-
بخشی از کتاب بی مادری ترجمه ی افشین راستکار
" خواهرم عین عروس رویاهام زیبا شده اما در عوض هر گره زیبائی او من پیرتر و چروکتر میشوم ، آخر چه کسی با یه فاحشه 45 ساله ازدواج خواهد کرد ؟ اگر من به جای 25 ساله پیش خویش سفر میکردم حتما بعد از نابود کردن خواهر بی دین و ایمونم با دکستر ازدواج خواهم کرد و صاحب 3 پسر و یک دختر میشدم . افسوس که حسرت این سفر دلم خواهد ماند "
-
دردی بزرگ تر از یاد روزگار خوشی در دوران تیره روزی نیست.
(…Nssun maggior dolare che ricordarsi del tempoe felice nella miseria)
کمدی الهی / دانته
-
اگر هم پرهیزگاری در شما نیست، بدان تظاهر کنید. عادت آن غولی که هر احساسی را در ما می بلعد، با همه دیو سیرتی از این جهت فرشته ای است که در تمرین کارهای پسندیده نیز جامه و ردایی شایسته در ما می پوشاند.
هملت
-
پیش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد یک ابتدای هرچیز است، قرنها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست
و همیشه همهچیز خیلی پیشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغار است.
وردی که برهها میخوانند / رضا قاسمی
-
- اگه اون تونسته فراموش کنه، منم میتونم
+ میبینی؟ هنوز دوسش داری
- از کجا معلوم؟
+ هنوز میخوای کارایی رو بکنی که اون کرده
شبهای روشن / فرزاد مؤتمن
-
وقتی میشنیدم داری میگی به خدا ایمان نداری، مثل بلبلی بود که میپرسه چرا موسیقی رو بلد نیست.
مهمان ناخوانده
اریک امانوئل اشمیت
-
این قرن، قرن جنون انسانهای متکبر خواهد بود. ارباب طبیعت: و شما زمین را آلوده میکنین و ابرها رو سیاه! ارباب مواد: دنیا رو به لرزش درمیآرین! ارباب سیاست: توتالیتاریسم رو اختراع میکنین. ارباب زندگی: بچههاتون رو از روی کاتالوگ انتخاب میکنین! ارباب بدنتون: چنان از بیماری و مرگ هراس دارین که به هر قیمتی حاضر میشین زندگی رو ادامه بدین، زندگی نه، باقی موندن، بی حس مثل یک گیاه توی گلخونه! ارباب اخلاق: فکر میکنین این انسانها هستن که تمامی قوانین رو درست میکنن و چون همهی ارزشها یکیه، هیچی ارزش نداره! و خدای انسانها پول خواهد شد، تنها خدایی که میمونه، توی تمام شهرها براش معبد خواهند ساخت، و در نبود خدا همهی فکرها پوک میشن و از بین میرن.
مهمان ناخوانده
اریک امانوئل اشمیت
-
حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تشخیص دهند.
مزرعه حیوانات/جورج اورول.
(پیشنهاد میشه این کتاب رو حتما بخونید)
-
گفت «خداوند مرده است».
هیچ زبانی بیلکنت این خبر را نگفت, و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گشت. زاهدی که عمری با وسوسههای لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجده برداشت خبر وحشتناک را شنید. بهتزده شد. بعد ناگهان ناامید مویهکنان گفت: همهی زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد.
مسیحی مومنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: ملعون است، اول پسرش را به صلیب کشیدند، حالا خودش را کشتند.
باستانشناس پیری گفت: بیخدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.
گناهکار شرمندهای در خفا تلخ میگریست: از من ناراضی رفت.
عارف سالخوردهای از درون میلرزید: دوستی با قدرت مطلق، آرامشبخش بود.
ستمدیدهای به جنون افتاده بود: ستمکاران آسوده باشید!
پوچگرایی از موقعیت استفاده کرد: اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، مِنبعد که خواهد بود.
پیامبر کفرگوی
اردلان عطارپور
-
داستان موج کوچکی است که روی دریا بالا و پایین میرود و از باد . هوای آزاد لذت میبرد تا این که یکدفعه میبیند موجهای جلوییش دارند محکم به ساحل میخورند. با خودش میگوید: خدای بزرگ یعنی همین بلا الان سر من هم میآید؟ بعد یک موج دیگر نزدیک میشود. موج اولی را میبیند که اخمهایش در هم رفته. میگوید: چیه، چرا اینقدر ناراحتی؟ موج اولی میگوید: تو نمیفهمی. ما همگی نابود میشود. تمام ما موجها هیچ میشویم. دیگر چی میخواستی؟ موج دوم میگوید: نه تو نمیفهمی. تو که موج نیستی، تو قسمتی از یک اقیانوس هستی.
سهشنبهها با موری