نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل آفرین دل مرحبا دلزدستش یک دم آسایش ندارم نمیدانم چه باید کرد با دل
Printable View
نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل آفرین دل مرحبا دلزدستش یک دم آسایش ندارم نمیدانم چه باید کرد با دل
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم
آبرو میرود ای ابر خطا پوش ببار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
مروت گر چه نامي بينشان است نيازي عرضه کن بر نازنيني
نميبينم نشاط عيش در کس نه درمان دلي نه درد ديني
حافظ
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
مولانا
من شاخه خشکم تو بیا برگ و برم ده
با زمزمه عاطفه هایت ثمرم ده
همه روز روزه بودن
همه شب نماز كردن
همه ساله حج نمودن
سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه
سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک
به وظیفه باز کردن
به مساجد و معابر
همه اعتکاف جستن
شب جمعه ها نخفتن
به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش
طلب نیاز کردن
به خدا که هیچ کس را
ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدى
در بسته باز کردن
نی باغ نه بستان نه چمن می خواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن می خواهم
خواهم ز خدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من می خواهم.
ابوسعید ابوالخیر
مکن کز سينهام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه ی دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصه ی مشکل باشی
گرچه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
....
يک روز رسد غمي به اندازه ي کوهيک روز رسد نشاط اندازه ي دشتافسانه ي زندگي چنين است عزيزدر سايه ي کوه بايد از دشت گذشت!
تا درد رسید چشم خونخوار ترا......... خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز.......... دردی نرسد نرگس بیمار ترا
از گردش افلاک و نفاق انجم
سر رشته ی کار خویش کردم گم
از پای فتاده ام مرا دست بگیر
ای قبله ی هفتم ای امام هشتم.
ابوسعیدابوالخیر
من نگويم که کنون با که نشين و چه بنوش
که تو خود داني اگر زيرک و عاقل باشي
چنگ در پرده همين ميدهدت پند ولي
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشي
یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هرچند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را
ابوسعید ابوالخیر.
آسمان کشتي ارباب هنر ميشکند
تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم
گر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
من زن ایرانی ام یک چشمه شرم ناب دارم
قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم
من زن ایرانیم می سازمت با خشت جانم
میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم
من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو
هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو
و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي
داور دارا شکوهاي آن که تاج آفتاب
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي
يکي حلقهي کعبه دارد به دست
يکي در خراباتي افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراين را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بستهست پيش
شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست
آن حکایت ها که از فرهاد و شیرین کرده اند
حافظ
در عشق تو گاه بت پرستم گویند
گه رند و خراباتی و مستم گویند
اینها همه از بهر شکستم گویند
من شاد به اینکه هر چه هستم گویند
ابوسعیدابوالخیر
درخواب ناز بودم شبی
دیدم کسی در می زند
در را گشودم روی او
دیدم غم است در می زند
ای دوستان بی وفا
از غم بیاموزید وفا
غم با همه بیگانگی
هر شب به من سر می زند
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذري
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما
.
.
گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما
حافظ
اين طرف مشتی صدف ، آنجا كمی گل ريخته است
موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ريخته
بعد از اين در جام ما تصوير ابر تيره ای است
بعد از اين در جام دريا ، ماه كامل ريخته است
مرگ حق دارد كه از ما روی برگردانده است
زندگی در كام ما مرگ هلاهل ريخته
هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند
حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهی جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا می گذارم دامنی دل ريخته
عارفی از نيمه راه تحير بازگشت
گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته
فاضل نظری
هيچ داني چيست مقصود از حيات آدمي
يکدمي کزعمر با ياران همدم بگذرد
گر بگفت دوست خواهد از حريفان عالمي
مرد آن بادش که ميگفت از دو عالم بگذرد
محتشم کاشانی
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
:40:
ندارم به جز عاشقي اعتباري
به اين اعتبار اعتباري ندارم
ربوده است خوابم مهي کز خيالش
به جز چشم شب زنده داري ندارم
قرار وفا کرده با من نگاري
نگاري که بياو قراري ندارم
دلي دارم و دورم از دل نوازي
غمي دارم و غمگساري ندارم
ندارم خيال ميان تو هرگز
که از گريه پرخون کناري ندارم
محتشم کاشانی
من امشب دوست دارم از تو بنویسم
تویی که حال مجنون را نمی فهمی
تویی که آسمان سینه ات ابری سیاه از تیره ی رگبار و توفانست
من امشب درد دل با کوه خواهم کرد
و از درد جنون با کوه خواهم گفت
چه می دانی که هر شب بعد از آن دیدار شوق انگیز !
هزاران بار افسون نگاهت را ،
در این دیوانه دل
سرمشق می کردم .... ادامه دارد
فرهاد مرادی...
مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید ؟
فریدون مشیری
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را /داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را/ جوش نمود نوش را نور فزود دیده را
گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من/ من نفروشم از کرم بنده خودخریده را
بین که چه داد میکند بین چه گشاد میکند/ یوسف یاد میکند عاشق کف بریده را
داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد /بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را
عاجز و بیکسم مبین اشک چو اطلسم مبین/ در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را
هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب/ صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را
ایران ، وطنم
تو را به ریای رنگ ها
به نیرنگ شعار ها
نمی دهم!
ما بهر ملا قات خدا وقت نداریمچون فرد مهمی شده نفس دغل مااندازه یک قبله دعا ، وقت نداریمدر کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین است
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت
افگن دلم برابر تخت تو رخت
روزی بینی مرا شده کشته بخت
حلقم شده در حلقه زلفین تو سخت
تا کی غم آن خـورم کـه دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کـاین دم کـه فـرو بـرم بـرآرم یا نه
خیام
هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست
ایران مال شماست
ای وای دریغا که وطن جمع ندارد
کـَس درد ندارد
سیل خون آلود اشکم بی خبر گیرد تورا
خون مردم آخر ای بیداد گر گیرد تورا
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از ان به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است که ایران ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود.
دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد داديام
خو چو گرفتم به درد، محض دوا ديدمت
.
.
چشم فروغي نديد چون تو غزالي که من
هم به ديار ختن هم به ختا ديدمت
مرا اسب سفیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی