دركوچه ي تنگ وتار سردي گم شد
پشت تنه ي چنار زردي گم شد
پاييز گذشت و مادرم گفت ببين
يك روز درين گذار مَردي گم شد
Printable View
دركوچه ي تنگ وتار سردي گم شد
پشت تنه ي چنار زردي گم شد
پاييز گذشت و مادرم گفت ببين
يك روز درين گذار مَردي گم شد
كــوچة دلواپسي
دلم سخاوت مواج چشمه را گم كرد
به خاك كوچة دلواپسي تيمم كرد
به رهگذار پر از پيچ و تاب شعلة عشق
تمام دار و نداري كه داشت هيزم كرد
زهي كه به همت دريا دلي كه جنت را
فداي پورة عشقي به قدر گندم كرد
قنوت بود و فنا ربنا عذاب النار
خدا به غربت بي حد خود تبسم كرد
به سر افرازي الوند عشق مي ماند
سري كه سجده به خشت شكستة خم كرد
سمند سر كش بوران كنار كوچه خزيد
به گونه هاي ترك خورده اي ترحم كرد
ز ياد آينه ها رفت چهره مهتاب
از آن زمان كه نگه در نگاه مردم كرد
شميم عطر حضور است و لحظة معراج
يكي ميانة اين حلقه خويش را گم كرد
چه شعله اي است به سيناي سينه ام ارفع؟
گمان كنم كه دلي با دلم تكلم كرد
به ذهن راكد تكرار ناگهان بدهيد
به كام دشنه و تابوت، طعم جان بدهيد
چقدر گم شده ام من در ازدحام شما
قسم به آينه، من را به من نشان بدهيد
نه! آب، رفع عطش را نمي كند از من
به جاي تكه ي نان لطفاً آسمان بدهيد
و وقت مي گذرد زود دار زنيد
به قدر صحبت آخر ولي امان بدهيد:
«منم! من اين به گل آلوده روح زخميتان
اگر چه جرأتتان نيست سر تكان بدهيد.»
کم کم دلم نصیب فراموشی، کم کم دلم روانه ی ویرانی ست
باید اسیر خلوت خود باشم، وقتی زمانه رنگ پریشانی ست
یک شعر از نگاه تو را باید فانوس راه خویش نگه دارم
وقتی که جاده مبهم و تاریک ست، وقتی هوای حادثه طوفانی ست
با مردمان فاصله خو کردم
باید که بار سفر را بست، هم صحبتی برای من اینجا نیست
خسته شدم
حالم به هم خورده از این بوی لجن ....
اصلا ...
بگذریم.
مثل همه چیزهایی ، همه کسانی که از من، از تو،
گذشتند...
و هیچ اتفاقی نیفتاد...
بگذریم.
از همه چیزهایی که هیچگاه به ما نرسیدند...
مثل همه گذشتهها...
که هیچ وقت نیامدند...
به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده ای
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی ؟
یادگرفته ام تنهایی ام را
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم ،
اما از مهتاب
که بوی شانه های تو را می دهد
چیزی را نمی توان پنهان کرد.
شمع آجین
مردی
بر پیکر برهنه او
تابنده شمعها، در سوز
چون میخها فرو شده هر شمع در تنش
از داغ هر ته شمعی
جویی ز خون دویده سوی پایین
و ز اشک همچو سرب مذاب هزار شمع
سوزد به سان دانه اسپند.
آن مرد
لب میگزد به دندان
شکیبا بسوز تن!
با جرات، بر سوی تیرگیها
سنگین سنگین میگذارد دایم گام
بر گرد او مقلد و دلقکها
صورتزن و مغنی و مطربها
در رقص و ساز و نغمه سراییدن
سازو کمانچهها به نوازش
افکنده در فضای شبانگاهی
لرزش.
دنبال او
فراشها، با جبههای سرخ زری دوزی شلاقها به کف
دشنامگوی و عربدهجو، ره میروند.
از زیر طاقها
گمگشتگان
و ز سوی کوچهها
آوارگان
تا دیده در میانه امواج یاس و رنج
نوری ز شمعهای تن مرد را
دنبال کاروان
از شوق میدوند.
بر مرد روشنی ده، با قلوه سنگها
آزار میدهند.
چشمانشان بیند فقط
نوری که رهنماست
کور است در مقابل آن مرد
کو با تن نزار برد شمع جمع را
شمعآجین
بر قلب تیرگیها
پیوسته ره نوردد.
هرکس که سنگ میزندش یا بر جراحت تن
نمک خنده پاشدش
از زیر بار درد
بنمایدش با عطوفت، لبخندی.
تازه سپیده سر زده از آسمان گدار
چشمان شهر خفته، گشاید
آهسته میکشد نفسی راحت.
آید صدای بانگ اذان توام
با های و هوی قافله دوردستها.
بر شاهراه شهر.
مردی فتاده با تن عریان و داغدار
بس شمع نیمسوخته چسبیده بر تنش.
آن مرد
خاموش و سرد
کرده رها تنش را
اندوه و رنج و درد
بر لب تبسمی به رضایت.
گویی که خیل گمشدگان را
با جان خویش کرده هدایت.
ره را سپرده تا به نهایت.
تک توک عابرین
بر سر کشیدهاند عباها
با نفرت، از او نگاه گریزانده
آرند، رو به سوی مساجد، پی نماز!!
منوچهر شیبانی
چرا نمیشود بگویم از شما علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله- نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه نه... به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو برای هم... ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا... علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز مانده است
به روی صفحه بعد واژهی کجا... علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال...
مریم آریان
کلید زده سرطان انتهای بال مرا
و کات خوردهی من بعدِ روز و سالِ مرا
کمی تکان بخورم مرده شور میترسد
چقدر هم زده این تخت سفت حال مرا
نه تخت نیست زده زیر چانهام زانو
مربعیست نمیداده احتمال مرا
مربعی که به اعماق پا نهاده سیاه
و ثقل اضلاعش میکند مچاله مرا
کلاغی آمده قیچی به روزنامه زده
که دور چین بکند عکس پارسال مرا
نگاه این منم این گوشه سمت چپ: همه سیب!
ربود جذبهی این سیب پرتقال مرا
□
کمی تکان بخورم اتفاق میافتم
و پنجشنبه چه میفهمد ارتحال مرا
به طور حتم زمین خورده... میخورم ای کاش
نپیچد این پتوی لعنتی مجال مرا
سپس سیاهترین آمبولانس روی زمین
سفید میکشد آژیر انتقال مرا
بهشت زهرا... تشییع میکنید اینبار
شما مگسها تا کیسهی زباله مرا