باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
بی هیچ تحمل کتمان
***
چه بغض بسته ای ست تمنا
در این زمین کویری ترک خورده
چه جان خسته ای ست در من
در این بی کرانۀ ابری .
Printable View
باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
بی هیچ تحمل کتمان
***
چه بغض بسته ای ست تمنا
در این زمین کویری ترک خورده
چه جان خسته ای ست در من
در این بی کرانۀ ابری .
مسلّم است
اتّفاق،
ما را به هم می رساند و
دور می کند.
***
آویخته ایم سالها
چون دانه ای بی جنبش
از شاخه های تردید
***
مسلّم است
روزی
ما،شما،ایشان
با دستی سخت یا لطیف
کنده خواهیم شد
چه با دلخواه
چه در دهان بادی ژنده
***
با اینکه مسلّم است،
دلتنگ می شویم
و در شیارهای زمین
شعر می کاریم .
همیشه
منتظربهانه ای بودم
تا بگویم دوستت دارم
جمله ام
میان واژگان سرد تو پرپر میشود
بی آنکه شنیده شود
با این همه هنوز هم
به همین گفتن
به همین نشنیدن
زنده ام
پس
دوستت دارم
از خودم
غم فردای قیامت مخور ای باده پرست
بخور ارچه که تویی بی می مست
آنان که نفورشند بهشت و حورشان بر تو
خود از این همه نعمت ندارند یکی در دست
خودم
ببین پیرزن
مردهایی كه عاشقات بودهاند
بالاخره یكروز در قلبات چاقوكشی میكنند
به بالا نگاه نكنید
شما كه نمیدانید
او در جوانی چهقدر زیبا بوده
شما كه نمیدانید
چرا در قلب او قرار میگذاریم
اما به شما میگویم
فقط میخواستیم بترسانیم
و گرنه
نه قلبی در كار است
نه در ما عشقی
و آن پیر زن سالها پیش خودكشی كرده
تجلی نگاهم را
نمی دانم عابران به چه تعبیر می کنند.
چه اهمیت دارد ؟
تمام غرور سفر به نرسیدن است.
برای رسیدن
به تو
تمام شعرها را خواندم
همه عاشقانه ها را
اما اینبار
راه خانهات را
در صفحات اقتصادی روزنامه پیدا خواهم کرد...
نامه ای در جیبم
وگلی در مشتم پنهان است
غصه ای دارم با نی لبکی . . .
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم . . .
عشق ٫ جایش تنگ است
سایه ام روی دیوار ....
شبیه خودم نیست !
شبیه دلی است که
به ترانه ای میمیرد
و به بوسه ای زنده می شود !
انگار چروک های پیشانیم
ترک های آسفالت خیابان را
برایت تداعی می کند !
راحت روی اعصابم پیاده روی کن
راحت راحت !!!
نشسته بودم در دل آتش
به خیال گلستانی که وعده کرده بودی
.
.
خاکسترم را ببین!
یادم رفته بود
من از نسل ابراهیم نیستم !
کشاورزی خوشبختم
با کشتزاری کوچک و اربابی سر زنده
زمینت را لمس می کنم
بوسه هایم را می کارم و
برداشت می کنم ...
بیاا این چشم من بنویس ابر اما بخوان باران
که می خواند نگاه من برای چشمتان باران
بیا این چشم من رویاوخوابش هم برای تو
به رویت می تراود از دویار مهربان باران
پرنده میشود گاهی نگاهت می رودتاابر
وبعدش...می شودهرلحظه ی من آسمانباران
بهارگمشده درمن!توای زرتشت بی آتش!
اگر خواهد شقایق زاردستت هرزمان باران-
ترانه می شود بغض گلوگیر دلم آنگاه
شبیه ابر می بارم ولی خنده کنان باران
به ایات نگاه تو مسلمان می شوم زیرا
درآن طرحی ست از دریا - خدا - رنگین کمان - باران
غار غار
این کلاغ
سالها است
خانهاش را گم کرده است
و راوی
هنوز مردد
مثل تو
که این قصه را
چهگونه تمام
کاش رویا هایمان روزی حقیقت می شدند
تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی ، مهر و صفا قانون انسان بودن است
کاش قانونهایمان " یک دم " رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشم هامان با صداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم ،ای کاشکی
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند
شب سردیست و من افسرده
تیرگی هست و چراغی مرده
راه دوریست و پایی خسته
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
<H1 style="MARGIN: 12pt 0in 3pt; TEXT-ALIGN: center" align=center>هردم این بانگ بر آرم از دل
</H1>وای این شب چقدر تاریک است
خنده ا ی کو که به دل انگیزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
<H1 style="MARGIN: 12pt 0in 3pt; TEXT-ALIGN: center" align=center>قطره ای کو که به دریا ریزم؟
</H1>مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب
مرحمتی کن ..
عشقت را از سرم بر گیر !
سایه اش ..
سیاهترم میکند ..
عاشقت باشم میميرم
يا عاشقت نباشم؟
نمیدانم کجا میبری مرا
همراهت میآيم
تا آخر راه
و هيچ نمیپرسم از تو
هرگز.
عاشقم باشی میميرم
يا عاشقم نباشی؟
اين که عاشقی نيست
اين که شاعری نيست
واژهها تهی شدهاند
بانوی من!
به حساب من نگذار
و نگذار بی تو تباه شوم!
با تو عاشقی کنم
يا زندگی؟
در بوی نارنجی پيرهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهات میگردم
در جيبهام
میترسم گمت کرده باشم در خيابان
به پشت سر وا میگردم
و از تنهايی خودم وحشت میکنم.
بی تو زندگی کنم
يا بميرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من.
باشد؟
بی تو زندگی کنم
يا بگردم؟
همين که باشی
همين که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآويزم به شانهی تو.
با تو بمیرم
یا بخندم؟
امشب اسبت را میدزدم
رام میشوم آرام
مبهوت عاشقی کردنت .
با تو
اول کجاست؟
با تو
آخر کجاست؟
از نداشتنت میترسم
از دلتنگيت
از تباهی خودم
همهاش میترسم
وقتی نيستی تباه شوم.
بی تو
اول و آخر کجاست؟
واژه ها را نفرین میکنم
و آه می کشم
در آیینهی مهآلود
پر از تو میشوم
بی چتر.
من
بی تو
يعنی چی؟
غمگين که باشی
فرو میريزم
مثل اشک.
نه مثل ديوار شهر
که هر کس چيزی بر آن
به يادگار نوشته است.
تو بيشتر منی
يا من تو؟
در آغوشت
ورد میخوانم زير لب
و خدا را صدا میزنم.
آنقدر صدا میزنم که بگويی:
جان دلم!
"عباس معروفی"
------------------
raha680.blogfa
ملواني شوريده
خلباني سر به هوا
شاعري عاشق
قصابي دل رحم
كارگري ساده
...
آدم هاي زيادي در من هستند
كه عاشق هيچ كدامشان نيستي
اسب دفتر نقاشي ام را هي مي كنم
مي خواهم
آن دختر زيبا را بدزدم
دعا كن همان جا بماند
پاي همان درخت
كنار همان چشمه
با دو آهوي وحشي در كنارش
اينجا همه چيز معمولي است
نه زير پايم موج بر مي دارد
نه با نهنگي چشم در چشم مي شوم
بادبان افراشته ام در شن
هر از گاه
دريايي از دور نمايان مي شود
نزديك كه مي شوم
شن ها دستم مي اندازند
گير افتاده ام در جزيره اي
كه دورش را كوير گرفته
دلم براي عروس هاي دريايي تنگ شده است
من
ملواني عاشقم
كه سر به بيابان گذاشته ام.
چه بی پروا
روی سیم های لخت فشارقوی
عشق بازی می کنند
گنجشک ها
شب، التهاب، عشق، غزل، نقطه چین
نامه، جواب، عشق، غزل، نقطه چین
سیگار، گریه، خاطره، آب، قرص
آتش، عذاب، عشق، غزل، نقطه چین
باران ،حیاط، کوچه، خیابان، سکوت
روز، اضطراب، عشق، غزل، نقطه چین
بد خوب زشت مرگ خدا زندگی
پایان سراب عشق غزل نقطه چین
ساحل، غروب، خسته، خیانت، دروغ
شاعر، طناب ،عشق، غزل، ...
............
کم نامه ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه می شوم در این تنهایی
لطفن کمی آغوش برایم بفرست
یک حادثه یک درنگ اندک در هم
جاری شدن دو رود کوچک در هم
جز عشق مگر چه می تواند باشد
پیچیدن ساقه ی دو پیچک در هم
تو نه در مثلث عشق جا می شوی
نه در دايره ی تاريخ
نه در چهارضلعی هيچ پنجره ای
تو روز به روزبزرگ تر از هر هندسه ای می شوی
بر عکس من که به حسابم نمی آوری ، خودت اصلا حساب نمی شوی
ما دو ریل راه آهنیم
موازی تا ابد
حتی افق دیدگاهمان
آنقدر متفاوت است
که آنجا هم به هم نخواهد رسید !
دير کردم
چاي سرد شد
.
.
.
تو بگو
پس اين داغ دل
از کجاست؟
بساط قهوه را بچين
هرچه باشد توآخرين ته نشين اين فنجاني
كه مي تواني بخار مرا ببيني
ببيني كه باد دركدام سمت اتاق مراادامه مي دهد و
آيينه هارا در سنگ دستهايم مي پيچد
كه خود را لاي تمام پيراهن ها گم كند
خانه كه از گفت و گوي ما نفس راحتي بكشد
هر چيزي جاي مناسبش قرارمي گيرد
اسب ها به قاب ها برمي گردند
برگ ها به درخت ها مي چسبند
شيشه ها درپنجره ها مي نيشيند
ومن مصراعي مي شوم روي نيش خود نويسم
كه مركب ندارد
تمام ماه و سالم را گرفته
همه فکر وخیالم را گرفته
نمی دانم بسازم یا بسوزم
غم عشق تو حالم را گرفته
تو زمان را نیز چون من
به بازی گرفتی
بی تو
یک روز
می شود
یک سال
از خودم
می دویم
فریاد می زنیم
می ایستیم
فرار می کنیم
می خندیم
اشک می ریزیم
و مرگ
هر بار یکی از ما را
یار می کشد...
من دوباره متولد شده ام
و این بار آن قدر دیوانه ترم
که خوابگرد شده ام
و در دوره ای که کسی چه می داند شعر چیست
و قرار است همه چیز علمی بررسی شود
هیچ علمی
سر از دیوانگی ام در نمی آورد
من اما خوب می دانم
قضیه از این قرار است
که عاشق مرده ام
آه ای زمین
شکایت از تو پیش که برم
تو هیچ گاه
زیر پای من
استوار نبودی...
مصیبتی است
وقتی تو در تمامی تن پیر می شوی
جهان با تو پیر می شود
و دل، تنها دل...
همچنان جوان می ماند...
لاک پشتم
تنهایی به دوش
می بینی؟
خدا هم اجازه ی هم خانه شدن
با تو را نمی دهد...
راه نمیروم که
میدوم
خسته نمیشوم که
این راه
خاکستری هم باشد
در مقصدش
تو ایستادهای
بلندبالای من!
فقط بگو
کجای زمین
میرسم به تو.
نترسانم
از عشق
درخت سوخته
سبز می گريد!
معصومه ضيايي
صدای تو با باد نمی خواند
امشب از غروب همه ی جمعه ها غم انگیز تر است
دیگر خواب تو در شب کوچه ها قدم نمی زند
امشب سکوت پنجره ها را دست تو بر هم نمی زند
ذهن من از عبور آرام تو لبالب شده است
دیگر دلم
برای کسی جز خودم تنگ نمی شود
مهدیه لطیفی
از گذر روزها
از خيابان تنگ و دراز فاصله
از هیاهوی قارقارک های بی حوصله
از تو
از خودم
_ عبور می کنم_
تنها برای آن که
اکنون را نبینم....
پونه ندایی