یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حیرت آمد
بهتر نیست شعراتونو بصورت عمودی بنویسید که از شکل نثر بیرون بیاد؟
Printable View
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حیرت آمد
بهتر نیست شعراتونو بصورت عمودی بنویسید که از شکل نثر بیرون بیاد؟
اوکی شد Sise جان (ولی آخه بعضیهاش متنه)
دستهايت تكيه گاهم بود و نيست
عشق تو پشت و پناهم بود و نيست
حيف! آن وقتي كه عاشق شد دلم
چيز سبزي در نگاهم بود و نيست
عشق اين سرمايه بازار دل
آب اين روي سياهم بود و نيست
ياد آن ايام مشتاقي بخير
عاشقي تنها گناهم بود و نيست
تو ديدی صعود غمم را
. و دريای تنهايی و غربتم را
. تو ديدی که اماج اندوه هايم
. و ديدی سکوت غريب دلم را
ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام
من قول خود مرا به تو و تو قول خودت را به من داده بودي
بدون هيچ دلواپسي ...
و لي سرنوشت مهر برگشتي به نامه سر به مهر سرنوشتمان زد و تقدير
عشقمان را به گروگان گرفت!!
مرسی پایان جان ولی من رفته بودم
دفعه بعد می ذارمش باز
توي ساحل روي شنها قايقي به گل نشسته
يكي با چشماي گريون گوشه اي تنها نشسته
نگاه پر اضطرابش به افق به بينهايت
ساكته اما تو قلبش داره يك دنيا شكايت
توچشاش حلقه اشكه توي قلبش غم دنيا
منتظر به راه ياره تا بياد امروز و فردا
باورش نميشه عشقش همه دنياش زير آبه
تنها مونده توي ساحل زندگي براش عذابه
همه گاه بی تو ماندن سخت آزارم میدهد
و من با ظرفی کهنه
یاد و خاطرات با تو بودن را آب می دهم
باور تلخ نبودنت تاوان کدامین گناه بود که من باید پس بدهم؟
آخر به من هم بگو ...!!!
طاقتم زرد شد ، پس چرا گیاه آمدنت نمی روید؟
دلم می خواهد بدانم خیال تلخ جاده های آفتابی دلم را بی رهگذر گذاشت
و مرا در انتظار بهار و پاییز نشانده...!!!
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
اینم شعری که یکی از بچه ها تو انجمن ادبیات گذاشته بود و به نظرم خیلی قشنگه
تو را به زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوش تر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگ تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم