دنیای بی وه فا کاروان سرا ره نگ
گاجار وه دلخواز گا جار وه دل ته نگ
Printable View
دنیای بی وه فا کاروان سرا ره نگ
گاجار وه دلخواز گا جار وه دل ته نگ
گاه درخشيد و گهي تيره ماند ........... گاه نهان گشت و گهي شد پديد
پروين اعتصامي
دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت
تو كيستي كه بداني امام يعني چه
تمام عمر نداني سلام يعني چه؟
سلام ما به امامي كه لاله ميپرورد
درود بر غم عشق و دريغ از پي درد
امیر عاملی
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
سهراب سپهری
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری زدستم بر نمی آید
مهدی اخوان ثالث
دل ميرود ز دستم صاحب دلان خدا را........ دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
آن کیست کز روی کرم با ما وفا داری کند
بر جای بدکاری چو من یکدم نکو کاری کند
اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی
وآنگه به یک پیمانه می با ما نکو کاری کند
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بيطاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم
بخل بجا به همّت حاتم برابر است
صائب تبریزی
تا به گيسوي تو دست نا سزايان كم رسد.............هر دلي از حلقه اي در ذكر يارب يارب است
تو ای عاجز که خسرو نام داری / و گر کیخسروی صد جام داری
چو مخلوقی، نه آخر مرد خواهی / ز دست مرگ جان چون برد خواهی؟
مبین درخود که خودبین را بصر نیست / خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
گواهی ده که عالم را خدایی است / نه بر جا و نه حاجتمند جایی ست
نظامی
تويي آن گوهر پاکيزه که در عالم قدس
ذکر خير تو بود حاصل تسبيح ملک
در خلوص منت ار هست شکي تجربه کن
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک
کاول نـظر به دیدن او دیده ور شـدم
بیـزارم از وفای تو یک روز و یک زمـان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صـید من
:38:نقل قول:
عجب تحریف جالبی .:46:
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزي
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
با سلام و درود ...
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و مرا شاد کنید
فصل گل می گذرد ، هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
دل چو شد غافل ز حق فرمان پذیر تن بود
می برد هر جا که خواهد اسب خواب آلوده را
صائب تبریزی
اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند........... دل قوي دار كه از بهر خدا بگشايند
دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت
که سنگ تفرقه ايام در ميان انداخت
سعدی
توانا بود هرکـ....:31:
ترا تحمل امثال ما بباید کرد .:|:. که هیچ کس نزند بر درخت بی بر سنگ
گنج مومن خرمن سيم و زر است
گنج عاشق گوهر يكتای دل
در ميان اشك نوميدی رهي
خندم از اميدواری های دل
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود بسم بود
فریدون مشیری
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ ................ سرود زهره به رقص آورد مسيحا را
آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم
باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده ازآن پیرهنم
نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هيچ آيه و افسون دل از او بر نکنم
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست
چندانکه ميرود همه ملک خداي اوست
آن کز توانگري و بزرگي و خواجگي
بيگانه شد به هر که رسد آشناي اوست
سعدی
تو خسته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله ازین ره که نیست پایانش
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم،سوختم این راز نهفتن تا کی؟
يک دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد که بود
يک شب اي ماه ز بيداد تو بيداد که بود
مردم از ذوق چودي تيغ کشيدي بر من
کامشب از درد درين کوي به فرياد که بود
کاشانی
در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است................. حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را
یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی
رومی
یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا
شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا
ساعد باقری
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت .:.:.:. چهـــره خندان شمع آفت پروانه شد
حافظ
دل کیست که گویم از برای غم تست
یا آن که حریم تن سرای غم تست
لطفیست که می کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
ابوسعید ابوالخـــیر
ترسم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند ............ در سر كار خرابات كنند ايمان را
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
وان گل به زبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار
خیام
رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
دربارهی بهشت نظرها یکی یکی
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
مهدی رحیمی
یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربه ای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا
وحشی بافقی
ای خالق ذوالجلال هر جانوری
وی رهبر و رهنمای هر بی خبری
بستم کمر امید بر درگه تو
بگشای دری که من ندارم هنری
ياد تو کنم دلم تپيدن گيرد
خونابه ز ديدهام چکيدن گيرد
هرجا خبر دوست رسيدن گيرد
بيچاره دلم ز خود رميدن گيرد
مولانا