بايد دويد از براي رسيدن ، عقب نيفتادن و فراموش نشدن،
حتي اگر پاهايمان ، در آمد و شد هاي ديروز، رفتن راتوبه كرده باشد
بايد ماند، آن هم سبز ، حتي اگر رويايش يك قصه باشد
Printable View
بايد دويد از براي رسيدن ، عقب نيفتادن و فراموش نشدن،
حتي اگر پاهايمان ، در آمد و شد هاي ديروز، رفتن راتوبه كرده باشد
بايد ماند، آن هم سبز ، حتي اگر رويايش يك قصه باشد
نمی خواهم برگردی
این را به همه گفته ام
حتی به تو
به خودم
اما نمی دانم
چرا هنوز
برای آمدنت فال می گیرم!!
چرا هنوز
پشت هزاران ترانه خاموش به انتظارت نشسته ام
تا ترا آرزو کنم!!
اما هنوز نمی خواهم برگردی
می دانی که دروغ نمی گویم
اگر هنوز ترا آرزو می کنم
برای بی آرزو نبودن است !!
و شاید هم
آرزویی زیباتر از تو سراغ ندارم!!
اما هنوز هم نمی خواهم برگردی ....
من چه دارم اکنون
جز دلی پر از درد
و دو چشم اشکبار؟
دل او سخت تر از سنگ
دل من عاشق و تنگ
من نمیدانستم
دل او با من نیست
من نمی دانستم
که در این قله دلتنگی ها
تنها هستم و پژواک همین فریاد پردردم
همراه من است
من از او هیچ نمیخواهم ولی....
این عدالت نیست
این بی وفایی ها..جواب عشق پاکم نیست
از خودم
عشق ما
چون جاده ای یک طرفه
عشق فقط
از سمت من به تو
و تو چون افسری سخت گیر
نمیگذاری ماشین ها
تک و توک هم که شده
خلاف بیایند
از خودم
خدای را مسجدِ من کجاست ای ناخدایِ من؟در کدامين جزيرهیِ آن آبگيرِ ايمن است که راهاشاز هفت دريایِ بیزنهار میگذرد؟
از تنگابی پيچاپيچ گذشتيم با نخستين شامِ سفر،که مزرعِ سبزِ آبگينه بود.
خیالت تخت
خیالت تخت را
رها نمیکند / میکشد
انتظارت را در کِش و قوسِ صبحگاه
با فشردنِ گلوی بالشی
که تاب نیاورد وزنِ فکرهایت را.
جیغ میزند با جیرجیرهایی
که درد ِ همبستریات را
نپذیرفت لااقل
قابِ عکسی شود از
شبهای با هم بودنمان که نه
یادگاری از تبی برای بیدار ماندنِ مادرانی
که هیچ وقت نمیمانند.
خوابیدند و در خوابهاشان
دیدند که ندیدند بزرگ شدیم .
وقت آن است که
بازیهای کالِمان برسد
به چیدنِ عشقبازی
و هر طعمِ دیگری که چشیدند و
هستهاش آرزوی باروَری را
نمیخواهد بکارد در بکارتِ متعارفشان.
تعارف چرا ؟
بگذارید به زایش برسم
نطفهی شعری از خیالِ تختِ خالی را
که نه در مادری بسته شده
نه از معشوقی بریده.
میآیند از دور و نزدیک
گردِ تو جمع میشوند
هر یک به نیتی
گرهی میبندند و بازمیگردند
به این زیارتگاهِ غریب
نیتنکرده آمده بودم من
حاجتی نداشتم
اما آن جماعتِ ُسست در خواب هم ندیدند
چیزی که پیدا کردم
گوشهی چشمی
گوشهی چشمی
گوشهنشینم کرد
بس که نشستم
رفتن از یادم رفت
تقسیم کنید
آن چه را که ندارید و دارند میبرند
تا مجبور شوید
تاریخ مرگتان را پنج روز زودتر به دیوارها بچسبانید
به بزرگی خدا، من بهدنبال چه هستم؟
گنجینه، یا باغ آدم کوچولوها؟
یا آنجا که احدی بر آن پا نگذاشته،
روح مطلق خانه،
آنجا که زمان جای پاهایمان
و کلاف بلند صداهایمان را ذخیره کرده است؟
شهر پر از دستمال کاغذی است
و دستمالها
از وزیدن باد-ها سرشارند
با بعضی عرقم را پاک میکنم که جبین نیست
با بعضی
دستم را
که پیوسته آلوده است
هرگز دچار اضطراب نمیشود
اما شهر
از این همه عابران بیخیال
که اینچنین
با رها کردن دستمالهایشان
تزئینش کردهاند
عبور باید کرد
و من این تنهایی را دوست میدارم
میخواهم که خودم باشم
هیچ کس حتی نگاهم نکند
و نپرسد، علی بک خرت به چند؟
چرا که نه خری دارم
و نه سررشتهای از چند و چون.
این سرزمین خوبیهایی دارد
یکی این که
تو خودت هستی
تنها
تنها
تنها.
دوست دارم زمان روي حضورت بايستد
تا براي آخرين بار هم که شده
عاشقانه عشقم را نگاه کنم
ازخودم
دلت خواهد به چنگت تار باشم
خراب و خوار و بی مقدار باشم
خیالی نیست ای سنگین دل
امادمی در خاطرت بگذار باشم
کاش می فهمیدی
بی تو من تنهایم
من سراپا دردم
من سراپاآهم
کاش می فهمیدی
که دلم در حسرت دیدار دوباره
میماند
تو نباشی دیگر
جز گریه ندارم چاره
از خودم
من از یاد خاطره ها می گریم و او حتی
یادش نمیاید
چند بار به گفتم
دوستت دارم را
آدم ها چقدر فرق دارند
بعضی دلی از شیشه
بعضی از سنگ دارند
از خودم
در فراقت هرگز نخواهم من گريست
گرچه مي دانم جز تو
کسي همدم اين قلب تنهايم نيست
تو کسي هستي که
عشق ورزيدن را
باوفا بودن را
به من آموخته اي
و من اکنون بي هوا مي گويم
دل من با هيچکس
جز تو نازنينم نيست
از خودم
کاش میدانستی
که تمام قلبم مسحور نگاه نافذ چشمانت
کاش میدانستی
دستهایم در تمنا و خواهش دستانت
کاش میدانستی
دل من کویر خشکی ست در آرزوی بارانت
از خودم
جز گریه کسی همدم من نیست
از خودم پرسیدم:دنیا چیست؟
جایی که کسی یار کسی نیست
از منم تنهاتر...از منم پر غم تر
کسی هست اینجا؟
به گمانم
نه
کسی نیست.
از خودم
دیگر به دست های تو هم اعتمادی ندارم
به هیچ کس و هیچ چیز اعتمادی ندارم
آنقدر که فکر می کنم
هر که ایستاده است
لابد پایی برای دویدن ندارد
یا آنکه می دود
پاهایش را
حتما از پای جوخه ی اعدام دزدیده است...
و تو انگار کن
که هرگز نبوده ای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را
چنین حقیر نینگاشته ام...
شلیک نکنید آقایان
گلوله دهان را می بندد
هزار در دیگر باز می کند..
وصله می زنم
تکه پاره های دوستی را
و می دانم این پیرهن
دیگر بر تنم
برازنده نیست...
مشرق نگاهت که غروب می کند
شرق به غرب می شود چشم هام،
به دنبالت؛
به دنبالش
سرگیجه می گیرد نگاهم،
دلم،
آرزوهام
من در آغوش زمان گم شده ام
از خودم بیخودم حالا
همه گویند که عاشق شده ام
من نمی دانم
عشق چیست...
عاشق کیست...
قلب من از غصه غم انگیزتر است
همه گویند دلتنگ شده ام
من فقط می دانم
که شادم با او
که دلم هر لحظه
چون پرنده ای
می پرد بی پروا
تا ببیند او را
آری انگار
که عاشق شده ام
از خودم
بی تو من از تپش ثانیه ها می گویم
با تو از شادی و عشق
بی تو می روم تا مرگ...تا جنون ...تا رفتن
با تو تا اوج هوا
از خودم
و هم اکنون نيست ديگر غمي اندر دل من
چند وقتي ست که شادي شده هم محفل من
همه اميدم...همه دلخوشي ام را از عشق من دارم و بس
گر عشق نباشد پيشم دوست دارم که بميرم من
ازخودم
اورهان ولی کانیکمنتظرم ؛تو حال و هوایی بیا کهپشیمونی ممکن نباشه !
چه ها که نکردیم محض خاطر این وطنبعضی هامون مردیمبعضی هامون نطق کردیماورهان ولی کانیک
نمي دانم...
نه دلم گرفته است
نه خسته ام
نه بيقرار
و تنهاييم را دوست دارم
با يك فنجان چاي سرد
كنار پنجره ي ستاره ها
در آرزوي سياهچالي كه در دوردست فضا
لكه هاي پاشيده ي نور را
بيصدا
مي بلعد
کفشهایت چه خوشبختند در پا به پای تو مثل چشمهایم هستی و ُ نمی بینم ات تو می چسبی مثل بوی پیپ برای دیگران به اجبار زندگی ست دوستت دارم ها حالا تو هی بگو ” تویی زندگی م “ از تو نه شعری می خواهم وُ نه نگاهی گاهی فقط یک لبخند یک لبخند... برایم بخند!
از وفا عشق دیگر حرفی نزن
از زشتی روزگار حرف نزن
من تو روزگار را زشت کردیم
از تلخی گویم شاید شیرینی گذاشت را حس کنیم
از مهربانی برایم بگو از عشق ها پاک برایم بگو
برایم از خدایم بگو
Boof6260
گاهی که گم می شوم بین اینهمه آدم ,
یادم می رود هویتم
یادم می رود آدم بودنم
بماند بقیه چیزهایش
بیچاره تو
که مانده ای دودل
که من
یا فلانی
یا فلانی دیگر و .... هزاران نقطه
تازه اخرش ,
من گم می شوم
و تو یکنفر دیگر را ,
عوضی جای من پیدا می کنی
و بعد من , یکنفر دیگر را جای تو
و بعد از طی مسیر ها و مسیرها
و روزها و سالها
و عوض کردن های پی در پی
باز
هم را که می یابیم
تازه می فهمیم که
آنطور که باید , همدیگر را دوست نداریم
و باید ,
از هم جدا شویم
و بعد تو بین اینهمه آدم ؟؟!! میگردی دنبال یک آدم ؟؟!!
و من بین اینهمه حوا ؟؟!! دنبال یک هوا !!
مسخره اس نه ؟
گوشم را می گیرم
و چشمم را
و آرام می روم یک گوشه
یواشکی زمزمه می کنم :
- کاشکی من آدم بودم ,
تو هم
حوا
هیشکی بین ما نبود ,
به جز
خدا
...
باتو بوده ام همیشه وهمه جا-با تو نفس کشیده ام-با چشمان تو دیده ام-مرا از تو گریزی نیست چنانکه جسم را از روح-درخت را از افتاب-تو دلیل بودن من بوده و هستی و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام-دلیل بودن من تو هستی-پاسخ من به اغاز و پایان زندگی این است -همیشه با تو
تسليم نشو
تسليم اين اميد شرم آور
اين خيابان هاي روشن رو به بهشت
اين قصه هاي شيرين فرداهاي روشن
و تنديس شاهزادگان سراپا فريب...
در قلب تاريك من اميد زنده تري نهفته است
در قلب تاريك من
نگريستن
حتي به روزنه اي ضعيف
به نوري سو سو زنان در دوردست
هزاران بار
از جهاني سراپا آفتابي
روشنتر و
درخشان تر است!
خندیدی ...
روزی به آن حرفم .
امروز می خندی به نادانی آن روزت ...
البته فرقی نمیکند ..
تو در هر حال آدم خندانی هستی !
روزهای اندکی پشت سر گذاشته ام
یکی از روزها
آنچه که نباید از دست دادم.
روزهای بسیاری پیش رو دارم
بی واهمه ره سپار می شوم
چرا که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم
چرا که یکی از روزها
از دست داده ام آنچه که نباید ...
" پژمان الماسی نیا "
مادرم میگفت
دوستانت را ببین
همه به جایی رسیده اند
نمیدانست
منتظر نشسته ام
تا به تو برسم
اگر بی راهه نروم
حرفی برای گفتن نخواهم داشت ..
در آن مقصد چه خواهم داشت جز گریه و زاری
برای بی راهه ای که نرفتم
و خاطره ی تلخ ِ یکنواختی راهی که پیمودم ؟!
و سرانجام مرگ ..
من خود این بی راهه را انتخاب کرده ام
و از آن هیچ نمی ترسم
هیچ ..
به تضادها چشم دوختن،
جز سر درد عايدي نخواهد داشت
كودكيمان را باختيم،
كافي است
بو كنيدُ نترسيد از تعفن مردارهاي پوسيده
و نترسيد از كركس ها و كفتارها
آنها نانُ گل سرخُ باران را درك مي كنند
و در خاطرشان حتما كبوتري پريده،يا نشسته است..
و سرانجام
از قصه هاي شكارچيان
چيزي نمي ماند
جز يك مرغابي مرده بر پيشخوان
رنج آور است
اما چيز مهمي نيست
بگذارهرچه دوست دارند
تعريف كنند
خوب يا بد
داستان ها بايد ساخته شوند
اما فراموش نكن
تو بايد
مثل انسان زندگي كني..