یادم نکرد و شاد ، حریفی که یاد از او
یادش بخیر ، گرچه دلم نیست شاد از او
یا حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او
...
Printable View
یادم نکرد و شاد ، حریفی که یاد از او
یادش بخیر ، گرچه دلم نیست شاد از او
یا حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او
...
واگر به نگاهی ببری هزار ها دل
نرسد بدان نگارا! که دلی نگاهداری
يکی جای مرا نگه دارد
من کوپن خود را جا گذاشته ام
در فصلی از فردا،
آندم که دست خود را برای باز کردن پنجره پرتاب کردم
پنجره ای که ميان من و شفافی کوچه، در جريان سکوتی خاموش، ايستاده بود
و برای بوسيدن...
وقتی كه کسی را می بوسی،
تمام هستي ات را –از راه لبهايت-به او می بخشی
وهمه ي وجودت را از روح او سرشار
راستی برای بوسيدن چند لحظه فرصت داريم؟
ديگر برای دير شدن هم دير شده است
وتو...
خيلی زود آمده ای
برگرد...
برای آمدن باز هم فرصت هست...
...
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
ترسم كه صرفه اي نبرد روز باز خواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
اگر چه زوبع و استاد جملهست
چه داند حیله ریب المنون را
چنانش بیخود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
سلام جلال جان ..روز بخیر
سلام به همه عزيزان ببخشيد يه يكي دو روز نبودم.
اي مسافر ! اي جدا ناشدني !
گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ...
و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...
بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش .
با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...
جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان مي آفريند...
اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟!
باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...
من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...
اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...
از خود تهي شده ام ... نمي دانم تا باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه
در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است
مرا می بخشید
که باز هم
سخن از
گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای
گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست