در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
Printable View
در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد
خالی میشویم
چته خودت با خودت مشاعره مي كني حالا من يه چيزي گفتم جو گير نشو!!
من براي زنده بودن آرزوي تازه مي خواهمنقل قول:
هر صبح در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مينگرم او همه من من همه اويم
خالي از عشق اميد هايهوي تازه ميخواهم
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
* * *
يک چند بکودکي باستاد شديم يک چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد از خاک در آمديم و بر باد شديم
مسیح خسته
جان خویش را
زچارمیخ مهربان خرافه نجات
نجات داده است
مسیح خسته
بازوان خویش را
که قرنها به روی آسمان گشوده بود،
به روی دختران خود گشاده است .
وقامت کشیده صلیب او
به گونه درخت بی بری
که باغبان بریده باشدش
به خاک اوفتاده است .
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
درون آینه ها در پی چه می گردی؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زان که غیر از سنگ کسی حکایت فرجام را نمی داند
دود آه سينه ي نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
سلام جميعا
محمد صبح رفتي كوه سرت به جايي نخورده؟چيه دو صفحه از خودت مشاعره در كردي؟