نوشته شده توسط masoud_p30
اين يك خواب نيست!
اگه حوصلشو داشتيد بخونيدو كمكم كنيد.
شب قدر بود دير به مسجد محل رفتم شلوغ و بزرگ و پر از جمعيت حياط هم پر بود بچه ها توي كوچه هاي اطراف داشتند بازي ميكردند انگار نه انگار از نصف شب گذشته و من وسط مسجد نشسته بودم و از جوشن لذت ميبردم نمي دانم شايد فقط باهاش فاز گرفته بودم ولي بيشتر به فكر رفتم واقعا من چقدر در عمق وجودم ايمان بله ايمان داشتم به هر چه كه ميكردم!!
چند سالي ميگذشت از زماني كه از انبوه بحث هاي فلسفي وجود يا عدم خدا خودم رو با اين نتيجه نمي دونم شايدم بهونه كنده بودم كه خدارو با عقل نميشه اثبات يا رد كرد و فقط بر پايه احساسي كه داشتم قبولش كردم به عنوان يه ماورا!!!
اما اين ها بحث ديگري بود اسلام! دين! همه اينها مي تونست همونقدر كه باشه نباشه من 4-5 سال پيش مكه بودم ديدم كه ميتونه باشه اما اطمينان … ايمان!!!!
و اينكه اگر هست همين است كه ما داريم ….
نمي دونم چرا بلند شدم از لاي جمعيت رد شدمو از مسجد رفتم بيرون ولي هر كاري كردم نتونستن برم خونه چند باري تو كو چه هاي اطراف مسجد دورش چرخيدم وآرام برگشتم به مسجد گوشه اي از حياط روي زمين نشستم و به حال خودم شايد به ناداني .. حيرانيم شاي؛د نمي دانم براي چه آرام گريستم….
نمي دونم لابد مردمي كه اون اطراف ميديدنم فكر ميكردن مثلا چه آدميه اين ديگه بابا !نمي دونستن كه گريه ام از شدت ايمان نيست از ضعفشه…
تا صداي دوستي قديمي كه معلوم نبود اصلا اونجا چي كار ميكرد و منو چه جوري اون گوشه گير اورده بود منو به خودم آورد كه مسعود تويي…
وقتي برگشتم خونه بي اينكه قرآني سر گرفته باشم فقط خواستم كه خدا قلبم رو مطمئن كنه و تكليفم رو روشن…
و امشب باز شب قدره… و من نمي دونم باز چرا اينجام شايد در اسرار ماورا دنبال ماورايم ميگردم…
و آري به گمانم من امشب آمده ام اينجا تا شما كمكم كنيد دوستان ماورايي من!!!!كه عجيب راه را گم كرده ام!