تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بين که چون همیسپرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
(كليه شعر هايي كه نطق فرمودم و خواهم فرمود از مرحوم حافظ هستش)
Printable View
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بين که چون همیسپرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
(كليه شعر هايي كه نطق فرمودم و خواهم فرمود از مرحوم حافظ هستش)
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده ي صافي خطاب كن
كار صواب باده پرستي است حافظا
برخيز و عزم جزم به كار صواب كن
===================
و يا:
ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو
بر هم چو ميزد آن سر زلفين مشكبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
وقتي به دنيا آمدم سياه بودمنقل قول:
نوشته شده توسط Dianella
وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم
وقتي جلو آفتاب ميرم همچنان سياهم
وقتي ميترسم هم سياهم
وقتي سردمه سياهم
وقتي مريضم باز هم سياهم
وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود....
تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا آمدي صورتي بودي
وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي
وقتي جلو آفتاب ميري قرمز ميشي
وقتي ميترسي زرد ميشي
وقتي مريضي سبز ميشي
وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي و ....
تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟
كانديداي شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست
تو را مي بينم و هردم زيادت مي شود دردم
مرا مي بيني و ميلم زيادت مي كني هر هردم
ماه به مظلوميتم نور مي پاشد
و من افتادگي اش را
در كاسه اي آب
نقاشي مي كنم
بلوغ بر كاسه ي ترك خورده ي مغزم
فرياد مي زند
و شعورم عريان مي شود
به خزان پيچك ها ايمان ندارم
اما افسانه ي غريب عشق مرا به اهتزاز وا مي دارد
من كه بي گناهي ام
آفتاب را مي گرياند.
درچشم آبگير شگفتيم
زيبا ودلپذيرشگفتيم
درباغراه خلوت ييلاق
مانندگل. خجيرشگفتيم
باجاري صداي خروسان
درصبح يك مسيرشگفتيم
مابابهار دوست نبوديم
ديدي دلا! چه دير شگفتيم!
در خلوت كوير شگفتيم
همزادمان نبود به جز عشق
درعشق ناگزير شگفتيم!
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد
حافظ
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عيار زر خالص نشناسد چو محک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم و نه يک
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز می میرد
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست
کس نمیداند کدامین روز می آید
کس نمیداند کدامین روز می میرد
کس نمیداند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز می میرد
صحبت از مهر و محبت چیست
جای آن در قلب ما خالیست
روزی انسان بنده عشق و محبت بود
جز ره مهرو وفا راهی نمی پیمود
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز میمیرد
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست
کس نمی داند کدامین روز می آید
کس نمی داند کدامین روز می میرد
....
دستم نداد فرصت رفتن به پيش دوست/ چندي به پاي رفتم و چندي به سر شدم
اگه تكراري بود:
دستها را باز در شبهاي سرد
ها كنيد اي كودكان دوره گرد
مژدگاني اي خيابان خوابها
مي رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ايستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز
سر به لاك خويش برديد اي دريغ
نان به نرخ روز خورديد اي دريغ
گير خواهد كرد روزي روزي ات
در گلوي مال مردم خوارها
من به در گفتم وليكن بشنوند
گفته ها را مو به مو ديوارها