یکی خنجر ابگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
شاهنامه
Printable View
یکی خنجر ابگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
شاهنامه
دردانهام به دامن غلطيد و اشکم از شوق
لرزيد چون ستاره کز باد صبحگاهيمهر عقيق لب داد بر عصمتش گواهي
چون شهد شرم و شوقش ميخواستم مکيدن
شهریار
یکی پر طمع پیش خوارزمشاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه
بوستان
هر دم چو تاک بار درختی نمی کنیم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
صائب تبریزی
امشب از چشم بد هراسان باش
همه شبهاي ديگر آسان باش
نظامی
شبي روشنتر از سرچشمهي نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دميده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگيخته بخت جوان را
آرام جانم ميرود، جان را صبوري چون بود
آنکس شناسد حال من ، کاو همچو من در خون بود
رنجم مبادا بر تني ، چون من مبادا دشمني
من دانم و همچون مني ، کاندوه دوري چون بود
زلفش که در جانم گزد، چون مار پنهانم گزد
ماري کزينسانم گزد، کي در خور افسون بود
ليلي و موي مشک بو، آنکس که ديده مو به مو
دانم که زنجير از چه رو، در گردن مجنون بود
دهلوی
دل اگر از من گريزد واي من
غم اگر از دل گريزد واي دل
ما ز رسوايي بلند آوازه ايم
نامور شد هر كه شد رسواي دل
چه حرف سختی بود :دی
لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم
سید اشرف الدین حسینی
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
تا می توان ز آبله ی دست رزق خورد
بهر چه خوشه چینِ ثریّا شود کسی؟
صائب تبریزی
یقین ز پهلوی او خوی پهلوان گیری
وگر تو خود سرطانی چو پهلوی شیری
یا به زنگار غمی الوده است
لیک چون باید این دم گذرد
سهراب سپهری_دنگ
گلایهام ز دلی هست كه بی تو مضطر نیست
دو چشم بی هنری كه بدون تو، تَر نیست
گلایهام ز زبانی كه بی حیا گشته
و گوشها كه برای گناهها كَر نیست
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
احمد شاملو
دادم انديشه را به صبر فريب
تا شکيبد دلم نداد شکيب
چند پرسيدم آشکار و نهفت
اين خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خويشي از خانه پادشا کردم
نظامی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
چه كسی پشت درختان است ؟
سهراب سپهری
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
ز علت مدار، اي خردمند، بيم
چو داروي تلخت فرستد حکيم
نه بيمار داناترست از طبيب
بخور هرچه آيد ز دست حبيب
سعدي
به یاد شخص نَزارم که غرق خون دل است
هلال را زکنار شفق کنید نگاه
منم که بی تو نفس می زنم زهی خجلت
مگر تو عفو کنی ورنه چیست عذر گناه
حافظ
هله ، ای نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
شفیعی کدکنی
اي جمالت قبلهي جان ابرويت محراب دل
آمدي و فرض شد صد سجده بر ارباب دل
بعد چندين انتظار از رشتهي باريک جان
تاب هجران ميبري بيرون ولي کو تاب دل
محتشم کاشانی
له به ر ده ردی غه ريبی و ژانی دووری
له دل دانيمه ساتی کيش سه بووری
په روشی چاره نوسی خه لکی کوردم
له حه سره ت حالی کورد داماو و وردم
ئه ره ئه ی دله خوشی نه بينی
که ساس و بی که س تالی ببينی
شه مال تو بی و کزه ی جه رگی هه ژاران
په يامی من به ره بو دوست و ياران
بلی خاکی غه ريبی بو به به شمان
ئه دی کوا ئه و بليسه ی ئاگری گه شمان
نباشد عاشقي عيبي وگر عيب است تا باشد
که نفسم عيب دان آمد و يارم غيب دانستي
اگر عيب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد
بسوزد جمله عيبت را که او بس قهرمانستي
مولانا
یاد داري كه زمن خنده كنان پرسيدي
چه رهاورد سفر دارم از اين راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشك شوقي كه فروخفته به چشمان نياز
فروغ فرخزاد
زندگي جز نفسي نيست، غنيمت شمرش
نيست اميد که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو داني که چسان ميگردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
پروین
در ركوع و سجود شام و سحر
روزه بردم به روزه هاي دگر
واقفست آن خداي رحمانا
يخداوند آسمان و زمين
به رسولش حبيب صدر نشين
....
سختيش مي شود هم آسانا
عبيد زاكاني
اي واي من كه سفره ما را حرام ديد
آمد كنار سفره و چيزي نخورد و رفت
ما را به راز غيبت خود آشنا چو كرد
باز از براي غربت خود غصه خورد و رفت
ترا ای تازه پرواز آفریدند
سراپا لذت بال آزمائی
هوس ما را گران پرواز دارد
تو از ذوق پریدن پر گشائی
اقبال لاهوری
يكه موشي وزير لشگر بود
هوشمند و دلير و فتانا
گفت بايد يكي زما برود
نزد گربه به شهر كرمانا
يا بيا پايتخت در خدمت
يا كه آماده باش جنگانا
عبيد زاكاني
از خـــــدا جوییـــم توفیــــق رب ........................... بی ادب محروم گشت از لطف رب
بی ادب تنها نه خود را داشت بد ........................... بلکه آتــــــــــش در همه آفاق زد
مولوی
در پسین روزهای فصل بهار
برگ ها در هجوم پاییزند
زردها روی شاخه می مانند
سبزها روی خاک میریزند
جای عطر گل اقاقی و یاس
بوی خون در فضای این شهر است
گویی احساس سربلندی و اوج با تمام درخت ها قهر است
محمدرضا عالی پیام
ترکـیب پیــالـهای که درهــم پـیـوسـت
بشـکـسـتن آن روا نـمــیـدارد مــسـت
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
خیام
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
تا که در بند یکی بندم هست
با تو ای سوخته پیوندم هست
اگر چه در تب تند شکنجه میسوزم
ز خون ریخته خورشیدها میافروزم
سعید سلطان پور
موشكان جملگي شدند بدبخت
شاه بنشسته بود بر تخت
همچو لوطي كاسه گردانا
شاه نشسته بد به تخت عظيم
ليك دستش تهي بود از زر و سيم
در غضب بود همچو نار جحيم
همه يكباره كردنش تعظيم
كي تو شاهنشهي بدورانا
غبيد زاكاني
از چهره عاشقانه ام زر بارد
وز چشم ترم همیشه آذر بارد
در آتش عشق تو چنان بنشینم
کز ابر محبتم سمندر بارد.
ابوسعید ابوالخیر
دوردستان را به احسان یاد کردن همّت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
صائب تبریزی
درختي که پروردی آمد به بار،
ببيني برش را کنون در کنار.
گرش بار خارست خود کِشته يي،
وگر پرنيانست خود رشته يي!
يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري