقدر دوست نخواهد داشت كه با وي دوست شود.
اوضاع در تابستان بدتر شد ، سارا هيچ كاري نداشت كه انجام دهد جز اينكه بگذارد ذهنش متلاطم تر شود. او فكر ميكرد زندگي آندر ناخوشايند است كه ارزش زيستن ندارد.
كلاس چهارم هم براي سارا هيچ تفاوتي با كلاس سوم نداشت.
وقتي عيد كريسمتس رسيد سارا آنقدر آشفته بود كه گويي دنيا كم كم او را از ياد برده بود.
سرانجام در روز كريستمس هنگامي كه پدرش به مهماني رفته بودند ، تصميم گرفت خود را از پل محلشان به پايين پرت كند. وقتي خانه گرمشان را براي رفتن به سمت پل ترك كرد تصميم گرفت در جعبه پست يادداشتي براي پدر و مادرش بگذارد.
وقتي در جعبه را باز كرد چند نامه در آن پيدا كرد. در ميان نامه ها پاكتي براي او بود. آن را باز كرد. كارتي از طرف يكي از همكلاسي هايش بود:
ساراي عزيز ، ميخواهم براي اينكه زودتر با تو صحبت نكردم عذرخواهي كنم ، من هم مثل تو هيچ دوستي ندارم. فكر ميكنم بتوانيم با هم دوست شويم و به هم كمك كنيم. روز يكشنبه مي بينمت!
دوست تو ، بتي
سارا لحظه اي به كارت خيره شد و آن را چند بار خواند. (با هم دوست شويم!) خنديد و متوجه شد كه كسي به او اهميت ميدهد و ميخواهد با سارا دوست شود. احساس مهم بودن كرد.
برگشت و بي درنگ به بتي زنگ زد.
فكر ميكنم بتوان گفت او معجزه ِ كريستمس بود زيرا...
دوستي بهترين هديه اي است كه انسان ميتواند به كسي بدهد.
وقتی میخواستم به دانشگاه بروم ، خیلی بی پول بودم. برای درآوردن پول در خیابانی که خانه های قدیمی داشت راه میرفتم و خانه به خانه کتاب میفروختم. وقتی به دروازه خانه ای نزدیک شدم ، زنی زیبا و بلند قد ، حدودا هشتاد ساله ، با حوله حمام به سمت دروازه آمد و گفت: (تویی عزیزم؟ منتظرت بودم! خدا به من گفت که امروز می آیی.)
خانم برای انجام دادن کارهای حیاط و خانه اش به کمک نیاز داشت. من که بودم که با خدا مخالفت کنم؟!
روز بعد من سخت تر از همیشه کار کردم. او به من یاد داد چگونه گیاهان را بکارم و گیاهان پژمرده را کجا ببرم. او برای شش ساعت کار سه دلار به من داد.
هفته بعد خانه او را تمیز کردم. او به من یاد داد چگونه با جارو برقی عتیقه اش کار کنم. آن روز ناهار خوشمزه خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.
آخرین هدیه آقای لینک اتومبیل نوی باشکوهی بود. خانم لینک هرگز نتوانسته بود بچه دار شود ، اما خواهر و خواهر زاده اش در آن نزدیکی زندگی میکردند. همسایه هایش هم او را دوست داشتند.
از زمانی که با خانم لینک آشنا شدم یک سال ونیم گذشت. دانشگاه و کار بیشتر وقت مرا میگرفت و من خانم لینک را کمتر و کمتر میدیم.
روز عید والنتاین فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم از افرادی به باید به آنان هدیه میدادم فهرست کوچکی آماده کردم. مامان گفت: (باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.)
ناباورانه پرسیدم:(چرا؟ خانم لینک خانواده ، دوستان و همسایه های زیادی دارد! من حتی دیگر وقت زیادی را با او نمی گذرانم. چرا باید خانم لینک از من هدیه بخواهد؟)
مامان قانع نشد و اصرار کرد. (برای خانم لینک هدیه ای بخر.)
در روز والنتاین خجولانه دسته گل کوچکی به خانم لینک هدیه کردم و او با خوشحالی آن را پذیرفت.
چند ماه بعد به دیدن خانم لینک رفتم. او در اتاق نشیمن نشسته بود. در گوشه ای از اتاق دسته گل پژمرده و پلاسیده من بود ـ تنها هدیه ی عید والنتاین که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود...
....
هرگز نمی فهمید یه کار ساده مهربانانه چه شادمانی بزرگی به دنبال می آورد.
(بری آبل)
شنبه صبح زود از خواب بیدار شدم، آروم لباس پوشیدم و طوری که زنم از خواب بیدار نشه،
جعبه ناهارم رو برداشتم، سگم رو صدا کردم و آروم رفتم توی گاراژ خونه،
قایق ام رو بستم به پشت ماشینم و از خونه به قصد ماهیگیری رفتم بیرون.
درهمین حین متوجه شدم که بیرون باد شدیدی میاد، بارونیه و رادیو رو هم که روشن کردم
متوجه شدم تمام روز وضعیت هوا به همون بدی باقی خواهد ماند.
تصمیمم عوض شد. دوباره آروم برگشتم خونه، ماشین رو تو گاراژ پارک کردم،
لباسم رو درآوردم و یواش رفتم تو رختخواب کنار زنم که هنوز خواب بود.
اون رو از پشت بغل کردم و آهسته تو گوشش گفتم: "هوا بیرون خیلی بده..."
همسرم جواب داد:
" آره، ولی باورت میشه که این شوهر احمق من تو همچین هوائی رفته ماهیگیری؟!!!
من هنوز که هنوزه نمیدونم همسرم اون روز شوخی میکرد یا نه
ولی من دیگه هیچوقت نرفتم ماهیگیری