همتم بدرقه راه كن اي طاير قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم
Printable View
همتم بدرقه راه كن اي طاير قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
زفریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
تا مگر همچو سبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
دوش ميگفت كه فردا بدهم كام دلت
سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب
يارب مباد آنكه گدا معتبر شود
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
كو نسيمي ز عنايت كه كند بيدارم