-
امشب درسر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج اسمانم
رازی باشد با ستارگانم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
از شادی پرگیرم
................ برسم به فلک
سرود هستی خوانم
................. در بر حور ملک
در اسمانها غوغا فکنم
....................سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یکسر شوق و شورم
از این عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
بر روی مه خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب ارم
از خود بیخبرم
زشعف دارم ...
نغمه ای بر لبها
-
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده
به خون حضرت هابيل
از همان دوران كه فرزندان آدم
-صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي-
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
*****
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
******
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت برنگشت
******
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبيها تهي ست
صحبت از آزادگي، پاكي، مروت؛ ابلهي ست
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
قرن موسي چنبه هاست
******
روزگار مرگ انسانيت است
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك مرد در زنجير،حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
واندر اين ايام زهرم در پياله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
******
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان مي كنند
*****
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يك شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.
زنده ياد فريدون مشيري
كسي باور ميكنه من اين شعر رو حفظم؟ :blink:
-
شاید احتمالا
میشه
مگه نمیشه !!؟
...........
تو پر از شور و نشاطي, واسه من نبض حياتي
توي اين غروب حسرت, آخرين راه نجاتي
توي روياهاي دورت, خواب آهو رو مي بيني
شاپرك تو باغ رويا, گل آرزو مي چيني
اما روياي جووني, ميره از ياد تو روزي
مثل امروز من اونروز, تو خودت بايد بسوزي
تو ببين نياز قلبم, به تو و طراوت توست
لمس شيطون نگاهت, به تو و لطافت توست
دل خستمو مي توني, جون تازه اي ببخشي
تو شب قطبي ستاره, تو مي توني بدرخشي
تو بلنداي نگاهت , وا مي شه پراي بستم
اون عقابم كه تو پرواز , مرز ترديدو شكستم
نگير اين حس قشنگو , تو بذار تا جون بگيرم
پر بگيرم از زمينو , راه آسمون بگيرم
گل من يه عمري گل باش , به صفا و لطف و پاكي
خوبي تو سربلنديست, واسه اين غريب خاكي
فرصت پريدنم رو , نگير از اين مرد عاشق
بي تو مي ميره دل من , توي زندون دقايق
تو شباي بي پناهي , عاشقت رو تنها نگذار
بيا و ستاره اي شو , واسه اين چشماي بيدار
با نگاه آبي تو , غرق مهربوني مي شم
راهي قصر محبت , شهر همزبوني ميشم
يه عقاب سركشم من , توي آسمون اميد
كه از اون بالاها تنها, خونه عشق تو رو ديد
....
-
در ذهن بيابان
درخت ر
ا وانهاديم
بي نهر و بي لبخند
و نمي دانستيم
ديگر بال سپيد هيچ پرنده اي
از باممان
نخواهد گذشت
نگاه كرديم و رود را وانهاديم
در دت هاي فرسوده ي دشت
و نمي دانستيم
اگر خاك نباشد
ديگر قاصدك ها به ديوار باغ
نمي چسبند.
-
با سلام
در كــوره راه گـمــشـــده ســـــنـگـلاخ عـمــر
مردي نفـس زنــان تـن خود ميـكشــــد به راه
خورشـــيـد و مـــاه روز و شـــب از چهره زمان
همچــون دو ديـــده خـيره به اين مرد بي پنـاه
اي بـس به ســــنـگ آمـده آن پــاي پــر ز داغ
اي بـس به ســر فتـاده در آغوش ســـنـگ ها
چــاه گـذشــتـه بســته بـر او راه بـازگـشـــت
خـو كـرده بـا ســــكـــوت ســــيـاه درنــگ هـا
حيــران نشـسـته در دل شـبهاي بي ســـحر
گـــريـان دويــده در پـي فــرداي بـي امـــــيـد
كـام از عطـش گداختـه آبش ز سـر گذشــت
عمـرش به سـر نيامده جانـش به لب رســـيد
سـو سـو زنان ســتـاره كـوري ز بام عـشـــق
در آسـمـان بخـت ســيـاهـش دمــيــد و مـرد
ويـن خســتـه را به ظلمـت آن راه نـاشــنـاس
تنــهــا بـه دســت تـيـرگـي جـــاودان ســـپرد
ايـن رهـگــذر مـنـم كه همه عـمــر با امــيــد
رفـتــم به بـام دهـر بـرآيـــم به صـــد غــــرور
اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ
خوش مي كشـد مرا به سراشــيب تنگ گــور
اي رهــنورد خســـته چه نالـي ز ســرنوشـت
ديـگر تــرا به مـنـزل راحـت رســانــده اســـت
----- دروازه طــلايـــي آن را نـــگـاه كــن -----
---- تا شــهر مرگ راه درازي نمانده است ----
دروازه ي طلايي از فريدون مشيري( گناه دريا )
-
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
شعر و شاعر شده اند عاشق زیبایی تو
اتفاقی است که افتاده نباید بروی
زندگی راه درازی است پر از وسوسه ها
بی من از وحشت این جاده نباید بروی
زخمی ام خسته ام آشفته و بی سامانم
نیستم جان تو آماده نباید بروی
از شب بی تپش پنجره ام ای مهتاب
ای گل روشن شب زاده نباید بروی
-
يادم آيد
تو به من گفتي
از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني
چندي از اين شهر سفر كن
.....
شعر "كوچه" از فريدون مشيري
-
این یکی فکر کنم تکراری باشه
........
نشانده اي مرا کنون به ذورقي
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
-
اشک هایم دریایی می شود
بین ما
و ما از هم جدا می شویم
قایقی خواهم ساخت
و به تو خواهم رسید
ای کاش
طوفان نگاهت
قایقم را در هم نکوبد.
-
در كوير گذشته هاي سراب
چهره ام با اشاره شب گيج
روي لب بست خنده هاي خراب
ايستادم تنم كه با من بود
زير پرهاي واژه رويا شد
در رگم آشيانه زد ترديد
پرسشي ز آن ميانه نجوا شد
شايد اين لحظه لحظه آخر ؟
....